نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شاعر‌پارسی اشعار فخرالدین عراقی

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 342
  • بازدیدها 8,336
  • کاربران تگ شده هیچ

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #171
تا کی از دست تو خونابه خورم؟

رحمتی، کز غم خون شد جگرم

لحظه لحظه بترم، دور از تو

دم به دم از غم تو زارترم

نه همانا که درین واقعه من

از کف انده تو جان ببرم

چه شود گر بگذری تا من

چون سگان بر سر کویت گذرم؟

آمدم بر درت از دوستیت

دشمن آسا مکن از در، بدرم

دم به دم گرد درت خواهم گشت

تا مگر بر رخت افتد نظرم

خود چنین غرقه به خون در، که منم

کی توانم که به رویت نگرم؟

تا من از خاک درت دور شدم

نامد از تو که بپرسی خبرم؟

کرمت نیز نگفت از سر لطف

که: غم کار عراقی بخورم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #172
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟

اگر با من خوشستی غمگسارم

به آب دیده دست از خود بشویم

کنون کز دست بیرون شد نگارم

نگارا، بر تو نگزینم کسی را

تویی از جمله خوبان اختیارم

مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست

عجب نبود که جان را دوست دارم

مرا تا کار با زلف تو باشد

پریشان‌تر ز زلف توست کارم

مرا کرامگه زلف تو باشد

ببین چون باشد آرام و قرارم؟

به بوی آنکه دامان تو گیرم

نشسته بر سر ره چون غبارم

در آویزم به دامان تو یک شب

مگر روزی سر از جیبت برآرم

عراقی، دامن او گیر و خوش باش

که من با تو درین اندیشه یارم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #173
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر در من نگه کردی نگارم
بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم
نکرد آن دوست از من یاد روزی
به کام دشمنان شد روزگارم
چرا خواهد به کام دشمنانم
چو می‌داند که او را دوست دارم؟
عزیزی بودم اول بر در او
عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟
فرو شد روز من بی‌مهر رویش
چو شب تیره شده است این روزگارم
نه دلداری که باشد مونس دل
نه غمخواری که باشد غمگسارم
نمی‌دانم که دامان که گیرم؟
که تا از جیب محنت سر برآرم
عراقی، دامن غم گیر و خوش باش
که هم با تو درین تیمار یارم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #174
بر من نظری کن، که منت عاشق زارم

دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم

تا خار غم عشق تو در پای دلم شد

بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم

نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد

نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم

تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم

باشد که به گوش تو رسد نالهٔ زارم

کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی

ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #175
نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم

سر کفر و غم ایمان ندارم

به امید خیالت می‌دهم جان

وگرنه طاقت هجران ندارم

مرا گفتی که: فردا روز وصل است

امید زیستن چندان ندارم

دلم دربند زلف توست، ورنه

سر سودای بی‌پایان ندارم

نیاید جز خیالت در دل من

بخر یوسف، سر زندان ندارم

غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من

چه انصاف است؟ چندین جان ندارم

خیالت با دل من دوش می‌گفت

که: این درد تو را درمان ندارم

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس

که من با تو بگویم کان ندارم

وگر لطف خیال تو باشد

عراقی را چنین حیران ندارم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #176
هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم

هر نفس دردی ز دوران می‌کشم

خون دل هر دم دگرگون می‌خورم

جام غم هر شب دگرسان می‌کشم

باز دست غم گریبانم گرفت

گرچه بر افلاک دامان می‌کشم

جور دلدار و جفای روزگار

گرچه دشوار است، آسان می‌کشم

از پی عشق پری رخساره‌ای

زحمتی هر دم ز دیوان می‌کشم

جور بین، کز دست دوران دم به دم

ساغر پر زهر هجران می‌کشم

چون ننالم از جفای ناکسان؟

کین همه بیداد ازیشان می‌کشم

تا نباید دیدنم روی رقیب

هر نفس سر در گریبان می‌کشم

با خیال دوست همدم می‌شوم

وز لب او آب حیوان می‌کشم

تن چو سوزن کرده‌ام، تا روز و شب

مهر او در رشتهٔ جان می‌کشم

نازنینا، ناز کن بر جان من

ناز تو چندان که بتوان می‌کشم

از تو چیزی دیده‌ام ناگفتنی

وین همه محنت پی آن می‌کشم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #177
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم

باری، بیا که جان را در پای تو فشانم

این هم روا ندارم کایی برای جانی

بگذار تا برآید در آرزوت جانم

بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت

بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟

دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟

بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:

کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟

ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی

وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم

ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی

آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند

کز محنت فراقت پوسیده استخوانم

ای طرفه‌تر که دایم تو با منی و من باز

چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم

کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان

جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم

زان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #178
جانا، نظری که ناتوانم

بخشا، که به لب رسید جانم

دریاب، که نیک دردمندم

بشتاب، که سخت ناتوانم

من خسته که روی تو نبینم

آخر به چه روی زنده مانم؟

گفتی که: بمردی از غم ما

تعجیل مکن که اندر آنم

اینک به در تو آمدم باز

تا بر سر کوت جان‌فشانم

افسوس بود که بهر جانی

از خاک در تو بازمانم

مردن به از آن که زیست باید

بی‌دوست به کام دشمنانم

چه سود مرا ز زندگانی

چون از پی سود در زیانم؟

از راحت این جهان ندارم

جز درد دلی کزو بجانم

بنهادم پای بر سر جان

زان دستخوش غم جهانم

کاریم فتاده است مشکل

بیرون شد کار می‌ندانم

درمانده شدم، که از عراقی

خود را به چه حیله وارهانم؟
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #179
کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم

بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم

بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن

تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟

چگونه باشد در دام مانده حیران صید

ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم

هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم

جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟

ببرد این دل و اندر میان بحر غم افگند

سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم

بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من

که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم

ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت

ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم

درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟

ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
 
امضا : Hilary

Hilary

کاربر حرفه‌ای
سطح
0
 
ارسالی‌ها
2,233
پسندها
1,120
امتیازها
16,273
  • نویسنده موضوع
  • #180
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم

همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم

بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم

بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد

چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون

کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت

چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری

چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان

و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی

شکستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilary

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا