فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار سلمان ساوجی

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 3,981
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #151
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود،
یک ذره نه کم شود نه خواهد افزود،

آسوده ز هر چه نیست می‌باید زیست
و آزاد ز هر چه هست می‌باید بود
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Eli99

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #152
دی سرو به باغ سرفرازی می‌کرد
سوسن به چمن زبان درازی می‌کرد

در غنچه نسیم صبحدم می‌پیچید
با بید و چنار دست بازی می‌کرد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Eli99

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #153
زلف سیهت که بر مهت می‌پوید
در باغ رخت سنبل و گل می‌بوید

بر گوش تو سر نهاده و اندر گوشت
احوال پریشانی ما می‌گوید
62
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Eli99

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #154
چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد
زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد

من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب می‌برد

سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو م**س.ت به محراب می‌برد

امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان
بردند م**س.ت و ترک مرا خواب می‌برد

بنمای رخ که درشب تاریک طره‌ات
دل گم شده‌ست و راه به مهتاب می‌برد

دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب می‌برد

سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بیچاره روزگار با طناب می‌برد
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #155
ز کویش نسیم صبا بوی برد
به بویش دلم پی بدان کوی برد

دل از چنبر زلف او چون جهد؟
که باد سحر جان به یک سوی ‌برد

خیال کنارش بسی داشتند
ز هی پیرهن کز میان گوی برد!

به پشتی رویش قوی گشت زلف
دل عالمی را از آن روی برد

سهی سرو من تاز چشمم برفت
به یکبارگی آبم از جوی برد

که راز پریشان ما فاش کرد؟
که چون زلف او باد هر سوی برد

مگر زلف او گفت در گوش او
صبا در گذر بود از آن بوی برد

دلی داشت سلمان، شد آن نیز گم
چرا گم شد آن لعل دلجوی برد؟
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #156
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد

از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد

چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم
خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان
دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر
بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن
حیف باشد نازنینی بار هندویی برد
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #157
یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد
هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت
ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود
این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد

مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش
بر بویش اگر م**س.ت نگشت از چه رها کرد؟

بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم
بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد

هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست
زد بر هدف سینه، بر آنم که خطا کرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!
با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟

بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد
صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #158
آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد

عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد

داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن
هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد

اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد

ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد

صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد

گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی
بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #159
سحرگه بلبلی آواز می‌کرد
همی نالید و با گل راز می‌کرد

نیاز خویش با معشوقه می‌گفت
نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد

به هر آهی که می‌زد در غم یار
مرا با خویشتن دمساز می‌کرد

نسیم صبح دلبر می‌شنیدم
دلم دیوانگی آغاز می‌کرد

خیال آب رکناباد می‌پخت
هوای خطه شیراز می‌کرد
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #160
عذارت خط به بخت ما درآورد
سیه بختی است ما را ما درآورد

عذرات بود بر حسن تو شاهد
جمالت رفت و خطی دیگر آورد

چو زلفت پای در دامن کشیدست
چرا خط سیاهت سر بر آورد

خیال لعل نوشینت، به شب دوش
مرا صد پی شبیخون بر سر آورد

مرا از گلبن حسن تو ناگاه
گلی بشکفت و خاری نو برآورد

گلت بر نسترن رسمی زد از مشک
گل رویت عجب رسمی برآورد!

چه صنعت کرد خط عنبرینت؟
که خورشیدش سر اندر چنبر آورد

خنک باد صبا کامد ز زلفت
نسیمی صد ره از جان خوشتر آورد

دماغ جان سلمان را سحرگاه
به راه آورد و مشک و عنبر آورد
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا