متفرقه | تاپیک جامع انشا |

  • نویسنده موضوع Maede Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 697
  • کاربران تگ شده هیچ

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خدمت تمامی کاربران محترم یک رمان

در این تاپیک می‌توانید انشاهای خودتان رو به اشتراک بگذارید تا دوستان هم از آن‌ها بهره ببرند.
لطفاً حتما انشاهای از خود شما باشد و موضوع آن را ابتدای پست قید کنید.
 
امضا : Maede Shams

hadi

ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
30/7/19
ارسالی‌ها
3,546
پسندها
17,873
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
سطح
34
 
  • #2
موضوع انشاء : چشم به راه تو ام

حتما خاطرت هست روز هایی را که بی پروا از هیاهوی باد و سرکشی موج، دست در دست هم پا بر پهلوی ساحل میگذاشتیم و بوسه های سنگین آسمان بر جانمان مینشست .
وقتی خاطراتمان را مرور میکنم به یاد می آورم که گاه تو در آغوشم می نشستی و گاه من تو را در آغوش میکشیدم .
رد پایمان در درازای راه یکی بود و دو رویی نداشتیم، لبخند صورتت را شیرین میکرد و من ... آه هنوز هم شیرینی ها را دوست دارم .
آنقدر لحظاتمان در کنار هم زیبا بود که گاه و بی گاه خدا از بی پروا خندیدنمان عکس میگرفت و میخندید؛ و چه زیبا بود خنده ی من، لبخند تو، قهقه‌ی ابر ها و تبسم خدا ...
گونه هایت که از سرما گل می انداخت حبه‌حبه قند در دلم آب می‌شد. حبه‌حبه بسیار ناچیز است، در آن لحظات گویی خروار خروار قند در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #3
موضوع انشا:‌ در پس لبخندم

خیلی از آنها فکر می‌کنند من حال خوبی در کنار این زندگی فلاکت‌بار دارم و همیشه خوشحال هستند که مدام می‌‌توانند من را با آن حرف‌های سرکوب کننده ساکت کنند.‌ خیلی از آنها حتی رنگ مورد علاقه‌ی من را نمی‌دانند و اسم خود را گذاشته‌اند "همدل"! اگر متوجه‌ی ذات داغان درونی من شوند،‌ دیگر از آن غره نمی‌کنند که همیشه حال من را متوجه می‌شوند.‌
چشمانم درد می‌کند و اشک از میان پلک‌ چپم سرازیر می‌شود.‌ آنها اطمینان می‌دهند که بخاطر گاز اشک‌آور پیازی است که دارند برای ناهار خورد می‌کنند و من فقط لبخند می‌زنم و کسی در پس لبخند‌هایم نفوذ نمی‌کند.‌ نفوذ نمی‌کنند و نمی‌فهمند که درون من،‌ زخم‌هایم از فرط اشک‌هایم،‌ جوانه‌های درد و درد می‌زند و آنها هرگز متوجه‌ی درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #4
عنوان:‌ دردناک!
درد دارد!‌ هیچ فکرش را نیز نمی‌کردم زخم‌های وجودم آنقدر درد داشته باشند.‌ منِ گذشته قوی‌تر از این حرفا بود که سر یک حرف در هم بشکند و نابود شود تمام احساسات درونش؛‌ منِ حال با منِ گذشته و آرزوهایشان خیلی تفاوت ایجاب می‌کند...‌ خیلی!‌
همیشه با خود می‌گفتم مگر چه کسی می‌تواند موجب ناراحتی منی شود که روزی لبخند از نقش چهره‌اش کنار نمی‌رود؟‌ حال،‌ متوجه شدم که یک انسان،‌ یک شخص چقدر می‌تواند بی‌رحم و بی‌وجدان باشد که راحت آدم‌ها و رفیق‌هایشان را ناراحت و شکسته کنند،‌ آن وقت به راحتی سر بر روی بالشت بگذارند و بخوابند!‌ چگونه یک انسان می‌تواند آنقدر بی‌خیال باشد؟‌ من نیز کمی این بی‌‌خیالی پس از شکستگی افراد را نیز می‌خواهم.
دلم می‌خواهد،‌ کمی نیز به فکر افراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #5
عنوان:‌ من زنده نیستم!

من نیستم،‌ آن دخترک بازیگوشی که همیشه در خانه آتش بیار معرکه بود.‌ من دیگر آن دختری نیستم که بتوانم احساساتم را جوری کنترل کنم که انگار وجود دارند! من آنی نیستم که من گذشته از من آینده طلب می‌کرد و الان، ‌منِ حال دیگر نمی‌داند باید چه امیدی برای ادامه زندگی‌اش داشته باشد.‌
علاوه بر دردهای خودم،‌ هنگامی که درد‌های دیگران نیز می‌شنوم گاهی فکر می‌کنم که چرا خدا کاری می کند که انسان از دنیایی که او ساخته است متنفر شوند؟‌ چرا باید کاری کند که اینجوری مردم نسبت به او و وجودش تعلل کند؟‌ خدایی که بزرگ است،‌ چرا باید این کار را انجام دهد؟
من دیگر زنده نیستم!‌ خیلی وقت است که مرده‌ام! خیلی وقت است که به دنیای مردگان راه باز کردم و... کم‌کم داره از اون دنیای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

R.Reyhani

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
785
پسندها
8,218
امتیازها
25,273
مدال‌ها
22
سطح
15
 
  • #6
موضوع: اِشق

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : R.Reyhani

R.Reyhani

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
785
پسندها
8,218
امتیازها
25,273
مدال‌ها
22
سطح
15
 
  • #7
موضوع: عشق

عشق انواع مختلف دارد و هر نوع عشق یک خاصیت متفاوت دارد. من در این چند سال زندگی چند تایی از آنها را فهمیدم و تجربه کردم. آخرین دفعه که یکی به من ابراز عشق کرد، همین امروز صبح بود.

امروز صبح یک نفر به موهایم دست کشید و به من گفت:«تو عشق منی!» بی حوصله به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «اما امروز خیلی درس دارم. بعد از برگشتن از مدرسه باید به تکالیفم برسم». او با تعجب نگاه کرد و گفت: «من که هنوز چیزی نگفتم».

به نظرم عشق یک چیز عجیب است. آدم‌ها وقتی عاشق هستند حاضرند هر کاری حتی کارهای احمقانه برای معشوقشان بکنند. یک وقتی پسرعمویم رفته بود در خانه همسایه‌شان و داد و هوار راه انداخته بود، بابا پرسید:«چرا این کار را کردی؟» و پسر عمویم جواب داد: «عاشق دخترشان هستم و آنها دخترشان را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : R.Reyhani

R.Reyhani

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
785
پسندها
8,218
امتیازها
25,273
مدال‌ها
22
سطح
15
 
  • #8
به توکل نام اعظمت... الله!
موضوع: زمستان

قلم به دست می‌گیرم و رد پای جوهر را چه بی‌رحمانه بر صفحه‌ی پاک کاغذ به یادگار می‌گذارم. قلم در دست است؛ اما سخنان دلم را برجای می‌نهد. قلم می‌خواهد بنویسد از سخنان تازه تفحص شده‌ی وجودم، اما چَشم، دلش را به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره‌ی اتاق داده است و بی‌قرار، قصد دیده گرفتن از او را ندارد. شاید هم حق با او باشد. مگر می‌شود شیشه‌ی بخار گرفته را دید و به سمتش روانه نشد؟! مگر می‌شود هنر خط و نقاشی را به رخش نکشید و در تنش اثری خلق نکرد؟! و گویی
باز هم زمستان سوار بر قطاری در حال آمدن بود و نیامده، جبری بود بر تن شیشه‌ی مبرا از گناه پنجره، تا قاصد شود و پیغام فرا رسیدن زمستان را به گوش طبیعت برساند؛ طبیعتی که داغ رفتن پاییز، هنوز روی دلش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : R.Reyhani

الهام.س

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
12/2/21
ارسالی‌ها
1,721
پسندها
4,994
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
سطح
13
 
  • #9
به نام خداوندمهربان
موضوع انشاء:چند خط حرف‌های دلم

با سلام من یک نویسنده‌ام هه! هنوز نیستم قراره بشم! و در عین‌حال یک مادرم، دوتا پسردارم کوچیکن یکی۳ساله و کوچیکه هم تو۸ماهه دلم میخواد وقتی داستان رو میخونند و لذت میبرند بگن وای! این داستان مامانمونه.
من باهر داستانی که شروع می‌کنم زندگی می‌کنم انگاری داستانم خونه‌ی دوم منه و از نوشتنش لذت می‌برم.
هر داستان جدیدی که شروع می‌کنم گویی یک تعداد اعضای جدید به خانواده‌ام اضافه شده
و خیلی شیرینه برام وقتی که توی صفحه صفحه‌ی داستان‌هام دارم قدم می‌زنم و شخصیت‌های داستان‌هام بهم دست تکان می‌دهند و منم دوستشون دارم.
دوست دارم داستان‌هام انقدر جالب و جذاب باشه که خواننده از خواندنش لذت ببره و هیچ وقت فراموشش نکنه و حتی برای بار دوم بخوندش!
من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ADLAYD

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,934
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
سطح
20
 
  • #10
عنوان:‌ سال‌ها مرده‌ام!
خیره‌ی سقف بالای سرم بودم و انگار هیچ‌گاه قرار نبود این کار همیشگی،‌‌ فراموش شود.‌ خواب انگار از ذهن خسته و قلب نالانم رخت بسته بود که تا چشمان قرمز و مغروق در خوابم را می‌دید، ‌فرار می‌کرد و دیگر باز نمی‌گشت.
سقف سفید بالای سرم انگار از نگاه تار و خیره‌ام،‌ شرمش آمده بود که احساس کردم صورتش در هم رفت و با صدای غرش مانندی گفت:‌
-‌ اینقدر به من نگاه نکن!‌
منِ پرشان حال دیوانه نشده بودم اگر این صدای خشمگین و خش‌دار را هر شب می‌شنیدم؟‌ دیوانه نشده بودم اگر در جواب سقف بالای سرم که هنوز اخم بر چهره داشت،‌ با صدایی زمزمه‌‌وار گفتم:‌
-‌ من خیلی تنهام.‌
دیوار تقی صدا داد و با بی‌تفاوتی گفت:‌
-‌ خوب که چی؟‌ به من چه مربوطه؟
بغض در دیواره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] KiyaraSh

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
35
بازدیدها
3,960
پاسخ‌ها
505
بازدیدها
18,875

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا