متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,728
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #61
وقتی دیدم که فراز پشت فرمان نشسته و به آرامی با انگشتانش بر روی آن ضرب گرفته است، هیجان‌زده شدم اما به زحمت تلاش کردم که رفتاری عادی داشته باشم. او به محض این که متوجه حضور من شد به وضوح جا خورد! به روی خود نیاوردم و سریع سوار اتومبیل او شدم. رایحه‌‌ی خنک و خوش عطری که زده بود یادآور بوی چوب و گیاهان معطر جنگلی بود و کل فضای اتومبیل را پُر کرده بود. دوباره همان حس مرموز درون قلبم راه یافت و از این که سنگینی نگاهش را بر روی خودم احساس می‌کردم کلافه شدم. خواستم بپرسم پس چرا حرکت نمی‌کنی؟ که ناگهان همه چیز از ذهنم پاک شد! یعنی مفهوم آن برق نگاه چه می‌توانست باشد؟ گویی او هم به خود آمد و با لحنی متعجب گفت:
- تغییر کردی، این رنگ خیلی بهت میاد... .
خجالت کشیدم، از آینه‌ی بغل ماشین دزدکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #62
لحظاتی طولانی در سکوت گذشت، هنگامی که او اتومبیل را به طرف پارکینگ یک فروشگاه بزرگ هدایت می‌کرد با لحنی خشن و سرد پرسید:
- هستی تو به کسی علاقه داری؟
به سکوت خود ادامه دادم و او دوباره پرسید:
- تو داشتی با مهرداد حرف می‌زدی...آره مهرداد بود؟
بدون نگاه کردن به او بی‌تفاوت جواب دادم:
- لزومی نمی‌بینم به تو جواب پس بدم!
با حالتی عصبی خندید.
- ببین اگه می‌پرسم فقط برای اینه که نسبت به هم‌خون خودم تعصب دارم، تو چرا اصرار داری ازدواج کنی؟ در واقع با این اوضاعی که تو داری اصلاً کار عاقلانه‌ای نیست!
اوضاع من چطور بود؟ مدام به خود می‌گفتم:
« نباید جوابش را بدهم نباید از حرف‌های فراز عصبی شوم، فراز از روی عمد این حرف‌ها را می‌گفت تا مرا حرص دهد چون ناراحتش کرده بودم لجش گرفته بود و قصد داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #63
دخترک با سری کج و متمایل به پایین کنار ایستاد و نگاهی دقیق به سر تا پای فراز که سرگرم موبایلش بود انداخت. به هر یک از لوازم بازی که نگاه می‌کردم او هم به طور مفصل شروع به توضیح دادن می‌نمود گویی به شخصه سازنده‌ی آن را می‌شناخت! فراز کنارم آمد و درحالی که یکی از اسباب بازی‌های ردیف بالا را نشانم می‌داد نظر مرا هم جویا شد. به نظر می‌رسید خیلی تجملاتی و پُر زرق و برق باشد. دخترک بدون درنگ از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با همان لحنی که داشت توضیح داد:
- این یکی از پر فروش‌ترین کارهاست، اجازه بدین طرز کارش رو نشون بدم... .
فراز سری تکان داد و من هم نگاهم را به اسباب بازی دوختم و منتظر ماندم. دختر آن را از جعبه بیرون آورد و با چند باطری روشنش کرد و بلافاصله ماشین با سر و صدای زیاد و چراغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #64
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #65
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #66
با ملایمت گفتم:
- خدا رو شکر امیدوارم هر روزی که می‌گذره بهتر و بهتر بشی.
خیره نگاهم کرد و با لحنی حاکی از نگرانی و اضطراب پرسید:
- اگه حالم خوب بشه اون وقت باز هم به دیدن من میای؟
پس از مکث کوتاهی لبخند به لب پاسخ دادم:
- اگه دوست داشته باشی حتماً به دیدنت میام، دوست داری بیام؟
شاد شد و مشتاقانه جواب داد:
- آره دلم می‌خواد
بیای.
با شنیدن تذکر پرستار که پایان وقت ملاقات را یادآور می‌شد به خود آمدم و برگشتم. فراز را دیدم که پشت سرم سر به زیر ایستاده بود و همچنان اخم بر چهره داشت. لبخندی به آرش زدم و در حالی که تذکرات لازم را به او گوشزد می‌کردم سریع از او خداحافظی کردم و بیرون رفتم. پشت در کمی منتظر ماندم تا فراز هم بیاید. وقتی آمد هنوز هم کلافه و عصبی به نظر می‌رسید و با همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #67
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #68
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #69
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #70
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا