- ارسالیها
- 375
- پسندها
- 4,117
- امتیازها
- 16,763
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #61
وقتی دیدم که فراز پشت فرمان نشسته و به آرامی با انگشتانش بر روی آن ضرب گرفته است، هیجانزده شدم اما به زحمت تلاش کردم که رفتاری عادی داشته باشم. او به محض این که متوجه حضور من شد به وضوح جا خورد! به روی خود نیاوردم و سریع سوار اتومبیل او شدم. رایحهی خنک و خوش عطری که زده بود یادآور بوی چوب و گیاهان معطر جنگلی بود و کل فضای اتومبیل را پُر کرده بود. دوباره همان حس مرموز درون قلبم راه یافت و از این که سنگینی نگاهش را بر روی خودم احساس میکردم کلافه شدم. خواستم بپرسم پس چرا حرکت نمیکنی؟ که ناگهان همه چیز از ذهنم پاک شد! یعنی مفهوم آن برق نگاه چه میتوانست باشد؟ گویی او هم به خود آمد و با لحنی متعجب گفت:
- تغییر کردی، این رنگ خیلی بهت میاد... .
خجالت کشیدم، از آینهی بغل ماشین دزدکی...
- تغییر کردی، این رنگ خیلی بهت میاد... .
خجالت کشیدم، از آینهی بغل ماشین دزدکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش