• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تباهی سایه‌ها | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
قلبم از کاری که باهاش کردم، درد می‌گرفت. ولی در اعماق وجودم دلم می‌خواست طوری زمین بزنم‌اش که حتی نتونه بلند بشه! به‌طوری که انگار قطع نخاع شده باشه! می‌دونم، می‌دونم یه آدم سنگ‌دل هستم! دستم رو روی سینه‌، جایی که قلب قرار داشت گذاشتم. می‌دونستم ممکنه صورتی که الان می‌بینم، یه چند ماهی طول بکشه که خوب بشه شاید هم بعد از خوب شدنش جای زخم‌ها باقی بمونه! من رو ببخش، من رو ببخش! من این کار رو فقط و فقط به‌خاطر عشق کردم! دستش رو گرفتم که با شدت من رو به عقب هل داد. با این کارش، اهورا با حرص گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟ از قصد نکرده که!
صورتش پر خون بود و این عجیب بود که اهورا انقدر آروم بود و تازه داشت به‌خاطر کاری که با من کرده، سرزنشش می‌کرد! یه لحظه به این فکر کردم که نکنه از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
هیچی نگفتم، خواستم اخم غلیظی بکنم که برگشت و نگران به صورت من و ترنم نگاه کرد، سرم رو پایین اوردم و به چهره‌ی ترنم نگاهی انداختم. برای اینکه انداخته بودش زمین برگشت، به خاطر دیدن من برنگشت!؟ دوباره سرم رو بالا آوردم سرش رو برگردونده بود که یک لحظه پاش پیچ خورد و داشت می‌خورد زمین، اما یک لحظه معیاد دستش رو بلند کرد و دور کمرش حلقه کرد. اون رو گرفت، برای لحظه‌ای فکر کردم اگه می‌خورد زمین شاید بیشتر دلم می‌خواست تا معیاد لمسش کنه! دستم رو از بازوی ترنم رها کردم که با مخ خورد زمین و دادی بلند کشید و شروع به گریه کردن کرد. برنگشتند در حال حرف زدن و تشکر باهم بودن و حتی داد و بیداد ترنم هم نشنیدن، گونه‌های سرخ شده‌اش از خجالت، لبخندی که برای تشکر بهش زده بود، تمام این‌ها کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
سرم رو پایین انداختم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت، اشک‌های روی صورتم رو دید ولی مطمئنا احتمال داد که صورتم درد می‌کنه و این اشک‌ها از حرفی که به من زده بود، نبوده! سرم رو پایین انداختم. خون راه خودش رو تا چونه‌ام پیدا کرده بود و از سرش چکه می‌کرد. بهش نگاه کردم. با وسواس عجیبی، سرش رو به این طرف و اون طرف تکون می‌داد. قلبم متورم شد. نفسم ته سینه‌ام حبس شد و انگار علاقه‌ای به آزاد شدن نداشت!
چشم‌هام رو بستم. از گوشه‌ی چشم، قطره اشکی رها شد. این درد کی می‌خواست من رو رها کنه؟ این عذاب برای من تموم نشده بود. شاید تموم شده بود و من فقط دوباره زنده شدن اون زخم رو حس کردم. حس کردن زخمی که بعد از اینکه اون حرف‌ها رو شنیده بودم، دوباره حس می‌شد. این درد ناحیه‌ی طاقتم رو پایین کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
خاله با نگاهی تیز من رو زیر نظر گرفت، از اینکه ان‌قدر زود نظرم رو نسبت به اون دختر عوض کرده بودم؛ توی تعجب فرو رفته بود. پوزخندی به حرفم زدم. خودِ خودم هم توی فرو رفته بودم چه برسه به بقیه!
- یعنی چی آخه؟ به صورتت نگاه کن؟!
خواستم حرفی بزنم اما قبلش صورتم رو به طرف اهورا چرخوندم تا از اون سئوالی بپرسم. با دیدن چهره و نگاهش صورتم جمع شد. او داشت با نگاهی خیره کننده به دختری نگاه می‌کرد که حالا دیگه وجودم داشت از وجودش منتفرم می‌شد! نگاه خیره‌اش رو روی نوش آفرین برده بود. آرام سرم رو به طرف نوش آفرین چرخاندم، او هم همین طور. این احساس روی شونه‌هام سنگینی کرد. مطمئنا روی شونه و قلب معیاد هم همین سنگینی رو گذاشته بود، چون اون هم به اندازه‌ای حالش گرفته شده بود. دستی به دکمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
از ته قلبم دلم می‌خواست همون موقع که جلوی روم بود، دست به سمت گلوش ببرم و خفه‌اش کنم. اما، این احساس بیشتر من رو ناراحت می‌کرد! اینکه کسی که حسادتش به حدی برسه که بخواد کسی که کاری به کارش نداره رو خفه کنه! نفس‌هام در سینه جا نمی‌شد. قلبم درد نمی‌کرد ولی ناجور می‌تپید. انگار داشت به خودش می‌لرزید و خون گریه می‌کرد. بغضم سنگین‌تر شده بود، به طرزی که چونه‌هام می‌لرزیدند. شونه‌هام تحلیل رفتند، اشکی از چشم روی گونه‌ام فرو ریخت. بد بود. خیلی هم بد بود! نباید این‌طوری ان‌قدر زود تسلیم این بغض می‌شدم. خاله‌ام، سرش را برگرداند به سمتم.
- راستی ترنم نگفتی که... ترنم؟ داری گریه می‌کنی؟
همه به سمتم برگشتند. صدای قدم‌های پشت سرم را شنیدم. اهورا هم همین طور بود؟ آهی از دهانم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
***
(نوش آفرین)
نفس‌های نامنظمم و دستی که روی سینه‌هایی که هرلحظه شدت بالا و پایین شدنشان بالاتر می‌رفت از دست این ریه‌های بی‌صاحابم، پایین آوردم و پشت در نشستم.
- دختر، تو حیا حالیت نمی‌شه؟ نمی‌فهمی اون بی‌چاره رو کسی نمیاد بگیره اگه صورتش خراش برداره پدرت رو درمیارن، ها؟ نبین بهت چیزی امروز نگفتن! بهت میگن! یه روزی وقتی یه اتفاقی بی‌افته می‌گن: «آره ما خانواده‌ی جمشیدیان رو از دست یه دیه بزرگ نجات دادیم... .
بقیه حرف‌هاش رو نمی‌شنیدم. فقط صدای سوتی که توی گوش‌ها کشیده می‌شد رو می‌شنیدم و بعد، سکوتی که توی ذهنم برای خودم تجسم کرده بودم، از اون تجسمایی که همیشه با خودم و اهورا سر سفره‌ی عقد می‌کنم! از اون تجسمای قوی که انگار واقعیت داره! زمان از دستم در رفت. نمی‌دونستم چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
بغضم رو میون پاهای به هم چسبیده‌ام شکستم، با چنگ دستم رو روی موهای نرمم کشیدم و چانه‌ام رو روی زانوی پاهام گذاشتم. به سختی خودم رو جمع و جور کردم و بعد از مطمئن شدن از اینکه صورتم هیچ نشونی از اینکه گریه کردم رو نمیده، در رو باز کردم. سفره باز مونده بود، غذا توی سفره که دیگه بخاری نداشت و سرد شده بود کنار چهارتا دونه نون خشک بود. مادرم با دیدنم عصبی دکمه‌ی تلویزیون رو زد و شروع به عوض کردن شبکه‌ها کرد. مطمئنن در نبودِ من پدرم حسابی باهاش حرف زده بود که بی‌اهمیت اما عصبی کارهاش رو انجام می‌داد.
- فردا... میرم برات پماد می‌خرم، تا یه هفته دیگه با اون صورت زشتت آبرومونو نبری!
نون خشک رو توی دهنم چپوندم و روش یه جرعه آب نوشیدم، خودت چنگ زدی صورت نازنینم رو! با دیدن واکنش نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
چیزی نگفتم، فقط از ترس به خودم لرزیدم، میون نفس‌های ترسیده‌ام؛ جرعه‌ای دیگه آب نوشیدم. لقمه توی حلقم گیر کرده بود انگاری، مادرم هروقت یه حرفی رو می‌زد، تا آخرش پاش وایمستاد. می‌ترسیدم! هم از اینکه معیاد بیاد منو بگیره هم از اینکه اهورا رو از دست بدم. ای خدا کمکم کن. باید یه کاری می‌کردم باید یه کاری می‌کردم که پدرم اجازه‌ی این ازدواج رو نده، توی همین فکرها بودم که دست‌های گرم پدرم روی شونه‌های خمیده‌م برای راحت غذا خوردنم گذاشته شد. آروم به سمت نگاه مهربون با اون لبخند زیباش که چین‌های کنار لبش رو تحریک می‌کرد که خودشون رو نشون بدن، برگشتم.
- بابا جون
اشک‌های توی چشم‌هام رو که دید برق توی چشم‌هاش خاموش شد. لبخند ترک خورده‌اش رو به زور نگه داشت و گفت:
- ولش کن... حالا یه چیزی میگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
از پشت در صدای عصبی پدرم رو می‌شنیدم که با مادرم درباره‌ی آینده‌ی من و معیاد بحث می‌کردن، عصبی شدم، آن‌قدر عصبی شدم که نمی‌فهمیدم این حجم از عصبانیت چطوری خودش رو توی من جا داده! دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و دست‌هام رو مشت کردم، خواستم با مشتم هرجا که دستم اول می‌رسه مشت بزنم، اما بازم اشک‌هام پیروز شدن و صورتمو پُر کردن. آهی آروم کشیدم که نفسی بهم برسه که حداقل توی فضای بسته‌ی دستشویی خفه نشم، سکوت کردم اما هنوز نفس‌های نامنظم توی فضا پخش و تکرار می‌شد، لبخند دندون‌نمایی زدم با حرص، زمزمه‌وار گفتم:
- همه چیز درست می‌شه! اصلا کی می‌خواد منو به زور شوهر بده؟ زورشون مگه به من می‌رسه؟!
با این حرف‌هام دوباره یاد حرف‌های جدی مادرم افتادم. هروقت که این‌طوری حرف می‌زد مشخص بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,618
پسندها
20,784
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
مادرم عصبی بود. خیلی عصبی، ان‌قدری که بدون توجه به حرف بابا ادامه داد:
- برای هماهنگی ازدواجت!
همین که این حرف رو زد. انگار دنیا دور سرم چرخید. همه چیز محو شد. دنیا یه سکوتی گرفت که هیچ‌وقت انتظارش رو نداشتم. اشک بی‌اختیار از دوباره از دست دادن تمام وجودم از جمله اهورا لرزید و گوشه‌ی چشمم چکید. خدایا! کمک!
- وا! چته تو؟ خاک تو سرت به جای این‌که بخندی به بخت خوبت گرفتی گریه می‌کنی بدبخت دوهزاری؟!
بابا سریع گفت:
- نوش آفرینم؟ چی شد بابا؟ زن؟ نگفتم الان نه!
- وا! بهت گفته بودم که امروز میگم چه بخوای چه نخوای!
قلبم یهو تیر کشید، چشم‌هام رو بستم که اشک‌ها سریع پایین ریختن. آهی کشیدم و گفتم:
- بابا جون...شما می‌دونستی؟
بدون دیدن متوجه شدم که پدرم چه حالتی به خودش گرفته، حالتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا