متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

|ALI|

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
40
پسندها
733
امتیازها
4,803
  • #661
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.



بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم.



دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.



وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : |ALI|

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #662
داستان ما کودکان دو جهانیم-مترجم:ناصر غیاثی

روزی دختری از ماه روی زمین آمد تا در محوطه‌ی باز کنار رودخانه با حیوانات بازی کند. جنگ‌جوی جوانی او را دید و عاشق‌اش شد. دختر هم از انسان زمینی خوش‌اش آمد. وطن آسمانی‌اش را از یاد برد و موافقت کرد همسر جنگ‌جوی جوان بشود. یک سال که گذشت، صاحب پسری شدند. جنگ‌جوی جوان شاد بود، اما زن‌اش سال به سال رنجورتر می‌شد. مرتب برای فرزند از وطن‌اش در ماه می‌گفت. حالا پسر هم در اشتیاق رفتن به ماه بود. یک روز که جنگ‌جو از شکار به خانه برگشت، چادر خالی بود. زن و فرزنداش در سفینه‌ای فضایی به ماه رفته بودند. آن‌جا از آمدن‌شان چقدر شاد بودند. اما این پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

|ALI|

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
40
پسندها
733
امتیازها
4,803
  • #663
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

***

حکایت پند آموز کوتاه پدر

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : |ALI|

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #664
حس و حال-هادی خشایی


فرهاد به انتهاي خيابان رسيده بود. ايستاد و به پشت سر برگشت. مردم هنوز ايستاده بودند و سرو صداها هنوز مي‌آمد. نمي دانست چرا نمي‌تواند به راهش ادامه دهد. شايد چون نگاه زن از ذهنش پاك نمي‌شد.

از در اداره كه بيرون آمد، ازدحام عابرين چندمتر آنطرف‌تر نظرش را جلب كرد. زيپ پالتو را كشيد، كيف را دست به دست كرد و به طرف شلوغي رفت. از روي شانه‌ي آدم‌هايي كه ايستاده بودند به وسط قائله سرك كشيد.

مردي مشت‌هايش را توي هوا تكان مي‌داد و بر سر زني كه روي زمين افتاده بود داد و هوار مي‌كشيد. زن با دستي چادر را توي مشتش چنگ زده بود و با دست ديگر اشك‌هايش را پاك مي كرد.

چند نفري را كنار زد و نزديك‌تر رفت. مرد داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #665
در جستجوی باد- نیره نورالهدی

همچون پرستویی خسته که سالها پریده و دویده باشد، تنها ، کوره راهی را می پیمود.هر از گاهی می نشست .!

باید می رفت. بناچاربلند می شد. به راه خود ادامه می داد.

صدای شلیک گلوله و انفجار پیاپی بمبها امانش را بریده بود.

چمدان در دستش سنگینی می کرد.

هو هوی باد تنها موسیقی گوشنوازش بود.

گاهی گوشه ی چادرش کشیده می شد!، انگار به سنگی گیر می کرد .او برمی گشت تا چادرش را از تیزی سنگ رها کند!اما با ناباوری اثری از سنگ نمی یافت!

می نشست.اطرافش را خوب می نگریست تا شاید خاشاک یا مانعی دیگر پیدا کند و از سر راهش بردارد!

اما جز خاک نرم بیابان چیزی نمی یافت!،دستش را از خاک پر می کرد و آرام بدست باد می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #666
داستان:میل مبهم گناه- م.ح عباسپور

"میل مبهم گناه"تراشه هاي تيز يخ توي صورتم مي پريد . دستم سنگ را نمي گرفت . ضربه هايم ناكارامدتر از آن بود كه ضخامت يخ را بشكافد . مهرداد با دختر خاله اش نوشين رفته بود پارك صخره اي . عرق كرده بودم. تراشه هاي يخ مثل تكه هاي تيز سنگ گونه هايم را خراشيده بود . باد مي وزيد و من عرق كرده بودم . حميد و نسرين رفته بودند كتابخانه توس و براي هم و آيدا آينه درخت و چند كارت پستال خريده بودند . حميدچند هفته اي بود كه بامدادي شده بود و ديگر مهتاب و كوچه را نمي خواند . يخ نمي خواست بشكند و من عرق كرده بودم و گريه مي كردم . فريبرز از نيمه هاي شب تا كله سحر تلفني با سهيلا به قول خودش شر و ور گفته بود ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #667
***

تازه آمده بودند . دو خانه بعد از آنها كوچه تمام مي شد . انتهاي كوچه يك كوچه ی باريك تر بود كه مي خورد به خيابان اصلي . من جز وقتهايي كه عجله بيشتري براي رفتن به دبيرستان داشتم از آن كوچه ی باريك نمي گذشتم . توي محله به سربه زيري و كم حرفي معروف بودم . البته اين ظاهر قضيه بود . دلم غوغا بود . بدبين بودم. خيلي از چيزهايي كه توي موقعيت هاي مختلف مي خواستم به زبان بياورم توي ذهنم بخار مي شد . جمله ها را مي خوردم . ذهنم انبار بي شمار جملات بر زبان نيامده شده بود . جز براي رفتن به دبيرستان و آخر هفته ها كه به اتفاق بچه هاي محله مي رفتيم كنار چشمه سنگي از خانه بيرون نمي آمدم. آنجا دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #668
***

يك هفته از مرگ خواهرم مي گذرد كه از بيمارستان مرخص مي شوم . با يك جفت چوب زير بغلِ نو، به ازاي قسمتي از پاي چپم كه براي هميشه از دست داده ام . قانقاريا گرفته بودم . سرما هجوم برده بود به استخوانهايم . نفهميدم كي پايم را قطع كرده بودند . حالا يكي از پاهايم به زانو ختم مي شد . مانده ام باقي عمرم را كه فكر نمي كنم زياد باشد با ويلچر بگذرانم يا چوب زير بغل ؟ سر كوچه كمي مكث مي كنم. قبل از اينكه خيلي چيزهایی برايم زنده شود اسم خودم را مي شنوم كه از دهان مادرم در مي آيد . راه مي افتيم . مي رسيم درِ خانه. دوباره مكث مي كنم. چشمم مي خورد به انتهاي كوچه. لرزة تندي توي بدنم مي افتد . برايم روي فرش پتو پهن كرده اند مثل غريبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

|ALI|

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
40
پسندها
733
امتیازها
4,803
  • #669
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!


***

عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : |ALI|

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #670
داستان "صدای شکستن"نوشته نیره نورالهدی

قدمهایش را آهسته برمی داشت.سرش پایین بود و پیامهای همراهش را می خواند .اصلا متوجه اطرافش نبود.

کیفش را حمایل روی شانه اش به کناری آویخته بود.

باران دم غروب شیشه های همه خانه های آن کوچه را خیس کرده بود.جثه اش لاغر و تکیده بود اما قامت بلندش حکایت از استواری خاصی داشت!

با کسی حرفی نمی زد.بیشتر فکر می کرد.

نم نم باران بیشتر شد.چترش را بالای سرش گرفت.

قطره های باران میان موهایش جا خوش کرده بود و زیر نور نئون مغازه ها که گاه و بیگاه روشن می شدند می درخشید.

عینکش جذابیت ملایمی به چهره اش بخشیده بود.


از پیچ کوجه که گذشت به روشنایی روبرویش که برقی سبزرنگ در چشمانش منعکس کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا