- ارسالیها
- 464
- پسندها
- 12,250
- امتیازها
- 31,973
- مدالها
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
(رزیتا، اول شخص)
واقعا دلم نمیخواست به این زودی به دیدن خانوادهام بروم. هنوز خودم را برای دیدن آنها پس از این همه مدت راضی نکرده و آماده نبودم. پس، پیشنهاد فلور را قبول کردم.
مارگارت را بعد از کلی اصرار و خواهش راضی به رفتن کردیم و هردو مشغول پختن شام شدیم. فلور هر از گاهی خسته میشد و همانطور که آرام شکمش را نوازش میکرد روی صندلی مینشست.
بلاخره بعد از سه ساعت کار در آشپزخانه، پخت غذا تمام شد. میز شام را آماده کردیم و از فرط خستگی من خودم را روی زمین هال انداختم و فلور نیز روی مبل کناریام لم داد.
با خنده گفتم:
- آه! خیلی وقت بود که خودم آشپزی نکرده بودم. عالی بود!
فلور همانطور که دستش را روی شکمش میکشید گفت:
- خب هنوز هم نکردی!
همانطور که روی ساعد دو دستانم دراز کشیده بودم،...
واقعا دلم نمیخواست به این زودی به دیدن خانوادهام بروم. هنوز خودم را برای دیدن آنها پس از این همه مدت راضی نکرده و آماده نبودم. پس، پیشنهاد فلور را قبول کردم.
مارگارت را بعد از کلی اصرار و خواهش راضی به رفتن کردیم و هردو مشغول پختن شام شدیم. فلور هر از گاهی خسته میشد و همانطور که آرام شکمش را نوازش میکرد روی صندلی مینشست.
بلاخره بعد از سه ساعت کار در آشپزخانه، پخت غذا تمام شد. میز شام را آماده کردیم و از فرط خستگی من خودم را روی زمین هال انداختم و فلور نیز روی مبل کناریام لم داد.
با خنده گفتم:
- آه! خیلی وقت بود که خودم آشپزی نکرده بودم. عالی بود!
فلور همانطور که دستش را روی شکمش میکشید گفت:
- خب هنوز هم نکردی!
همانطور که روی ساعد دو دستانم دراز کشیده بودم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر