- ارسالیها
- 11,235
- پسندها
- 5,542
- امتیازها
- 60,919
- مدالها
- 23
با قد تو قد سرو خم دارد | چون قد تو باغ، سرو کم دارد | |
وصلت ز همه وجود به لیکن | تا هجر تو روی در عدم دارد | |
شادم به تو و یقین همی دانم | کین یک شادی هزار غم دارد | |
در کار تو نیست عقل بر کاری | کار آن دارد که یک درم دارد | |
دایم چو قلم به تارکم پویان | زان قامت و قد که چون قلم دارد | |
در راه تو انوری تو خود دانی | عمریست که تا ز سر قدم دارد | |
گر سرزنش همه جهان خواهی | آن نیز به دولت تو هم دارد |
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد | جز با غم هجر تو دلم کار ندارد | |
بیرونقی کار من اندر غم عشقت | کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد | |
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی | هجر تو چنین کار به بیگار ندارد | |
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی | این هست غم هجر تو نهمار ندارد | |
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو | از گلبن ایام نه گل خار ندارد | |
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری | جانا تو نگوییش که انکار ندارد | |
چون میننیوشد سخن انوری آخر | یک ره تو بگو... |
دلم را انده جان میندارد | چنان کاید جهانی میگذارد | |
حدیث عشق باز اندر فکندست | دگر بارش همانا میبخارد | |
چه گویم تا که کاری برنسازد | چه سازم تا که رنگی برنیارد | |
چه خواهد کرد چندین غم ندانم | که جای یک غم دیگر ندارد | |
به زاری گفتمش در صبر زن دست | اگر عشقت به دست غم سپارد | |
مرا گفتا ترا با کار خود کار | مسلمان، مردم این را دل شمارد | |
بنامیزد دلم در منصب عشق | به آیین شغلهایی میگذارد |
بدیدم جهان را نوایی ندارد | جهان در جهان آشنایی ندارد | |
بدین ماه زرینش در خیمه منگر | که در اندرون بوریایی ندارد | |
به عمری از آن خلوتی دست ندهد | که بیرون از این خیمه جایی ندارد | |
به نادر اگر بازی راست بازد | نباشد که با آن دغایی ندارد | |
نیاید به سنگی در انگشت پایی | که تا او درو دست و پایی ندارد | |
به معشوق نتوان گرفتن کسی را | که تا اوست با کس وفایی ندارد | |
بکش انوری دست از خوان گیتی | چنین چرب و شیرین ابایی ندارد |
بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد | غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد | |
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او | نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد | |
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف | مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد | |
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی | چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد | |
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش | مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد |
عشقم این بار جهان بخواهد برد | برد نامم نشان بخواهد برد | |
در غمت با گران رکابی صبر | دل ز دستم عنان بخواهد برد | |
موج طوفان فتنهی تو نه دیر | عافیت از جهان بخواهد برد | |
نرگس چشم و سرو قامت تو | زینت بوستان بخواهد برد | |
رخ و دندان چو مه و پروینت | رونق آسمان بخواهد برد | |
با همه دل بگفتهام که مرا | غم عشق تو جان بخواهد برد | |
من خود اندر میانه میبینم | که زمان تا زمان بخواهد برد | |
چه کنم گو ببر گر او نبرد |