You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,275
-
کاربران تگ شده
هیچ
حلقهی زلف تو بر گوش همی جان ببرد | | دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد |
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است | | که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد |
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه | | که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد |
از خم زلف تو سامان رهایی نبود | | هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد |
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم | | کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد |
برد از خدمت سلطانم از آن میترسم | | که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد |
روی تو آرام دلها میبرد | | زلف تو زنهار جانها میخورد |
تا برآمد فتنهی زلف و رخت | | عافیت را کس به کس مینشمرد |
منهی عشق به دست رنگ و بوی | | راز دلها را به درها میبرد |
وقت باشد بر سر بازار عشق | | کز تو یک غم دل به صد جان میخرد |
بر سر کوی غمت چون دور چرخ | | پای کس جز بر سر خود نسپرد |
هست دل در پردهی وصل لبت | | لاجرم زلف تو پردهاش میدرد |
پای در وصل لبت نتوان نهاد | | تا سر زلف تو در سر ناورد |
گویمت وصلی مرا گویی که... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد | | راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد |
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک | | زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد |
روزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هست | | کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد |
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست | | صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد |
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم | | روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد |
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش | | کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عشق ترا خرد نباید شمرد | | عشق بزرگان نبود کار خرد |
بار تو هرکس نتواند کشید | | خار تو هر پای نیارد سپرد |
جز به غنیمت نشمارم غمت | | وز تو توان غم به غنیمت شمرد |
چون ز پی تست چه شادی چه غم | | چون ز می تست چه صافی چه درد |
باری از آن پای شوم پایمال | | باری از آن دست برم دستبرد |
با توکله بنهم و سر بر سری | | گرچه نیاید کلهم از دو برد |
چیست ترا آن نه سزاوار عشق | | گیر که خوبی و بزرگی بمرد |
حسن تو همچون سخن انوری | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای مانده من از جمال تو فرد | | هجران تو جفت محنتم کرد |
چشمیست مرا و صدهزار اشک | | جانیست مرا و یک جهان درد |
گردون کبودپوش کردست | | در هجر تو آفتاب من زرد |
در کار تو من هنوز گرمم | | هان تا نکنی دل از وفا سرد |
جفت غمم و خوشست آری | | اندی که منم ز درد تو فرد |
با منت چون تویی توان ساخت | | زهر غم چون تویی توان خورد |
جمالش از جهان غوغا برآورد | | مه از تشویر واویلا برآورد |
چو دل دادم بدو جان خواست از من | | چو گفتم بوسهای صفرا برآورد |
ز بیآبی و شوخی در زمانه | | هزاران فتنه و غوغا برآورد |
غم و تیمار عشقش عاشقان را | | هم از دین و هم از دنیا برآورد |
ندیدم از وصالش هیچ شادی | | فراق او دمار از ما برآورد |
همه توقیعها را کرد باطل | | لبش از مشک چون طغری برآورد |
همی ساز انوری با درد عشقش | | که خلق از عشق او آوا برآورد |
باز دستم به زیر سنگ آورد | | باز پای دلم به چنگ آورد |
برد لنگی به راهواری پیش | | پیش از بس که عذر لنگ آورد |
پای در صلح نانهاده هنوز | | ناز از سر گرفت و جنگ آورد |
چون گل از نارکی ز باد هوا | | چاک زد جامه باز و رنگ آورد |
خواب خرگوش داد یک چندم | | عاقبت عادت پلنگ آورد |
خوی تنگش به روزگار آخر | | بر دلم روزگار تنگ آورد |
انوری را چو نام و ننگ ببرد | | رفت و دعوی نام و ننگ آورد |
حسنش از رخ چو پرده برگیرد | | ماه واخجلتاه درگیرد |
چون غم او درآید از در دل | | صبر بیچاره راه برگیرد |
شاهد جانم و دلم غم اوست | | کین به پا آرد آن ز سر گیرد |
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد | | تا ببینی که سر به سر گیرد |
دل همی گویدم به باقی عمر | | بوسهای خواه بو که درگیرد |
صد غم از عشق او فزون دارد | | انوری گر شمار برگیرد |
گر دهد بوسهای وگر ندهد | | اندر آن صد غم دگر گیرد |
هر کرا با تو کار درگیرد | | بهره از روزگار برگیرد |
به سخن لب ز هم چو بگشایی | | همه روی زمین شکر گیرد |
چون زند غمزه چشم غمازت | | دو جهان را به یک نظر گیرد |
چشم تو آهویی است بس نادر | | که همه صید شیر نر گیرد |
مرا صوت نمیبندد که دل یاری دگر گیرد | | مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد |
دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد | | که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد |
ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی | | خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد |
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی | | رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد |
گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی | | به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد |