• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان نردِ زندگی | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 218
  • بازدیدها 11,196
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
ناباور و متعجب نگاهش کردم؛ در این بازی که او راه انداخته بود آیا موقعیت دردسرسازی برای من به وجود می‌آمد؟ عجیب و غیرقابل باور این‌که به هیچ عنوان احساس بدی نداشتم! لحظه‌ای فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:
- یعنی از همون اول که به این‌جا اومدم، وارد بازی شدم؟!
حرفی که از دهانش خارج شد و جمله‌ای که پرسید مرا میخکوب کرد، ناگهان ذهنم فعال شد برای جستجو و دستیابی به خاطره‌ای ناخوشایند در زوایای حافظه‌ام.
- تو باید احسان امیری رو به خاطر داشته باشی.
حافطه‌ام فعال‌تر شد و با روشن شدن جرقه‌ای در ذهنم نگاه متحیرم را به عمق چشمان سبز رنگش دوختم. به وضوح خشمی پنهان را مشاهده کردم و تمام خاطرات عذاب‌آور مربوط به احسان امیری تک پسر یکی از دوستان پدرم از همان ابتدا تا موقعی که او خود را کُشت مانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
روی برگرداند و اخم کرد. با لحنی خشک گفت:
- شاید الان نتونی حال من رو درک کنی، اما وقتی خودت مادر شدی حتماً می‌فهمی.
سپس آهی کشید و زیر لب ادامه داد:
- همیشه مراقب خودت باش تا خیال من راحت باشه.
خم شدم و صورتش را محکم بوسیدم، بعد از گفتن شب به خیر راهی اتاقم شدم و در را بستم. بدون تعویض لباس‌هایم روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به نوارهای باریکی از نور خیابان بر روی سقف اتاقم دوختم.
- از کجا شروع شد؟ باید فکر کنم تا یادم بیاد...ویلای شمال، کنار ساحل بودم... ‌‌‌‌.
خوب به خاطر داشتم به دعوت یکی از دوستان قدیمی خانوادگی عازم شمال شدیم و چند روزی را در ویلای آنها به سر بردیم. آقای امیری و پدرم از موقعی که من خردسال بودم با هم رفاقت داشتند. هر دو از پیش‌کِسوتان و فعالان بازار بودند، همسرش بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
چند روزی از برگشتن ما به تهران می‌گذشت که خبری ناگوار مانند بمب در خانه‌‌ی ما منفجر شد و بیشترین اصابت ترکش‌‌های آن به سوی من پرتاب شد. خبر خودکشی احسان و بستری شدن او در بخش ICU به حدی تکان‌دهنده و غیر قابل باور بود که همه دچار شوک شدیم. بقیه تا حدودی به تعلق خاطر احسان نسبت به من پی برده بودند اما از جانب من دو به شک بودند و فقط حدس و گمان‌هایی که داشتند، ذهن آن‌ها را به خود مشغول ساخته بود. این اتفاق ضربه‌ای جان‌فرسا و مُهلک برای پدر احسان بود و تاب و توان را از او گرفت و منجر به سکته قلبی شد. هر دو در یک بیمارستان و در بخش‌های مراقبت ویژه بستری شدند. مادر احسان هم به محض خبردار شدن اقدامات لازم جهت سفر به ایران را انجام داد. خوشبختانه وضعیت جسمانی پدرش رو به بهبود بود اما متأسفانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
سراسر آن روزها، هفته‌ها و ماه‌ها حضور رادین و رهنمودها و مشاوره‌های مؤثرش در عین حال نقش مهمی در سلامت روح و روان من داشتند. تا بتوانم از مرز افسردگی که پیش رفته بودم به سلامت برگردم. در حالی که به نظر می‌رسید شخصی به نام کیان فرجام مصّرانه در تلاش است تا به اهدافش دست یابد و ظاهر امر این‌طور نشان می‌داد که موفقیت‌های قابل توجهی هم به دست آورده است. حرف‌های کیان با سرعت در ذهنم تکرار می‌شد. کمی طول کشید تا سرگیجه‌ام رفع گردد ذهنم پر بود از پرسش‌هایی که حتی از به زبان آوردن آنها هم خودداری می‌کردم. هنوز هم کمی گیج و گنگ بودم، اما هر چه بیشتر می‌گذشت نتایجی غیر قابل انکار در ذهنم به تثبیت می‌رسیدند. این‌که کیان فوق العاده باهوش است، این‌که او بازی غیر قابل پیش‌بینی را آغاز کرده است و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
این‌طور که پیدا بود؛ امروز از جهاتی روزی طولانی و ناراحت کننده به نظر می‌رسید. اما حداقل یک نتیجه مهم گیر من می‌آمد هر چند امکان داشت، نتیجه دلخواه من نباشد و موجب آزارم گردد. دقایق به کندی سپری می‌شد. لباسی گرم و مناسب پوشیدم و کمی هم ظاهر خود را آراسته کردم و برای رسیدن به مقصد راهی شدم. حتی ازدحام و شلوغی مترو هم تأثیری برای کم کردن دغدغه‌های فکری من نداشت و سرانجام به مقصد خود رسیدم. در حالی که چندان عجله‌ای نداشتم. آخرین قدم را برداشتم و پشت در آپارتمان چهار طبقه‌ای که نمایی سفید و خاکستری داشت ایستادم و به پنجره‌ی طبقه‌ی اول که خانه‌ی پدرم بود نگاهی انداختم. بعد از کمی تأمل، انگشتم را بر روی زنگ فشار دادم و متعاقب آن صدای پدرم را از آیفون تصویری شنیدم که با خوشامدگویی مرا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل، بی‌اختیار برخاستم و به محض دیدن پسر بچه‌ای خردسال، حدود دو سال که دوان‌دوان وارد خانه شد، گلویم خشک و نفسم در سینه حبس شد. در آن لحظات واکنش من کاملاً غیر ارادی بود، ناخود‌آگاه حالتی تدافعی به خود گرفته بودم. صدای نازک و زنانه‌ای با لحنی کنجکاو پرسید:
- شهرام جان، مهمون داریم؟
پدر قبل از وارد شدن او، به در خانه نزدیک شد و در جواب گفت:
- سلام شیماجان، دخترم ساتین مهمون ماست.
سپس کنار در ایستاد و من توانستم قامت استوار زنی که وارد خانه شده بود را ببینم، او زیرلب گفت:
- قدمش به چشم، مهمون حبیب خداست.
توجه من به زن که واکنشی متعادل از خود نشان می‌داد معطوف شد،‌ سلام کرد و جویای احوالم شد. طوری به او زُل زده بودم انگار داشت به زبان دیگری با من حرف می‌زد، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
هدفم از آمدن به این‌جا چیزی بیشتر از درگیری فکری من راجع به زندگی جدید پدرم بود. با این حال کاملاً مشخص بود که احساس خوشایندی از بودن در آن جمع را ندارم. شیما با قدم‌هایی موزون از اتاق بیرون آمد، در حالی که شلواری مشکی به پا داشت و تونیک لیمویی رنگی هم به تن کرده بود. جلوی موهای مشکی و کوتاهش را که حالت فرفری داشت با یک تِل مشکی به عقب فرستاده بود و یک جفت گوشواره بلند هم در گوش‌هایش داشت که با هر حرکتی تاب می‌خوردند. هنگامی که سینی چای و ظرف شیرینی را مقابلم گرفت تشکر کردم و یکی از فنجان‌ها را برداشتم و با نگاهی دقیق به پوست سبزه‌ی چهره‌اش به این نتیجه رسیدم که او هیچ زیبایی خاصی در مقایسه با مادرم ندارد که به واسطه‌ی آن توانسته باشد عقل را از سر پدرم ربوده باشد! در هر حال با کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
به محض بیرون آمدن از ساختمان به سوی یک فضای باز قدم برداشتم؛ سرم را کمی بالا گرفتم و اجازه دادم صورتم از شدت قطره‌های باران خیس شود. چشمانم را محکم بستم و گرمی اشک‌های روانم را همراه با قطره‌های باران بر روی پوست صورتم احساس کردم. می‌توانستم ساعت‌ها به اظهار اندوه و گلایه بپردازم و یا مدت‌ها اشک بریزم، اما فایده‌ای به حال و روز من نداشت. نزد خود اعتراف کردم که کیان فرجام با سنگدلی و بی‌رحمی تمام مرا بازی داده است. قلب ناآرام من در میان سینه‌ام می‌تپید، تمام امیدهایم محو شد و شیشه آرزوهایم شکست. چه کسی را باید مُسبب می‌دانستم؟ پدر عزیزتر از جانم؟ او که بی‌دفاع‌تر از همه در این جریان بود. احسان؟ او قبل از خودکشی به این چیزها حتی فکر هم نکرده بود. فقط یک نفر باقی می‌ماند که مُسبب تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
در حالی که اتومبیل حرکت می‌کرد من با حالتی گنگ، غرق در افکارم از شیشه به مسیر جاده چشم دوخته بودم. پس از گذشت مدت زمانی که اصلاً متوجه گذر آن نشده بودم با شنیدن صدای راننده که رسیدن به مقصد را اعلام می‌کرد به خود آمدم و کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم. هیاهوی صداها و حرف‌هایی که شنیده بودم در سرم غوغایی به پا کرده بودند. تنها مکانی که آن لحظه آرزویش را داشتم خلوت اتاقم بود. با برداشتن قدم‌هایی شتاب زده و محکم به طرف آسانسور رفتم، ناگهان قامت بلند کیان سر راهم سبز شد! صدای کیان تنها صدایی بود که در بین غوغای ذهنم قابل فهم بود. شاید علتش این بود که تمام مدت داشتم به او فکر می‌کردم. نگاهش با دقت به سر تا پای خیس من دوخته شده بود. سپس با لحنی حاکی از تشویش و نگرانی که برای من به واقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
371
پسندها
3,961
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
درحالی که به شدت عصبانی بودم، وارد خانه شدم. با یک دست کیفم را به سویی پرت کردم و با دست دیگر ژاکت خیسم را گوشه‌ای انداختم و با شکایت گفتم:
- مامان کجا رفته! این گوشی کجاست آخه؟

با حالتی عصبی تمام محتویات کیفم را بر روی میز خالی کردم و موبایلم را از بین آن‌ها برداشتم و شماره تماس مادرم را لمس کردم. کمی منتظر ماندم و بعد از اعلام اینکه شماره مورد نظر در دسترس نمی‌باشد دوباره چند بار دیگر تماس گرفتم. اما هر بار همان پاسخ اعلام می‌شد. کلافه شده بودم لباس‌های خیسم را با پیراهنی راحت و بلند عوض کردم و آن‌ها را درون سبد لباس‌های کثیف پرت کردم، باز هم تماس با مادرم را برقرار کردم اما در دسترس نبود. نگران شده بودم و در امتداد سالن از این‌سو به آن‌سو می‌رفتم تا اینکه صدای زنگ موبایلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا