فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار مهدی موسوی

  • نویسنده موضوع Mathew25
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 432
  • کاربران تگ شده هیچ

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #1
کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

"مهدی موسوی"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #2
برای دفعه آخر بیا کمی به عقب
به چشمهای صمیمی، لبان بی ر ژُ لب
شروع قصه همین بود: پنجره وا شد
و بی نهایت دیوار باقی مطلب
به جستجوی تو رفتم دو سال در باران
و سوختم همه عمر در تشن جّ و تب
خدا چه کرده به من که پس از دوسال هنوز
ولم نمی کند این عشق، عشق لامصّب!
به جای آنکه بگویی برو خداحافظ
مرا ببوس صمیمانه عشق من: عقرب!

تمام هستی این شعر نعش روباهیست "مهدی موسوی"
که در میان دلم گریه کرده از سر شب "فرشته ها خودکشی کردند"
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #3
فرشته ها خودکشی کردند:
"مهدی موسوی"
گراز , از آلمان سمت برّه ها برگشت
سر بریده خود را گذاشت داخل طشت
بكند «chat» گراز خیس بلد نیست با تو
موبایلهاي شما خط نمي دهد در دشت
تو مي زني با گیتار برقي زن را !
« شیش و هشت » گراز مي رقصد روي ریتم
گراز بر مي گردد به قلب من : آلمان
تو با همین اتوبوس مي روي به سمت رشت
كلیدِ منطقي وحشي تویي قبل از...
دري كه باز نبود و دري كه باز نگشت
بدون نظم... وقانون... وعلم و عقل ومرد
گراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #4
#مخاطب خاص#

شاعر بلند شد بنویسد ... قلم نداشت
کاغذ نداشت، عاطفه و عقل هم نداشت!
و زن نگاه کرد به مردی که دوست داشت
و عاشقش که چیزی از آن مرد کم نداشت
چرا عاشقم شدی؟! » : و زن سؤال کرد
« آن وقت روزگار تو اینقدر غم نداشت
«!؟ چرا عاشقش شدم » : و مرد گریه کرد
«!؟ چرا دوستم نداشت » : و مرد گریه کرد
و فکر کرد قاتل من کیست، جرُم چیست؟
که دادگاه عشق چرا متهّم نداشت؟
پاشید خون مرد به یک زن ... و شعر شد
اصلا مهم نبود که شاعر قلم نداشت!

"مهدی موسوی"
"فرشته ها خودکشی کردند"
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #5
مثل یک موش مرده خوشبختم، مثل یک موش مرده غم دارم
توی یک ابر گیج غوطه ورم، ترس از ارتفاع هم دارم!!
عشق بر روی تخت می خندد مثل دیوانه ای که گریه کند
مرگ از لابه لای آجرها می وزد در اتاق نمدارم
باز هی می زند تو را باران، باز باران دوباره هی باران
باز هی می زند... ولی انگار چیزهایی هنوز کم دارم
تن من درد/ می کند گریه، دل من/ می خورد به هم ما را
مثل «امروز می روی » شده ام درد «بدجور عاشقم » دارم!
می زند زیر پای من هر موج... گرچه از زندگی پُرم، از تو!
ماه می گویدم: برو، بعداً! گرچه تا مرگ یک قدم دارم
متلاشی شده ولی برجا! در تضادی که از خودم هستم
برگ هایی که رو به خورشیدند ریشه هایی که توی سم دارم
[COLOR=rgb(163, 143...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #6
...که یک ستاره ی غمگین و شاد!! را بکشم
که مرگ را بنویسم، که باد را بکشم
تمام مرثیه های جهان درون منند
که در نهایت اندوه، داد را بکشم!
کنار آینه می ایستم که در رؤیا
دو تا فرشته ی بی اعتماد را بکشم
دو قلب و تیر... دو سوراخ!... شاعری مرده
برای عشق کدامین نماد را بکشم؟!
شروع می کنم از لحظه ای که... از... از... از...
که آنچه مرد ندارد به یاد را بکشم
«فروغ » مرده و من توی گریه می خواهم
"که گیس دختر سید جواد را بکشم" "مهدی موسوی"
(پرنده کوچولو نه پرنده بود نه کوچولو)
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #7
باران اشک اگرچه که شُرشُر گرفته است
قلبی که دست توست مرا گُر گرفته است
هی می رود کنار شب و قرص های گیج
بیماری عجیب «تفکّر » گرفته است
یعنی دلی که زندگی اش درد می کند
شاید برای خانم دکتر گرفته است!
رخت سیاه کیست که بر چشم های توست
در مجلس عزای که چادر گرفته است؟!
هر واژه عاشق است ولی از نگاه عقل
دنیای مرد رنگ تنفّر گرفته است!
حالا بخوان:
لالای لالالای لای لالای لالای...
که عشق، عقل را به تمسخر گرفته است!!

(پرنده کوچولو نه پرنده بود نه کوچولو)
مهدی موسوی
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #8
اگر که درد از این گریه تا عصب برسد
اگر که عشق لبالب شود به لب برسد
که سال ها بدوی، قبل خطّ پایانی
یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!
که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید...
کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید.
"مهدی موسوی"
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #9
کتاب پاره ی کودک: علوم یا تاریخ؟
سفینه های به دنبال هیچ در مرّیخ!
کسی به فلسفه ی پر زدن می اندیشد
عمو جواد و حسن، جوجه می زنند به سیخ!!
تمام دنیا تکثیر سردی تبری ست
که ساقه های مرا قطع می کند از بیخ
تمام دنیا یک مشت اسم مسخره است
که بسته بود مرا روی هیچ چی با میخ
تمام دنیا جبری ست بین مرگ و مرگ
شنای مسخره ای توی آهک و زرنیخ!
تمام دنیا مشتی دروغ واقعی است
که می دهند به خوردت، که می شود تاریخ

کتاب پاره ی کودک، جهان پاره شده
هنوز از رگ تو روی عکس خون می... ری ... خ ...

"مهدی موسوی"
 

Mathew25

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
159
امتیازها
483
  • نویسنده موضوع
  • #10
از پنجره بیرون می اندازم سلامت را
بی حوصله، می آورم بشقاب شامت را

خسته، جلو می آیی و می بوسی ام امّا
من هی عقب تر می روم هی پشت بامت را

آخر می افتم از سرت از «دوستم داری»
باید که از دنیا بگیری انتقامت را

روی تنم جای کبودی مانده از دستت
مردی!! نشانم می دهی هر شب مرامت را!!

در من گره خورده طنابی، بسته به هیچم
دُور خودم، دُور تو، دُور عشق می پیچم

من خسته ام، من خسته بودم، خسته خواهم بود
ای کاش ساعت روی دیوارش بخوابد زود

سرما زده دنیام از برفی که می باری
گم می کنم خود را میان خانه ای از دود

یک مرد عاشق را برایم ادّعا کردی
امّا عزیزم زود راهت را جدا کردی

این زن همیشه پشت اسمت زندگی می کرد
آخر بگو! یک بار اسمش را صدا کردی؟!

آهسته در رفتم شبیه ذرّه های ِ شن
با بی حواسی مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا