You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,698
-
کاربران تگ شده
هیچ
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ | | چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟ |
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت | | ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟ |
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست | | اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست |
هزار جامهی پرهیز دوختیم و هنوز | | نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست |
ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم | | بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست |
اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در | | به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست |
ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست | | ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست |
گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما | | ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست |
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل | | خود معترف شود که: درو این کمال نیست |
در پردهای و بر همه کس پرده میدری | | با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست |
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود | | ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست |
لالند عارفان تو از شرح چند و چون | | از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست |
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست | | با تو سختی به سری کار خردمندان نیست |
گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون | | سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست |
ای دل، از میل به چاه زنخ او داری | | به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست |
شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت | | پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست |
سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد | | بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست |
در جهان نوش لبی را نشناسم امروز | | که غلام دهن او ز بن دندان نیست |
محتسب را... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست | | بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست |
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز | | آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست |
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود | | از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست |
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم | | گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست |
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک | | چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست |
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو | | ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست | | دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست |
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟ | | از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست |
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت | | دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست |
بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز | | تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست |
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا | | اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست |
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا | | که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست |
دیگران را همه اسبابی و مالی... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست | | کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست |
بر صورت این پرده بزرگان شده حیران | | وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟ |
این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟ | | هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست |
ای آنکه درین پرده شما راست مجالی | | زان پرده به در هیچ میابید، که چاهیست |
این پرده نشین چیست؟ که ما را غرض امروز | | بر صورت بیصورت این پرده نگاهیست |
ای کوه بلا بر دل عشاق نهاده | | آن پرده برانداز، که صد پرده به کاهیست |
مطرب، تو بدین پرده... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست | | وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست |
آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد | | از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست |
دست کوته مکن از باده و باقی مگذار | | چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست |
دلم از هر دو جهان روی تو میخواهد و این | | چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست |
تا تو آهو بره را سر به کمند آوردیم | | پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست |
مطرب، امشب همه آوازهی خرگاهی زن | | اندرین خیمه، که معشوقهی ما خرگاهیست |
فتنهی روی خود، ای... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
در خرابات عاشقان کوییست | | وندرو خانهی پریروییست |
طوقداران چشم آن ماهند | | هر کجا بسته طاق ابروییست |
به نفس چون نسیم جان بخشد | | هر کرا از نسیم او بوییست |
ورقی باز کردم از سخنش | | زیر هر توی آن سخن توییست |
من ازو دور و او به من نزدیک | | پرده اندر میان من و اوییست |
سوی او راهبر ندانم شد | | تا مرا رخ به سایه و موییست |
اوحدی، با کسی مگوی دگر | | نام آن بت، که نازکش خوییست |
گو: هر که در جهان به تماشا رویدو گشت | | ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت |
تا او ز نقش چهرهی خود پرده بر گرفت | | ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت |
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی | | اکنون نمیتوان، که ز بام او فتاد تشت |
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن | | دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت |
با دوست هر کجا که نشینی تفرجست | | خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت |
روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق | | عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت |
آسان بود به سوی کسان رفتن،... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
دوش چون چشم او کمان برداشت | | دلم از درد او فغان برداشت |
حیرت او زبان من در بست | | غیرتش بندم از زبان برداشت |
بنشینم به ذکر او تا صبح | | صبح چون ظلمت از جهان برداشت |
مطرب آن نغمهی سبک برزد | | ساقی آن ساغر گران برداشت |
می و مطرب چو در میان آمد | | بت من پرده از میان برداشت |
چون بدید این تن روان رفته | | بنشست و قلم روان برداشت |
از تنم رسم آن کمر برزد | | وز دلم نسخهی دهان برداشت |
جان و جانان چو هر دو دوست شدند | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.