You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,701
-
کاربران تگ شده
هیچ
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت | | هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت |
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم | | دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت |
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام | | بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت |
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم | | زان روز میشمارم و صد بامداد رفت |
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد | | جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت |
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم | | رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت |
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟ | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت | | هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت |
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم | | دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت |
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام | | بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت |
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم | | زان روز میشمارم و صد بامداد رفت |
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد | | جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت |
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم | | رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت |
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟ | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت | | سوار عیش تراند، پیاده باید رفت |
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب | | در آن بهشت به روی گشاده باید رفت |
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار | | یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت |
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل | | به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت |
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا | | بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت |
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای | | نشاط باده به سر در فتاده باید رفت |
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت | | سوار عیش تراند، پیاده باید رفت |
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب | | در آن بهشت به روی گشاده باید رفت |
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار | | یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت |
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل | | به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت |
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا | | بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت |
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای | | نشاط باده به سر در فتاده باید رفت |
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ترک من ترک من خستهدل زار گرفت | | شد دگرگونه دگری یار گرفت |
این که در کار بلای دل ما میکوشید | | اثر قول حسودست که برکار گرفت |
دل من آینهی صورت او بود و ز غم | | آه میکردم و آن آینه زنگار گرفت |
نه عجب خرقهی پرهیزم اگر پاره شود | | بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت |
گر ز خاک در او میل سفر مینکنم | | نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت |
بوی این درد، که امسال به همسایه رسید | | ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت |
ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان | | که... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت | | از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت |
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم | | از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت |
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش | | بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت |
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب | | چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت |
گویی که ناقه ختنی را گره گشود | | باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت |
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد | | آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت |
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت | | کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت |
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد | | دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت |
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش | | تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت |
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد | | نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت |
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا | | خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت |
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟ | | خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت |
ره به... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت | | دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟ |
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی | | دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت |
هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو | | هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت |
کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد | | که دست او چو کمر در چنین میانی رفت |
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من | | دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت |
مگر به سختی گور از بدن برون آید | | وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت |
بیا، که شیوهی سر باختن به آن برسید | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
مرا حدیث غم یار من بباید گفت | | گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت |
حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند | | ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت |
دل شکستهی من گم شد، این سخن روزی | | بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت |
حدیث دوستی و قصهی وفاداری | | به من چه سود؟ به دلدار من به باید گفت |
ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟ | | چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت |
نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی | | بما حکایت آن پیرهن بباید گفت |
دوای درد دل اوحدی به دست کنم | | گرم... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت | | حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت |
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر | | به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت |
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته | | درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت |
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی | | حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت |
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو | | به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت |
رقیب قصهی دردم که گفت میگویم | | رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت |
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.