You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,247
-
کاربران تگ شده
هیچ
جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت | | جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت |
آهی از عشقت درون دل نهان میداشتم | | چون برون شد بیمن او راه دهن بر من گرفت |
عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال | | نالهی آتش بگاه سوختن بر من گرفت |
دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت | | خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت |
عشق میخواهد که چون لاله برون آیم ز پوست | | من چو گل بودم درون پیرهن بر من گرفت |
گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر | | چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت |
خار غم تو گل طرب دارد | | دل در پی تو سر طلب دارد |
مه حلقه به گوش تو نمیزیبد | | ور حلقه به گوش تو لقب دارد |
وصل تو و زحمت رقیبانت | | نخلی است که خار با رطب دارد |
میسوز مرا که خام کس باشد | | کز آتش سوختن عجب دارد |
هر کو ز حدیث درد من گوید | | این عذر نهد که خواجه تب دارد |
وآن کس که به تو رسد مرا گوید | | کو مهر تب تو بر دو لب دارد |
بس تاریک است روز خاقانی | | مانا که ز زلف تو نسب دارد |
زهر با یاد تو شکر گردد | | شام با روی تو سحر گردد |
درد عشق تو بوالعجب دردی است | | که چو درمان کنم بتر گردد |
نتواند نشاند درد دلم | | گر صفاهان به گلشکر گردد |
میکشم رطل عشق تا بغداد | | هم کشم گر ز سر بدر گردد |
بر تو تا زندهام دگر نکنم | | گرچه کار جهان دگر گردد |
برنگردم من از تو تا عمر است | | آن ندانم که عمر بر گردد |
خاک روبی است بنده خاقانی | | کز قبول تو نامور گردد |
بنده خاقانی از تو سرور گشت | | بس نماند که تاجور گردد |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد | | احوال دلم باز دگر باره دگر شد |
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود | | آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد |
تا صاعقهی عشق تو در جان من افتاد | | از واقعهی من همه آفاق خبر شد |
تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد | | از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد |
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی | | روزم همه تاریک بر امید مگر شد |
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم | | تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد |
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش | | بر هرچه... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد | | و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد |
شادی به روی آنکه به روی تو جام می | | از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد |
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او | | چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد |
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان | | از دست روزگار دوال ستم خورد |
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد | | گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد |
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی | | خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد |
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست | | او... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود | | غایت بیداد بود و عین جفا بود |
قول تو دانی چه بود دام فسون بود | | عهد تو دانی چه بود باد هوا بود |
مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست | | لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود |
از تو و بیداد تو ننالم کاول | | دل به تو من دادهام گناه مرا بود |
ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد | | عاقبت این است آنچه رفت بلا بود |
رخ به زلف سیاه میپوشد | | طره زیر کلاه میپوشد |
عارض او خلیفهی حسن است | | از پی آن سیاه میپوشد |
یوسفان را به چاه میفکند | | وز جفا روی چاه میپوشد |
بر در او ز های و هوی بتان | | نالهی داد خواه میپوشد |
آهوان را به سبزه میخواند | | دام زیر گیاه میپوشد |
حال خاقانی ارچه میداند | | آب خود زیر کاه میپوشد |
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد | | سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد |
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد | | مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد |
ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی | | چون از افق برآید آفاق جان بگیرد |
در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را | | زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد |
وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد | | گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد |
گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند | | داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد |
آنچه عشق دوست با من میکند | | والله ار دشمن به دشمن میکند |
خرمن ایام من با داغ اوست | | او به آتش قصد خرمن میکند |
این دل سرگشته همچون لولیان | | باز دیگر جای مسکن میکند |
همچو مرغی از بر من میپرد | | نزد بدعهدی نشیمن میکند |
میبرد با گرگ در صحرا گله | | با شبان در خانه شیون میکند |
پیش من از عشق بر سر میزند | | در پی اندر پی، پی من میکند |
آه از این دل کز سر گردنکشی | | خود خاقانی به گردن میکند |
مرد که با عشق دست در کمر آید | | گر همه رستم بود ز پای درآید |
ورزش عشق بتان چو پردهی غیب است | | هر دم ازو بازویی دگر بدر آید |
نیست به عالم تنی که محرم عشق است | | گر به وفا ذم کنیش کارگر آید |
از پس عمری اگر یکی به من افتد | | آن بود آن کز همه جهان به سر آید |
طفل گزین یار تا طفیل نباشی | | کانکه دگر دید با تو هم دگر آید |
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است | | خاصه به وقتی که تازه گل به برآید |
هر که به معشوق سالخورده دهد دل | | چون دل خاقانی از مراد برآید |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.