You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,250
-
کاربران تگ شده
هیچ
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست | | چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست |
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه | | کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست |
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی | | که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست |
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار | | که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست |
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست | | نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست |
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام | | کز آن فتنهی ایام چه انعام توان خواست |
کیست که در کوی تو فتنهی روی نیست | | وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست |
فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک | | راستی کار او جز خم موی تو نیست |
روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد | | آه که خوی بدت در خور روی تو نیست |
با غم هجران تو شادم ازیرا مرا | | طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست |
روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک | | آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست |
بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک | | جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست |
عشق تو قضای آسمانی است | | وصل تو بقای جاودانی است |
در سایهی زلف تو دل من | | همسایهی نور آسمانی است |
بربود دلم کمند زلفت | | حقا که مرا بدو گمانی است |
پیداست چو آفتاب کان دل | | در سایهی زلف تو نهانی است |
عشق تو به جان خریدم ارچه | | آتش همه جای رایگانی است |
هرچند بر آستان کویت | | گردون به محل پاسبانی است |
دل جوئی کن که نیکوان را | | دل جوئی رسم باستانی است |
خاقانی را به دولت تو | | کار سخنان هزار کانی است |
میخور که جهان حریف جوی است | | آفاق ز سبزه تازه روی است |
بر عیش زدند ناف عالم | | اکنون که بهار نافه بوی است |
از زهد کنار جوی کاین وقت | | وقت طرب و کنار جوی است |
شو خوانچه کن و چمانه در خواه | | زان یوسف ما که گرگ خوی است |
گرگ آشتی است روز و شب را | | و آن بت شب و روز جنگجوی است |
خاقانی گفت خاک اویم | | جان و سر او که راست گوی است |
گفتی ز سگان کیست افضل | | گر هست هم از سگان اوی است |
دل را ز دم تو دام روزی است | | وز صاف تو درد خام روزی است |
از ساقی مجلس تو ما را | | از دور خیال جام روزی است |
جان خاک تو شد که خاک را هم | | از جرعهی ناتمام روزی است |
مرغی است دلم بلندپرواز | | اما ز قضاش دام روزی است |
ناکام شدم به کام دشمن | | تا خود ز توام چه کام روزی است |
زان پای بر آتشم که دل را | | بر خاک درت مقام روزی است |
ماندم به شمار هجر و وصلت | | تا زین دو مرا کدام روزی است |
فتواست به خون من غمت را | | الحق غم تو حرام... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است | | در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است |
درد کهنت بود برآورد روزگار | | این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است |
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن | | اینجا چه جای غمزدگان قلندر است |
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق | | انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است |
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است | | لاف از دمشق بس که ترازوت بیزر است |
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش | | زنجیر میگسل که خرد حلقه بر در است |
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت | | تشنه است کاندر آبخور آتشین گریخت |
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب | | تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت |
آدم فریب گندمگون عارضی بدید | | شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت |
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد | | کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت |
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک | | الا به پای آب نشاید چنین گریخت |
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان | | در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت |
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل | | بس... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت | | باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت |
یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر | | عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت |
لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد | | حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت |
تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته | | زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت |
شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست | | باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت |
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند | | روح مجرد بماند دامن دل برگرفت |
به دو میگون لب و پسته دهنت | | به سه بوس خوش و فندق شکنت |
به زره پوش قد تیر وشت | | به کمانکش مژهی تیغ زنت |
به حریر تن و دیبای رخت | | به ترنج بر و سیل دقنت |
به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل | | بر سر سرو صنوبر فکنت |
به می عبهر آن سرخ گلت | | به خوی عنبر آن یاسمنت |
به گهرهای تر از لعل لبت | | به حلیهای زر از سیم تنت |
به فروغ رخ زهره صفتت | | به فریب دل هاروت فنت |
به نگین لب و طوق غببت | | این ز برگ گل و آن، از سمنت |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هر که در عاشقی قدم نزده است | | بر دل از خون دیده نم نزده است |
او چه داند که چیست حالت عشق | | که بر او عشق، تیر غم نزده است |
عشق را مرتبت نداند آنک | | همه جز در وصال کم نزده است |
دل و جان باخته است هر دو بهم | | گرچه با دلربای دم نزده است |
آتش عشق دوست در شب و روز | | بجز اندر دلم علم نزده است |
یارب این عشق چیست در پس و پیش | | هیچ عاشق در حرم نزده است |
آه از آن سوختهدل بریان | | کو بجز در هوات دم نزده است |
روز شادیش کس ندید و چه... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.