متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

محبوب مجموعه دلنوشته‌‌های این گفته‌ ها ژاژ نیستند | غزل زندی کاربر انجمن یک رمان

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #21
و در شب نوشته‌های من،
درد عظیمی‌ست
که از پیچ گیسویت می‌آید،
و چه دل تنگ است خواب احساسات من.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #22
در جنگ وحشی روزگار، گفتند گردان ما فرمانده ندارد. نمی‌دانستند فرمانده فقط اسم است؛ هادی و ناجیِ گردان ما کهنه سربازی دلیر بود. همان سربازی که بی هیچ سپری، جلوی رگبار غم و درد زمان ایستاد. تنها سلاحش عشق بود. مادر؛ کسی که «عشق» را
را «سلاح» نهاد؛ و چه پارادوکسی زیباتر از این؟
 
آخرین ویرایش

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #23
در هیاهو نفرت شدید،
پیچ میخورد دست دروغ هایش به دور گردن‌ام.
حس‌هایم احمق می‌شد. احمق چه می‌داند که اگر انگشتانش پیچکی آرام بود؛
خفقان معنایی نداشت.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #24
در هستی قلب می‌درخشند، آنجا که سُهِش حکم‌فرماست؛ نقطه عطف سرکشی. گاه دیگری را کامل می‌کنند و گاه می‌افتند به جان یکدیگر.

عشق بی پروا دستش را به دامان ساز خوشی می‌زند و نفرت پایان اوست. آری! عشق می‌رود و نفرت میماند. بنگر که چگونه می‌خورد جان آدمی را.

«بمان که برایت حرف دارم. بگذار تا اینجاست، برایت بخوانم. تا نرفته دست ببرم به سوی تصدیق، تصدیقِ متناهی بی‌پایان. بگذار بگویم که چقدر دوستت دارم!»

می‌بینی؟ حتی اختتام او هم زیباست. درست مثل رقص موهایت در باد. حال که دیگر رفته، تو هم می‌توانی بروی! نگران نباش، با دروغ به احساساتم زنده می‌مانم.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #25
دایره‌ها مواجند،
پرگارها می‌گریند
و چه عدل و دادهایی زیر پای سرد حقیقت له شد.
گاه نظم می‌آید، می‌رود
و بر روی آسمان تلخ حقیقت لبخند دورغین می‌نشاند.
شیشه هایی که در ذهن ما می‌لرزند، شب از پشتشان پیداست.
در سرمای تکراری شب‌ها
اشک آهوان یخ می‌زند،
در حسرت اولین بهار آزادی.
برف با خود رهایی می‌آورد و باد رهایی می‌بَرد.
رهایی هم دلتنگ کودکستان.

- تابستان 1398
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #26
همه سخنشان از قلم است، همه سوگند به قلم می‌خورند و آه از دلتنگی کاغذ. تلاطم‌های کلمات گاه عشق می‌ورزند و گاه خدشه‌دار می‌کنند جان کاغذ را و تمام و کمال این قلم است که تحسین می‌شود.
کاغذ می‌سوزد زیر بار درد و چرا کس نمی‌داند که اگر او نبود، نه عشق ها به هم پیوند می‌خورد و نه جنگ ها پایان میافت و تنها قلم بود که بی او، در طنین افسردگی‌اش خشک می‌شد.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #27
کاغذ عاشقانه‌ترین چیزیست که به عمر دیدم، اجازه داد کودکی‌مان با شکل دادن به او بگذرد و بزرگیمان با پر کردنش از رنگ‌ها و واژه‌های پر تکرار.
چه روزهایی که تحمل کرد حجم درد را بین کلماتش و حتی زمانی که زیر بار خشم مچاله می‌شد، صدایش در نیامد.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #28
کاغذ عاشقانه‌ترین چیزیست که به عمر دیدم، اجازه داد کودکی‌مان با شکل دادن به او بگذرد و بزرگیمان با پر کردنش از رنگ‌ها و واژه‌های پر تکرار.
چه روزهایی که تحمل کرد حجم درد را بین کلماتش و حتی زمانی که زیر بار خشم مچاله می‌شد، صدایش در نیامد.
گاه دلم می‌خواهد با تمام وجود، گوش بسپارم به حرف‌هایش. آن‌‌گونه که شبی سرد بدون آنکه هراس سوختن داشته باشد، کنارم دور آتشی بنشیند و یک دل سیر از ناگفته هایش بگوید، ناگفته‌هایی که او خود توان نوشتن نداشت و قلم هم بی توجه به آن‌ها حکم فرمانی می‌کرد.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #29
گاه دلم می‌خواهد با تمام وجود، گوش بسپارم به حرف‌هایش. آن‌‌گونه که شبی سرد بدون آنکه هراس سوختن داشته باشد، کنارم دور آتشی بنشیند و یک دل سیر از ناگفته هایش بگوید، ناگفته‌هایی که او خود توان نوشتن نداشت و قلم هم بی توجه به آن‌ها حکم فرمانی می‌کرد.
و کاغذ بود رازدار تمام حرف‌هایمان، عشق‌هایمان و درد هایمان. چه سخت بود از جان درخت کشیده شدن او و چه سخت‌تر گسیخته شدنش به دست من.
 

Zandix

طراح انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
2,855
امتیازها
14,383
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #30
شلاق دژاووی بیداری، سوزش تن ذهن‌های خواب ماتم زده؛ و اینگونه سرود بیداری در خوان هفتم پیچید. این هنر بود که کبود میکرد پاهای رقصان حقیقت را تا دیگر خاموشی حکم فرما نشود.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا