نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دنباله دار •|خنده‌دارترین خاطره‌ی کودکیت...؟!|•

  • نویسنده موضوع خالق خلاق
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 1,576
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Parinaz_ask

کاربر انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
12,393
امتیازها
32,573
مدال‌ها
16
  • #31
یه بار 4 سال یا 5 سالم بود که مامانم اینا خونه نبودن؛
منو داداشم تنها خونه بودیم؛
بعدش یادمه سایه چشم داشتیم از این همه رنگ‌ها!
خیلی هم خوشگل بودناا مات و شاین بودن.
خلاصه؛ تا اونا خونه نبودن من از اون رنگ بادمجونیش زده بودم پشت پلکم@_@
مامانم اومد بدبخت وحشت کرد یعنی :85:
 
امضا : Parinaz_ask

LACRIMOSA

کاربر حرفه‌ای
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,765
پسندها
17,117
امتیازها
46,373
مدال‌ها
7
  • #32
والا چی بگم بچگیم پر شده از کارای بزرگونه خاطره خوشی ندارم که :-) فقط از بچگی یادمه همیشه به خاطر حساسیت از شدت عطسم از گوشام خون میومد فقط از بچگی یاد گرفتم پخته رفتار کنم نه با بچه های دیگه خو میگرفتم نه باهاشون بازی می کردم :-) از همون بچگی تنها بودم و از همون بچگی فهمیدم که جنون تنهایی هم عالمی دارد....
گاهی اوقات خوش ترین خاطره یک نفر بدترین خاطره هاشه
@ X
 
آخرین ویرایش
امضا : LACRIMOSA

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • #33
خب من خاطره ای ندارم...همش یا زدم چلاق کردم یا خودم چلاق شدم...
اما یکی هس ...با دختر خالم جفت شدیم اون یکی که ازنون کوچیک تر بودو حرصش بدیم..توبازی گفتیم برو تو تنور قایم شو...وقتی اومد بیرون سیاه ه سیاه بود چقد مامانش......گفت :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
خالق خلاق خالق خلاق
 
امضا : Dizzy

ㄎム乇ノÐ_ㄎん乙

رفیق جدید انجمن
سطح
11
 
ارسالی‌ها
76
پسندها
5,401
امتیازها
20,703
مدال‌ها
8
  • #34
یبار دیگم الان میگین پانیذ سرمون رو خورد ولی بزارین بگم :62:
کلاس پنجم بودم با خالم دعوام شد خالم فاصله سنیش با من کمه حدود شیش هفت سال ازم بزرگتره . خلاصه ما دعوامون شد اونم باهام قهر کرد منم رو قهر خاله هام خیلی حساس بودم . بعدم گرفت خوابید اون موقع هام موهاش خیلی بلندو پر پشت بود منم واسه انتقام قیچی برداشتم یه عالمه از موهاشو قیچی کردم چشتون روز بد نبینه چقد کتکم زد و گریه کرد
sm80.gif
خاله حلالم کن:4-1-110:
بلخره از مدرسه والدین رو خواستن بردنت دکتر یا نه؟ :|
 
امضا : ㄎム乇ノÐ_ㄎん乙

Parinaz_ask

کاربر انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
456
پسندها
12,393
امتیازها
32,573
مدال‌ها
16
  • #35
خب من مدرسه‌ام مختلط بوده؛
یعنی با پسرا درس می‌خوندم...
بعد یه روز با یکی از دخترا دعوام افتاد!
بچه‌هم نبودم؛ همین پارسال بود،
ششم بودم؛ داشتیم تویِ راهروی مدرسه دعوا می‌کردیم یهو یکی از پسرا(شانس خوب یا بدِ من اون عاشقشم شده بود) اومد منم دوستمو هل دادم که بیوفته تو بغلش ولی پسرا جا خالی داد و
دوستِ بدبختِ بیچارم؛ با در یکی شد...
هعییییی تباه بودیم!
 
امضا : Parinaz_ask

HeLeN P

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
320
پسندها
7,419
امتیازها
21,413
مدال‌ها
10
  • #36
13-14 ساله که بودم یه پسر عمو داشتم از خودم 4 سال بزرگتر بود کلی عاشقش شده بودم چقدرم براش عشوه خرکی میومدم یه بار که داشتم برای دختر یه عمه دیگم اسرارمو فاش میکردم فهمیدم اونم عاشق اون پسر عموم شده چقدر دوتایی غصه خوردیم هی من بهش میگفتم بخاطر تو پامو میکشم بیرون هی اون گریه میکرد میگفت نه من به خاطر تو فراموشش میکنم چه هندی بازی بود صبح که پا شدیم چشمای دوتامون ورم کرده بود از بس گریه کرده بودیم 1 ماه بعد فهمیدیم عوضی 2-3 تا دوست دختر داره کاخ ارزوهای هردومون فرو ریخت :458159-cb52a51dde0f659624b862e153db48f9: :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:

.کوثر. سیل:)

LACRIMOSA YASHAR.SH

sahra_aaslaniyan Sahra_A
 
امضا : HeLeN P

خالق خلاق

رفیق جدید انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
79
پسندها
1,121
امتیازها
6,278
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #37
اه تایپک فاز غم انگیز برداشت:hmmsmiley02: :458167-d89ed67830efef3653fce584f5cd5ea6::458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
نتیجه:

خنده‌ی تلخ من از گریه غم انگیزترست
کارم از گریه گذشته‌ست بدان می‌خندم...
:458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d: :spiteful:
 
امضا : خالق خلاق

Bina.a

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,086
پسندها
24,516
امتیازها
47,073
مدال‌ها
24
  • #38
من نمی‌دونم چرا حافظه‌م عین ماهیه!
توی بچگیم خیــــلی سوتی می‌دادم منتها اصلا یادم نیست!
یه سری همین ایامی که می‌رفتیم مدرسه یادمه معلم ادبیات گفت بیاید املا پاتخته‌ای. یکی از بچه‌ها رفت. بعد من حالا اون وسط گیر داده بودم به کلمه‌ی حجب و حیا. ما تو کلاس‌مون خیلی کمیم برا همین فکر کن چقدر با معلم نزدیک شصت سال راحتیم! دختره داشت املا می‌نوشت حالا من هی می‌گفتم "خانوم، حجب با ح جیمیه یا ح حسنی" :hmmsmiley02: بعد دیدم معلمم اصلا جوابمو نمیده. منم که رومخ! چند بار گفتم که یه دفعه یکی از بچه‌های کلاس‌مون اسمم رو صدا زد و گفت "اینا دوتاشون یکیه!":punish:
می‌دونم خنده‌دار تعریف نمی‌کنم ولی واقعا من همچین پدیده‌ایم!
یا اینکه تا همین چند روز پیش داداشم می‌گفت می‌خوام نفت قبول شم برم شیراز. بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Bina.a

HONEYEH

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,495
پسندها
24,962
امتیازها
48,073
مدال‌ها
20
  • #39
13-14 ساله که بودم یه پسر عمو داشتم از خودم 4 سال بزرگتر بود کلی عاشقش شده بودم چقدرم براش عشوه خرکی میومدم یه بار که داشتم برای دختر یه عمه دیگم اسرارمو فاش میکردم فهمیدم اونم عاشق اون پسر عموم شده چقدر دوتایی غصه خوردیم هی من بهش میگفتم بخاطر تو پامو میکشم بیرون هی اون گریه میکرد میگفت نه من به خاطر تو فراموشش میکنم چه هندی بازی بود صبح که پا شدیم چشمای دوتامون ورم کرده بود از بس گریه کرده بودیم 1 ماه بعد فهمیدیم عوضی 2-3 تا دوست دختر داره کاخ ارزوهای هردومون فرو ریخت :458159-cb52a51dde0f659624b862e153db48f9: :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:

.کوثر. سیل:)

LACRIMOSA YASHAR.SH

sahra_aaslaniyan Sahra_A...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HONEYEH

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,217
پسندها
13,310
امتیازها
38,673
مدال‌ها
22
  • مدیر
  • #40
یه بار یکی از دوستای پدرم که خیلی عصا قورت داده بود اومد خونه ما منم جو گرفتم خواستم بگم خیلی کاریم دیسی که توش شیرینی ناپلئونی بود رو جلوش گرفتم و بعد از کلی تعارف میخواست ورداره که دستش گیر به دیس و هم شیرینی هک ریخت رو کت مخملش و بعد بابا با جارو برقی داشت تمیزش میکرد:biggrinsmiley::biggrinsmiley:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا