نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بر مدار تباهی | ملیکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ملیکـا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,542
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #11
دستانش را داخل جیب کتش کرد و موبایلش را از جیبش خارج کرد. لیست مخاطبین خود رفت و کلمه (د-D) را وارد کرد. همان لحظه اولین نام، نام دیه‌گو بود که روی صفحه گوشی، نمایش داده میشد. دکمه تماس را زد و موبایل را به سمت گوش خود برد. اولین بوق مساوی با جواب دادن دیه‌گو شد. صدای خمار و خشن گوش‌خراش دیه‌گو مانند کشیده شده آهنی روی زمینی سرامیکی بود.
- الو؟
جوزف که از صدای خمار دیه‌گو زیاد خشنود نبود گفت:
- دیه‌گو واست یه کار دارم. پولشم مهم نیست. فقط بگو میتونی انجامش بدی؟
دیه‌گو نیازمند پول بود و چه‌بهتر از اینکه پولی به‌دستش بیاید و کار خود را راه بیندازد.
- مونده چه کاری باشه. من تو همه‌کارا پایه‌ام فقط کشتن طرف کار من نیست، خودت میدونی جوزف.
جوزف دستش را بار دیگر لابه‌لای موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #12
کف دست چپش را به دیوار چسباند و موهایش که تا شانه‌اش بود جلوی دیدش را گرفته بود را کنار زد. پرستاری متوجه او شد و با چند قدم بلند خود را به تلما رساند و با خشم، گفت:
- بیمار اتاق شش چرا از اتاقت اومدی بیرون؟
دستانش را به سمت تلما برد که تلما با عصبانیت گفت:
- میخوام برم دنبال دخترم، نمیفهمی؟ نمیبینی چقدر بدبختم تو که زندگی خوبی داری پس برو پی‌کار خودت.
بی‌دلیل همه‌ی حرصش را سر پرستار خالی کرده بود. دلش پر بود از اینکه آن زن زندگی بهتری دارد و او زندگیش مانند دوزخی است. پرستار که حال اورا درک نمیکرد و فقط خشمش بیشتر شده بود. حتی‌دردی که درون صدای بغض‌آلود تلما بود را هم نفهمید. با خشم و صدای نازک خود به پرستاری که از کنارش رد میشد، نگاه کرد و گفت:
- مارلین.
مارلین سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #13
چند ساعتی بود که در اتاق روی تخت خوابیده بود و منتظر مرخص شدنش بود. جوزف برای دهمین بار وارد اتاق شد و گفت:
- مرخص شدی.
تلما که حال خوشحال از اینکه زود مرخص شده‌است به سرعت از تخت پایین آمد و به سمت کیسه‌ی گوشه اتاق رفت و گفت:
- کجا لباسم عوض کنم؟
حال آرام شده بود. اگر دخترکش را نجات نمیداد مطمئنن خود را می‌کشت. جوزف به پرده‌ای که در گوشه‌ای از اتاق بود اشاره کرد و گفت:
- برو پشت اون عوض کن لباساتو.
بعد از تعویض لباس هایش بدون توجه به جوزف از بیمارستان خارج شد. جوزف به دنبال او میرفت و هی با خود می‌گفت:
- ببین به‌کی دارم کمک میکنم. آخه مرد به‌تو چه ربطی داره وقتی حتی نمیخواد کمکش کنی.
تلما برای خودش میرفت و بی‌توجه به ماشین هایی که از آنجا رد‌ میشدند و احتمال داشت با آنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #14
در بین راه فقط غرغر می‌کرد و به جوزف ناسزا میگفت و آن را مورد عنایت فحش‌های رکیک خود میگرفت. دقایقی دیگر سالم به در خانه مایکل (دوست همسرش) رسید و به نگهبانی که در کانکسی که پشت دری که مانند میله‌های زندان بود نشسته بود. در این بین جوزف پشت درختی که کنار خانه مایکل بود ایستاده بود و از بین تاریکی، تلما را تماشا میکرد. نگهبان متوجه تلما شد و سریع از کانکس خارج شد و به سمت در رفت و از پشت در به تلما نگریست، گفت‌:
- مشکلی پیش آمده؟
تلما که حال از هپروت درآمده بود، چشم از خانه گرفت و گفت:
- با اقای مایکل‌آدلر کار داشتم.
نگهبان چراغ‌قوه در دستش رو روی صورت تلما گرفت و به آن دقیق شد و گفت:
- باید به آقا اطلاع بدم. لطفا خودتون معرفی کنید؟
تلما سری تکان داد و گفت:
- بگین تلماآرلن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #15
جوزف که از اینکه از همانجایی که ایستاده بود نمیتوانست جلوتر برود حرصی بود و انگشتانش را از لابه‌لای موهایش رد میکرد و کلافه خود را سرزنش میکرد با قدم های تند و نامحسوس آنجا را ترک کرد. با یادآوردی صدای زنگ موبایلش که کم مانده بود همه چیز را خراب کند، ناسزایی به دیه‌گو در دل گفت و موبایلش را دردست گرفت و شماره دیه‌گو را گرفت. اولین بوق که خورد تماس وصل شد و صدایی که از نظر جوزف بسیار زجر آور بود در فضا پیچید.
- اطلاعاتشو بدست آوردم. تلماآرلن سی‌سه ساله فرزند هری‌آرلن، متولد شده در آمریکا. شوهرش هشت‌ساله ولش کرده و به دست یکی از طلبکاراش کشته شده که اسمشم کریستین که در نیویورک در منطقه بورکلین زندگی میکنه و کلی دم‌دستگاه داره. تلما به تازگی از شرکتی که منشیش بوده اخراج شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #16
چشمان مایکل مانند چشمان گرگی درنده که قصد جانت را دارد بود. چشمانش انگار مردمک نداشت و در تاریکی مطلق چشمانش تصویر خودت را میدیدی. مایکل که حال تلما را کامل برنداز کرده بود با صدایش تلما را از دنیای تاریک سیه رنگش به‌ بیرون کشید.
- به‌به، تلما. تو کجا، اینجا کجا؟
تلما که نگاهش را به سوی آن حوض زیبا کشانده بود، گفت:
- دزد دخترم کیه؟
و با خشمی که در چشمانش با نشان رگه‌های خونین پیدا بود به مایکل زل زد. مایکل پوزخندی زد و خود را روی مبل تک نفره پرت کرد و به حالت خمیده نشست و پاهایش را روی هم انداخت، گفت:
- دخترت؟ حدس بزن!
تلما با حرص به دست چپش هجوم برد و ارام شروع کرد به خاراندان و گفت:
- اگه میتونستم حتا حدسم بزنم، پیش تو نمیومدم.
مایکل خنده‌ای بلندی سرداد که از نظر تلما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #17
مایکل با ابروهای سیه رنگش به تلما زل زد و گفت‌:
- از چی حرف میزنی؟ چه فلشی؟
تلما دستش را به سمت کیفش برد و موبایلش را خارج کرد. بعد از دقایقی صفحه موبایل را به طرف مایکل چرخاند. مردی که ایستاده بود شبیه به مایکل بود، در صفحه گوشی به نمایش در آمد. در یک اتاق کلبه‌ای شکل که پر از وسایل شکنجه بود و یک مرد که موهای سفیدش از صفحه نمایشگر موبایل هم معلوم بود با دست و پاهای بسته روی زمین نشسته بود.
- جنسا کجاست؟
مردی که روی‌زمین با سری پایین افتاده به حالت دراز به دیوار تکیه داده بود و لباس‌هایش خونی و پاره بود، سرش را بالا آورد و باصورتی خونین و لبانی که گوشه‌اش پاره بود. آرام لب‌هایش را تکان داد و گفت:
- م...من...نمی...نمیدونم.
بخاطر شکنجه‌ها و لب‌پاره‌اش نمیتوانست کلمات را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #18
مایکل در آن لحظه مانند گرگی درنده بود که در دام یک شکارچی مکار افتاده بود و راه فرارب نداشت. روی مبل کمی جابه‌جا شد و گفت:
- جیکوب میشناسی؟ بزرگترین طلبکار کریستین. کریستین یک میلیارد بهش قرضه و برای اینکه کریستین پیدا نمیکنه اومده سراغ لینا تا بفروشتش و با اون سود خوبی میکنه.
بغضی بزرگ به گلوی تلما خراش می‌انداخت و اورا مجبور به تسلیم روبه‌روی مردی که ازش متنفر بود میکرد. این اجبار چندی طول نکشید چرا که تلما با تمرکز و پوزخند چند دقیقه‌ی قبلش سرش را بالا گرفت و به صورت مایکل زل زد. دردلش همهمه‌ای به‌پا بود اما باعث نمیشد که شکست را قبول کند پاپس بکشد. اولین سوالی که در ذهنش خطور کرد را پرسید:
- تو از کجا میدونی؟
مایکل با اقتدار و خونسردی که بدست آورده بود گفت:
- من یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #19
به دری که رنگ قهوه‌ای سوخته داشت رسیدند و وارد اتاق شدند. مایکل به طرف میزی که رویش پر از کاغد بود و یک لپ‌تاب بود رفت. روی صندلیش نشست و تلما پشت سرش ایستاد. صفحه لپ‌تابش را باز کرد و بعد از چندثانیه عکس مردی روی صفحه باز شد و گفت:
- این جیکوب. یکی از بزرگترین خلافکارای آمریکا که چندین ساله نتونستن ردش بزنن. بچه هارو میبرن به کالیفرنیا و به قیمت بالایی میفروشن و بعضی هاشونم قلب، کلیه هاشون میفروشن و شکمشون خالی میکنن توش مواد مخدر میزارن. ادمای خطرناکین اما اگه میخوای دخترت پیدا کنی باید بری کالیفرنیا و الان(به ساعت مچیش نگاهی کرد)چهل‌وهشت ساعت وقت داری تا دخترت پیدا کنی، مگرنه دیگه نباید امیدی داشته باشی. تلما با حالی زار به صندلی پناه برد اما بازهم نشد که بایستاد و قوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #20
تلما یادش رفته بود وقتی وارد خانه میشود در خانه را ببندد و موقعیت خوبی برای جوزف بود. صدای شیر آب حمام فضا را خفه‌گان و زجرآور کرده بود. جوزف با کمی خونسردی دستی در موهایش کشید و گفت:
- میخوام کمکت کنم. میتونم ببرمت کالیفرنیا دنبال دخترت. مکانی که دخترت نگه‌میدارن میدونم کجاست.
تلما از سرمای خانه کمی به‌خود لرزید و گفت:
- چرا میخوای بهم کمک کنی؟
جوزف درحال در آوردن کتش، گفت:
- نمیدونم! حس انسان دوستانه‌م فعال شده. الان هم آماده شو راه بیفتیم تا دیر نشده.
بعد از آن تماس که دیه‌گو اطلاعات تلما را به جوزف داده بود. دوباره تماس گرفته بود و گفته بود که چه‌کسی لینا را دزدیده است و مکان آنها کجا است.
لینا بعد از آماده شدن و تعویض لباس‌هایش با یک شلوار لی دمپا و پیراهن مردانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ملیکـا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا