متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,779
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
تمام این‌ها به این دلیل بود که رابطه‌ی من با پدر و مادرم خیلی صمیمی و دوستانه بود. ما مونس و همدم یکدیگر بودیم و هرگز نمی‌گفتیم که از دو نسل متفاوت هستیم. از نظر من پدر و مادرم امروزی بودند و دوست داشتم از تجربیات آن‌ها بهره ببرم، از نظر آن‌ها هم من دختری عاقل بودم که همین برای من یک دنیا ارزش داشت.
روز بعد سرحال و شاداب به مؤسسه رفتم. اواخر خرداد ماه بود و با شروع تابستان مؤسسه هم شلوغ‌تر می‌شد. با دیدن سمیرا لبخندی زدم و جویای احوالش شدم، او نیز متقابلاً جواب مرا داد. سمیرا دختر آرامی بود و زیاد اهل صحبت کردن و حرف زدن نبود، سر و وضعی ساده‌ داشت و همیشه سرش گرم کار خودش بود. می‌دانستم که با مادر و برادرش زندگی می‌کند و به طریقی کمک خرج خانواده‌ است. از نظر او من دختری شاد و سرزنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
بعد از ساعت کاری به محض بیرون آمدن از ساختمان مؤسسه با چهره‌ی شاد و خندان افسانه روبه‌رو شدم. با خوشحالی جلو رفتم و پرسیدم:
- افسانه اینجا چی‌کار میکنی؟
متعجب شد و به سر تا پایم نگاهی انداخت.
- ببینم نکنه اصلاً پیامی رو که برات فرستادم نخوندی، آره؟
بی‌خبر از همه جا گفتم:
- کدوم پیام؟
اخمی کرد و با لحنی دلخور گفت:
- من رو بگو روی دیوار کی یادگاری نوشتم! یه ساعت پیش برای تو پیام فرستادم که دارم میام دنبالت تا با هم به مطب دکتر بریم... .
با دقت به او نگاه کردم و پرسیدم:
- مریضی؟
با چشمانی گرد شده پاسخ داد:
- مؤدب باش این چه طرز حرف زدنه آخه!
خنده‌ام گرفت.
- شوخی نکن دختر! تو که سالمی چیزیت نیست، ببینم کسالت داری؟
کنار پیاده‌رو راه افتاد و جواب داد:
- حال خودم که خوبه، اما موهام نه...مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
دکتر برگه را مهر زد و با خوش‌رویی گفت:
- شرایط الان با زمان قدیم خیلی فرق کرده.
به انعکاس نور لامپ بر روی سر بی‌موی دکتر زل زده بودم و لبخند می‌زدم. طاقت نیاوردم و با لحنی آمیخته به شیطنت و کنجکاوی پرسیدم:
- عذر می‌خوام دکتر، حتماً این شرایط روی شما هم تأثیر داشته!
دکتر سرش را بالا آورد و با لحنی ملایم جواب داد:
- البته، استرس دوران دانشجویی، دوری از خانواده، نداشتن امکانات بهداشتی و تغذیه نامناسب این مشکلات رو به همراه داشته اما الان هر خونه‌ای حموم داره و برای انواع مو هم شامپوی مخصوص و مناسب پیدا میشه.
هر دو از لحن شوخ و صمیمی دکتر یخ‌مان باز شده بود و لبخند می‌زدیم، افسانه با شرمندگی گفت:
- آقای دکتر جسارت ما رو ببخشید.
دکتر نسخه را به دست او داد و گفت:
- من به شما حق میدم، حتماً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
موقع رانندگی دنده را سریع عوض می‌کرد و پایش را بر روی پدال گاز می‌فشرد. افسانه درحالی که به سوی او متمایل شده بود با لحنی محتاط پرسید:
- فراز چرا تند میری؟ تصادف میکنی... .
او با لحنی خشک، کوتاه و مختصر جواب داد:
- عجله دارم.
کنجکاوی امانم را بریده بود! این همه عجله برای چه بود؟ اصلاً چرا عصبانی بود؟ افسوس که جرأت پرسیدن نداشتم. افسانه هم دست کمی از من نداشت و سکوت کرده بود. اگر کنجکاوی می‌کردیم فراز به هر حال جوابی سربالا و بی‌ربط به ما می‌داد! بنابراین تا رسیدن به مقصد ساکت ماندیم و چیزی نگفتیم.
او با سرعت درون کوچه پیچید و به شدت ترمز کرد. شکر خدا که سالم ماندیم!
من که نزد خود فکر کرده بودم اول مرا به خانه می‌رساند، با نگاهی به سوی افسانه گفتم:
- خب من از همین آژانس سر کوچه ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
افسانه بر روی کاناپه نشست، یک سیب از ظرف برداشت و درحالی که گازی کوچک به سیب سرخ می‌زد گفت:
- واقعاً یادش به خیر چه روزهای خوبی بود!
بلافاصله در تأیید حرف او گفتم:
- آره یادش به خیر من هم دلم برای اون روزها تنگ میشه.
او با خنده گفت:
- یادت میاد تو همیشه عادت داشتی شلوار بپوشی، هیچ وقت پیراهن و دامن نمی‌پوشیدی حتی توی مهمونی و جشن، مامانت همیشه از دست این کار تو عصبانی می‌شد و حرص می‌خورد.
خوب به خاطر داشتم آن زمان پوشیدن شلوار برایم راحت‌تر بود و مانند پیراهن دست و پا گیر نبود تا به جایی گیر کند و پاره شود. آن هم برای من که نصف عمرم را بالای درخت و در و دیوار می‌گذراندم و به لطف آن لقب‌های مختلفی کسب کرده بودم، عنکبوت درختی و تارزان و...که اکنون فراموش کرده بودم.
زن‌عمو خندید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
شرم و حیا را کنار گذاشتم و خطاب به افسانه پاسخ دادم:
- افسانه هنوز که خبری نشده مبارکه مبارکه راه انداختی!
به وضوح واکنش فراز را دیدم که تکانی خورد، اما سرش را بلند نکرد و همچنان خود را سرگرم گوشی موبایلش کرد. زن‌عمو با آب و تاب شروع به حرف زدن نمود و درحالی که دست‌هایش را با هیجان تکان می‌داد از جناب خواستگار محترم و کار و بار و دار و ندارش تعریف کرد. از تعریف و تمجیدهای زن‌عمو این‌طور به نظر می‌رسید که او جوانی برازنده‌ و بی‌نقص است و هر دختری آرزوی همسری او را دارد. بعد از آن‌ که حسابی از خواستگار مورد نظر تعریف و تمجید به عمل آمد سریع پرسیدم:
- خب سیماجون، پسر به این خوبی برای افسانه مناسب‌تر نیست؟
خاک بر سرم! گویی حرف بدی گفته بودم چون از پرسش من اصلاً خوشش نیامد و با دلخوری پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
فراز با حالتی متفکر اتومبیل را به سمت خیابان اصلی هدایت کرد. درحالی که آرنجش را روی پنجره‌ی ماشین قرار داده بود زیرچشمی به من نگاهی انداخت و با حالتی طلبکار پرسید:
- چرا مثل ماتم زده‌ها این قیافه رو به خودت گرفتی؟
بغض‌آلود و حق به جانب پاسخ دادم:
- آخه می‌دونی، آدم بی‌اختیار پیش بعضی‌ها ماتم‌زده میشه.
همین حرف موجب بیشتر شدن خشم فراز و عصبانیت او شد.
- ببین هستی، یه وقت‌هایی فکر می‌کنم توی سرت هیچی نیست برای همین سعی می‌کنم ندید بگیرم، حواست رو جمع کن بهونه دست من ندی وگرنه خودت پشیمون میشی.
از شدت خشم احساس گرما می‌کردم و بدنم می‌لرزید. طاقت این گستاخی را نداشتم و با لحنی قاطع گفتم:
- فراز لطفاً همین‌جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم.
هیچ توجهی به حرف من نکرد و پایش را بر روی پدال گاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
خسته و ناراحت خودم را به محیط آرام و ساکت خانه رساندم. این فکر ذهن مرا درگیر خود کرده بود که فراز عقلش را از دست داده است. شاید هم دچار نوعی بحران روحی شده بود که این‌گونه رفتار می‌کرد. احوالاتش حساب و کتاب نداشت!
مقنعه‌ام را از سر برداشتم و دستم را لابه‌لای موهایم بردم تا کمی خنک شوم. سراغ یخچال رفتم و یک لیوان آب خنک برای خودم ریختم و ضمن وارسی کردن محتویات یخچال کمی هم مقابل آن ایستادم و از خنکای آن لذت بردم. اگر آن لحظه مادرم حضور داشت و مرا می‌دید حسابی کفری می‌شد. من که درحال و هوای خودم بودم با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. سریع در یخچال را بستم و گوشی تلفن را برداشتم و جواب دادم.
صدای خسته‌ی مادرم شنیده شد که پرسید:
- سلام هستی خوبی؟ خونه‌ی عموت رفتی؟ سیما با تو حرف زد؟
سیبی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
با خیالی آسوده پاهایم را بر روی میز جلوی مبل‌ قرار دادم و با حالتی فیلسوفانه به این فکر کردم که آیا به راستی می‌توانم از عهده‌ی مسؤلیت زندگی مشترک برآیم یا نه؟ اطرافیانم معتقد بودند که با داشتن شرایط لازم نباید دست‌ دست کنم! به قول گفتنی هر چیزی زمان خود را داشت. حالا که درسم تمام شده بود و شغل مناسبی هم داشتم، باید جدی‌تر به موضوع ازدواج فکر می‌کردم. اما نمی‌دانم چرا هنگامی که می‌خواستم جدی فکر کنم متوجه چیز دیگری در ذهنم می‌شدم که هیچ ربطی به موضوع نداشت. یک‌بار خواستم با جدیت و تمرکز به آن فکر کنم که در ادامه متوجه شدم ذهنم درحال بررسی گفتگوی صبح همان روزم با سمیرا است که بیشتر در مورد تعطیلات با یکدیگر حرف می‌زدیم. انگار حق با مادرم بود و من مانند افراد بی‌هدف تصمیمی برای آینده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
فکر می‌کنم از هر دری سخن گفتیم، دیگر حوصله‌ام سر رفت و کف دست‌هایم مرطوب و گلویم هم خشک شد و به شدت احساس تشنگی می‌کردم. چندبار به ساعت دیواری اتاقم چشم دوختم و تظاهر به سرفه کردم اما او همچنان مشتاق و صمیمی به حرف زدن ادامه داد، یا از خودش می‌گفت یا از سلیقه و علایق من می‌پرسید. از خدا خواستم که یکی پیدایش شود و سراغی از ما بگیرد تا شاید ختم جلسه اعلام گردد! همان حین خدا خواسته‌ام را برآورده کرد ای کاش چیز دیگری طلب می‌کردم، اگر مهرنوش عزیز کمی دیرتر در قاب چهارچوب ظاهر می‌شد، خودم بلند می‌شدم و به بهانه‌ای بیرون می‌رفتم. مهرنوش لبخند ملیحی بر لب داشت و لحنش خندان و ملایم بود.
- بچه‌ها برای جلسه‌های بعدی هم حرف بذارید.
مهرداد درحالی که سرش را تکان می‌داد با لبخندی محو موافقت نمود. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا