تاپیک جامع دلنوشته های شما|انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atiyeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 214
  • بازدیدها 11,107
  • کاربران تگ شده هیچ

آناهیتا حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/2/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
14
امتیازها
33
سطح
0
 
  • #211
غروبِ زیبایی است سرخی خورشید به تلاطم زیبایی خویش را به نمایش می‌گذارد
غروبی متفاوت آنی آینده سرخی ،در کنجی از هستی من چشم انتظار و بی تابِ دیدارم گشته است
فردا روز بزرگیست سردار دل ها در خطه ای نزدیک خانه ابدی خویش به شهادت رسیده است.
دگر طلوع فرا رسیده و من منتظر دید رخِ مهر عالم که تبسم آن در پشت از کوه های رفیع هویدا ، گشته.
و در هنگام تماشای تبسمِ مهر ، بوسه دلگرمی تقدیم مادرم کردم
آنی که از من اشتیاق بیشتری را داشت
به راه افتادیم و تپش های قلبمان تند تر و تند تر میشد آه که وصفش بی وصال میشد
دست در شانه ام گذاشت و گفت پسرم
ای مادر من خون تنم تو برو و من انتظار کشم
کمک حال باش...
آه ندانستم دیدار آخر چیست و چه انتظار مادری است که تک فرزندی دارد و برای آن خون از زمان در آورده
ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mahan@

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
2/8/18
ارسالی‌ها
512
پسندها
10,271
امتیازها
28,173
مدال‌ها
16
سطح
20
 
  • #212
چند تار موی سفید میان موهایم ...نشان از گذر عمریست که با حسرت و آه گذشت

حسرت خواستن ها و نشدن ها

حسرت رفتن و پشت کردن های به اجبار

حسرت ارزوهای به باد رفته

حسرت خاطرات از یاد رفته

و آه از یادهای از یاد رفته
 

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/10/21
ارسالی‌ها
675
پسندها
7,300
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #213
آرزوهایم را دیدی
چگونه نقش بر آب شدن
مانند ماهی در دریا
که به یک‌باره در تنگی کوچک افتاده است
دیگر نمیتواند آزاد باشد
و من
آن ماهی هستم
آنقدر این تنگ کوچک است
که راه فراری برایم نمانده است
 
امضا : ملیکـا

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • #214
صندلی خالی
روزها همچون باد وزنده زودگذر هستند و تنها چیزی که از خود برجای می‌گذارند نسیمی است که بعد از ان می وزد و تو باید چشم ببندی و این نسیم را حس کنی.
روزهایی که با مهم ترین افراد زندگی مان از دست می‌روند و دیگر دوباره آغوش گرمشان برنمیگرد.
چیزی که از این گذر زمان می‌ماند جای خالی آن هاست مانند جای خالی صندلی تو که هر روز به امید بازگشتت آن را جلوی صندلی ام میگذارم و از پنجره ای آهنی که خود پرده آن را دوخته بودی به بیرون نگاه میکنم و تو را در کنارم تصور می‌کنم و آسمان آبی با ابر هایش خاطره های شیرینمان را نمایان میکند.
دستی به پرده کهنه ات میکشم که با وجود کهنه بودنش بوی دستانت را میدهد دستانی که هروقت روی قلبم کشیده میشد ضربان قلبم را بالا می‌برد.
کاش اکنون بودی و تپش و ضربان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • #215
نام داستان: صندلی خالی
روزها همچون باد وزنده زودگذر هستند و تنها چیزی که از خود برجای می‌گذارند نسیمی است که بعد از ان می وزد و تو باید چشم ببندی و این نسیم را حس کنی.
روزهایی که با مهم ترین افراد زندگی مان از دست می‌روند و دیگر دوباره آغوش گرمشان برنمیگرد.
چیزی که از این گذر زمان می‌ماند جای خالی آن هاست مانند جای خالی صندلی تو که هر روز به امید بازگشتت آن را جلوی صندلی ام میگذارم و از پنجره ای آهنی که خود پرده آن را دوخته بودی به بیرون نگاه میکنم و تو را در کنارم تصور می‌کنم و آسمان آبی با ابر هایش خاطره های شیرینمان را نمایان میکند.
دستی به پرده کهنه ات میکشم که با وجود کهنه بودنش بوی دستانت را میدهد دستانی که هروقت روی قلبم کشیده میشد ضربان قلبم را بالا می‌برد.
کاش اکنون بودی و تپش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fatemeh_keshzadeh

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
1,120
پاسخ‌ها
35
بازدیدها
4,777
پاسخ‌ها
512
بازدیدها
25,238
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
272

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا