نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تباهی سایه‌ها | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 77
ناظر:
"به نام آنکه عقل را در کنار قلب آفرید"
"کتاب اول از مجموعه تباهی"

نام مجموعه: تباهی
نام داستان کوتاه: تباهی سایه‌ها
نویسنده: bahareh.s
ژانر: #عاشقانه #درام
خلاصه: داستان درباره‌ی عشق چند نفر است، عشق‌هایی که به هم گره می‌خورند و
زندگی آن آدم‌ها را هم به یکدیگر گره می‌زند. داستان‌هایی که گاهی عشق را تلخ و گاهی
شیرین به تصویر می‌کشند و این عشق‌ها این آدم‌ها را مجبور به کارهایی می‌کند،
مجبور به کارهایی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,617
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
IMG_20200404_133940_056.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
سایه‌ها از اسمش هم مشخص است سیاهی می‌آورند. سیاهی که هم برای خود بد است هم برای دیگران حس بدی را به وجود می آورد. اما بدتر از این حس، حس عشق در کنار نفرت است و چه‌بسا که این دو حس باهم تلفیق شوند و دوگانگی به وجود آورند. ولی تو باز هم یک دنده باشی و عاشقانه تا آخر پاهایت را توی سیاهی فرو کنی و به همراه آن سیاهی از سایه‌ها، تباهی به وجود آوری! اما درآخر از خودت می‌پرسی چطور به اینجا رسیدم، چطور انقدر زود کم اوردم!
***

.1.
1389- تهران

تلفن همراه تازه اختراع شده بود و حداقل نیمی از شهر از این تلفن‌ها داشتند. کسانی هم که نداشتند از تلفن‌های سکه‌ای سر خیابون‌ها استفاده می‌کردند. کمتر کسی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #4
خیابون از یک جایی به بعد سراشیبی می‌شد از این بابت کمی نگران پاهام بودم، چون آسفالت‌های کف خیابون ناهموار بود. به زمین نگاه کردم؛ مثل همیشه ده دقیقه‌ای به اتوماتیکی سرخیابون رسیدم. دوباره به زمین نگاه کردم و باز هم مثل همیشه کمی روغن روی آسفالت‌ها ریخته بود. راهم رو کج کردم و به سمتی رفتم که روغن ریخته نشده بود. سرم رو بالا اوردم و به روبه‌روم نگاه کردم. سرم رو کج کردم و مثل همیشه آروم از کنار مغازه‌ی تعمیرات موتور رد شدم. روی نوک انگشت‌های پاهام ایستادم، به کمی از پهلو خم شدم و به داخل مغازه‌ی کارگاه مانند نگاه کردم. ندیدمش! دوباره صاف ایستادم و سرم رو با ناراحتی پایین انداختم، امروز به زور از مامان اجازه گرفته بودم که به دجه‌ی تلفن برم تا حداقل بتونم دوباره ببینمش اما اشتباه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #5
"می‌خوام کنار تو باشم" این کلمه رو درست بارها توی ذهنم تکرار کرده بودم. اما از زمانی که با اون دختر دیده بودمش گفتنش کمی برام سخت شده بود. دختر خوشگل محلمون باید هم با پسر خوشتیپ محله بعد از دوستش حسن باشه. چشم‌هام رو بستم، باز هم بی‌قراری می‌کردم! دوباره بی‌اختیار بلند شده بودم و عرض اتاق کوچیک مربع شکلیِ من و برادرم رو متر می‌کردم؛ باز هم دلم پر می‌زد برای دیدنش ولی انگار نه انگار اون دختر هرروز باهاش بیرون میره و عشق و حال می‌کنه و حالا من باید درد نگاه کردنشون رو حس کنم. دستم رو که توی هم گره زده بودم و جلوی لب‌هام گرفته بودم رو پایین انداختم و به سمت تخت چوبی با اون تشک مسخره‌ی سفتش رفتم! پاهام رو تکون دادم و یکی درمیون به جلو و عقب پرتشون کردم. دستم رو روی تخت گذاشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #6
خواستم از روی تخت بلند بشم که مادرم وارد اتاقم شد. خودم رو صاف کردم و صاف نشستم؛ مادرم چند روز بود که باهام خوب شده بود و هنوز دلیلش برام نامفهوم بود! سرم رو پایین انداختم و به دست‌هام نگاه کردم، ناخن‌هام رو روی پوست انگشت‌های دست‌هام کشیدم. بغلم نشست و اسمم رو با ناز صدا کرد.
- نوش‌آفرینم؟
سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند خشکی رو ل..*باش بود. هنوزم برام گُنگ بود؛ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- پسر سمیه خانم هست.
اخمام توی هم رفت و با تعجب گفتم:
- کی؟
نُچی کرد و گفت:
- ای بابا، منظورم همون معیاده!
پوفی کردم و به روبه رو خیره شدم با حرص گفتم:
- که چی!
- خب، فردا میان خونمون، امیدوارم که خیلی به خودت برسی!
با گنگی به سمتش برگشتم و دست به سینه نگاهش کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #7
دستم رو بلند کردم و دستگیره‌ی در رو کشیدم. هنوز هم سرم درد می‌کرد. آهی کشیدم و بعد از قفل کردن در نشستم روی تختم هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم که می‌خواستن من رو شوهر بدن، این از عموی گلم که من رو برای پسرش می‌خواد این هم از این مادرم که تا یک چیزی می‌شه سریع می‌خواد من رو قالب یکی بکنه! من می‌خوام تنها باشم؛ می‌خوام، می‌خوام کسی که دوستش دارم من رو دوست داشته باشه! خواسته‌ی زیادیه دوست داشته شدن از طرف کسی که دوستش داری؟ من دوست دارم، چیز عجیبیه؟ می‌دونم، می‌دونم باید هم عجیب باشه؛ چون من، منی که اینجا الان روبه روی آینه ایستادم و به صورتم نگاه می‌کنم؛ حتی نمی‌تونم این کلمه‌ی ساده‌ی دوست دارم رو، به زبون بیارم. بی‌اهمیت روی تخت نشستم، این احساس، احساس تهی دوباره سراغم رو گرفت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #8
.2.
سه روز از اون قضیه می‌گذشت، معیاد و سمیه خانم خونمون اومده بودن؛ اما به خاطر نبود پدر معیاد از هیچ چیزی حرف نزدن، منظورم از هیچ چیزی ازدواج من و معیاد بود. معیاد، پسر خیلی خوبی بود، خجالتی نبود ولی وقتی من رو می‌دید بی‌اختیار گونه‌هاش گل می‌انداخت! انگار که کی رو هم دیده باشه، خوبه دختر الیزابت دوم نیستم! معیاد یه جورایی از اهورا جیگرتر و چهارشونه‌تر بود ولی خب من نمی‌تونستم انتخاب کنم که کی رو می‌خوام؛ هرچند تصمیم با من نبود. معیاد موهای سیاهی داشت و چشماش هم همرنگ موهاش سیاه براق بود، مطمئنا کل دخترا واسه همچین تیکه‌ای خودشون رو می‌کشند، به جز من! هیچ وقت نتونستم به کسی که من رو دوست داره و من هم دوستش دارم اعتراف عاشقانه کنم، البته هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #9
انقدر حواسم پرت درسم بود که ساعت یادم رفت، که ساعت چنده؛ تقه‌ای به در اتاقم خورد. سرم رو بالا اوردم و عینکم رو روی چشم‌هام میزون کردم و گفتم:
- بله، بفرمایید.
در باز شد و سجاد با سینی غذا وارد شد. اول تعجب کردم که چرا سجاد اورده ولی بعد وقتی دیدم انقدر محو تماشام شده و لپ‌هاش دوباره سرخ شده عصبی اخمی کردم و گفتم:
- ممنون بزارش اینجا!
(سجاد)
چند ساعتی بود که نوش‌آفرینم از اتاقش بیرون نیومده بود! خیلی دلم می‌خواست ببینم چرا نمیاد بیرون. عمو و زن‌عمو با پسرعموهام رفته بودن بیرون تا برای عروسی خرید کنند. مامان و بابا هم که رفته بودن بیرون. فقط تو خونه من بودم و نوش‌آفرین، هرچی هم که صداش می‌کردم بیاد غذا بخوره جواب نمی‌داد. نه جواب مادرش نه برادرش و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #10
خواستم برگردم و دوباره در بزنم و هرچی می‌تونم ازش معذرت بخوام و از دلش در بیارم، اما نمی‌شد یعنی الان نمی‌شد. الان داغ بود نمی‌فهمید آن‌قدر عصبیش کردم که خدا می‌دونست، این رو توی چشم‌هاش دیدم، این چشم‌هایی که من دیدم، تا عمر داره من رو به‌خاطر همچین غلطی که می‌خواستم بکنم نمی‌بخشن؛ یعنی آتیش نفرت رو توی وجودش شعله‌ور کردم؟ نه، نباید از من متنفر بشه!
(نوش‌آفرین)
قلبم به شدت درد می‌کرد، این سجاد چرا این‌جوری داشت می‌کرد؟ من که نمی‌فهمم! الان به من اعتراف کرد؟ مگه چقدر براش دلبری کردم که طاقتش طاق شده، اصلا من جلوی اون سست رفتار نکردم که این‌کار رو می‌خواست انجام بده! اگه ازم خواستگاری کنه چی؟ بابام اون رو از هردو تا داداشام بیشتر دوست داره! نکنه بیاد خواستگاریم و بابام مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا