متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,777
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #51
صدای شکسته شدن ظرفی توجه همه را به سوی خود جلب کرد. در جستجوی صدا برگشتم که از ته سالن شنیده شد. فراز و عرفان کنار شومینه ایستاده بودند، عرفان خم شد و مشغول جمع کردن خرده‌های فنجان شکسته شد. فراز سر به زیر و دست به جیب کنارش ایستاده بود. زن عمو از آشپزخانه سرک کشید و پرسید:
- چی بود شکست؟
عرفان با لحنی گرفته پاسخ داد:
- آخ! دستم چُلاق بشه زن‌دایی...زدم جهاز شما رو ناقص کردم، شرمنده‌ام به خدا، ببخشید.
او دوباره پرسید:
- آخه حواست کجاست؟ فدای سرت، حالا مراقب باش دستت نبره.
عرفان صاف ایستاد و درحالی که به طرف آشپزخانه قدم برمی‌داشت نگاه دقیقی به من انداخت. در جایم جُنبیدم و لبخندی تحویلش دادم اما بر خلاف انتظارم تبسم مرا بی‌جواب گذاشت و رفت. متعجب شانه‌ای بالا دادم و برگشتم. افسانه داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #52
عمو برای صرف شام ما را به سوی سالن دعوت نمود همه سر میز حاضر شدیم و سکوت حاکم شد؛ تنها صدایی که شنیده می‌شد صدای به هم خوردن قاشق و چنگال‌ها بود. سرم را بالا آوردم و متوجه شراره شدم که در آن پیراهن تنگِ مشکی و پر زرق و برق چطور با ادا و اطوار کنار فراز نشسته بود و به آرامی سالاد می‌خورد. در کل با همین کارهای مسخره آدم را وادار به لجبازی می‌کرد‌! شیما هم کنار ساغر نشسته بود و بر خلاف شراره مقیّد نبود؛ یعنی موقع خوردن خیلی راحت‌تر بود. به قول افسانه او وقتی عصبی می‌شد اشتهایش بیشتر می‌شد. اما اکنون به نظر نمی‌رسید که عصبی باشد.
زن‌عمو نگاهی به بقیه انداخت و با صراحت گفت:
- من خیلی اهل تعارف نیستم...پس به خوبی از خودتون پذیرایی کنید.
عمو هم در تأیید حرف او گفت:
- بفرمایید دیگه جای تعارف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #53
اولین بیت توسط عرفان بیان شد.
« ای رفته به چوگان قضا همچون گو
چپ می‌خور و راست می‌رو و هیچ مگو»
نفر بعد ساغر بود، او کمی فکر کرد و با حرف واو شروع کرد.
« واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم»
افسانه نگاه خود را به سقف دوخت.
« من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد»
نوبت به شراره رسید او کمی مکث کرد و گفت:
« دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند: چه غم؟ گر همه عالم مردند!»
نوبت به من رسید و رشته‌ی کلام را به دست گرفتم و با حرف دال شروع کردم.
« در کوچه‌های آبی رگ‌ها، شب‌ها که تنهاییم با رعشه‌های روحمان، تنها در ضربه‌های نبض می‌جوشد احساسِ هستی؛ هستیِ بیمار، در انتظار دره‌ها رازیست!»
فراز مقابل من نشسته بود. با نگاهی خیره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #54
همه سرگرم گفتگو شدند و عجیب بود که عرفان با حالتی غمگین و متفکر در سکوت نشسته بود. به حق چیزهای ندیده! امروز شاهد ‌چیزهای عجیب و غریب زیادی بودم. همچنان که به بالا رفتن فراز از پله‌ها نگاه می‌کردم بی‌تفاوت شانه‌ای بالا دادم و برگشتم. خطاب به افسانه پرسیدم:
- خوبی؟
او که تازه متوجه پرسش من شده بود متعجب پرسید:
- هان؟
با خنده گفتم:
- هان چیه؟ حواست کجاست دختر؟
با حالتی شوخ نگاهم کرد.
- وای هستی! همیشه من رو وادار به فکر کردن می‌کنی... .
شیما با حالتی خندان میان حرف او گفت:
- حق داری، آخه می‌دونی؟ هستی به شیطون هم درس می‌ده!
در دلم ناسزایی نثارش کردم که مانند نخود آش خود را به میان ‌‌‌‌انداخته بود!
ساغر در دفاع از من گفت:
- هستی کاری می‌کنه که آدم کِسِل نباشه، چون همیشه ایده‌های بامزه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #55
هرگز فکر نمی‌کردم تا این اندازه برای من غیرمنتظره باشد. از شدت تعجب مقابل درب ساختمان مؤسسه میخکوب شدم. در واقع باور آن برایم دشوار بود! فراز به محض این‌که متوجه حضورم شد از اتومبیلش فاصله گرفت، به طرف من آمد و با لحنی بی‌سابقه گفت:
- سلام، خوبی؟
با حالتی مات و مبهوت نگاهش کردم. به گمانم جواب سلامش را دادم. بعد هم گیج و متحیر پرسیدم:
- فراز چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
در کمال ناباوری دیدم که با لحنی خندان پاسخ داد:
- قیافه‌ات نشون می‌ده از اومدن من به این‌جا تعجب کردی.
سری تکان دادم و با لحنی مظنون جواب دادم:
- خب تا حالا سابقه نداشته به این‌جا بیای... .
به نظر می‌رسید کمی کلافه شده است و به زحمت تلاش می‌کند‌ تا خونسردی خود را حفظ کند. با لحنی محکم و آرام گفت:
- اگه صبر داشته باشی می‌گم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #56
نفسی تازه کردم و با حرص در جواب به او گفتم:
- راستش رو بخوای شاید من حوصله‌ی شنیدن نداشته باشم.
وقتی ترمز کرد؛ نگاهش را به چهره‌ی اخموی من دوخت و با لبخندی محو گفت:
- شاید هم حوصله‌ی شنیدن داشته باشی، کسی چه می‌دونه؟
با کدورت برگشتم و دستم را طرف دستگیره‌ی اتومبیل بردم.
- آخه برای چی باید حوصله‌ی شنیدن حرفی رو داشته باشم که یه ذره‌ هم برام مهم نیست؟
سپس درحالی که پیاده می‌شدم پشت سرم در را به آرامی بستم و با لحنی خونسرد و بی‌تفاوت گفتم:
- فراز، ممنون که من رو رسوندی به همه سلام برسون!
نگاه خندانش را از من گرفت و با اخمی ساختگی در جوابم گفت:
- حتماً، تو هم سلام برسون.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از خداحافظی از او وارد خانه شدم. یعنی چه کاری با من داشت؟ مگر من چه گفتم که پشیمان شد؟
کنجکاوی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #57
در واقع به گوش‌های خود شک داشتم.
یعنی درست شنیده بودم؟ باور آن برایم دشوار بود که این حرف‌ها را از زبان فراز شنیده باشم. دور از تصوارت من بود؛ چون آدم‌های فداکار و باگذشت چنین خدمتی به دیگران می‌کردند. آیا فراز هم چنین شخصیتی داشت؟ تمام مدتی که تنها بودم عمیقاً به حرف‌های او فکر کردم. چرا تا کنون او را به این خوبی نشناخته بودم؟ هیچ توضیح قابل قبولی برای خود پیدا نکردم. سردرگم و کلافه بودم تا حدی که سرانجام به این نتیجه رسیدم که فراز روح بزرگی دارد. او برای رسیدن به مفهوم والای زندگی هدفی ارزشمند را دنبال می‌کرد. از اعماق قلبم به او غبطه خوردم. چرا نتوانسته بودم او را بشناسم و خوبی‌های شخصیتش را درک کنم؟
همان شب وقتی مادرم در حضور پدر سر صحبت را با من باز کرد با صراحت از من خواست تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #58
به خاطر دارم آن روز وقتی به خانه رسیدم تا آخر شب هیچ تمرکزی بر روی کارهایم نداشتم. تمام ذهنم درگیر افکار پریشانم بود و حسابی گیج و حواس پرت بودم! خوشبختانه پدر متوجه حال پریشان من نشده بود؛ در واقع او به دقت سرگرم برگه‌های آزمون شاگردانش بود. اما مادرم از همان سر شب که به خانه برگشته بود با نگاهی دقیق و موشکاف مرا دنبال می‌کرد و رفتارم را زیر نظر داشت. در خاتمه هم به این نتیجه رسید که موضوع خواستگاری و فکر کردن به آن مرا این‌طور گیج و آشفته کرده است. بنابراین بعد از شام با دلسوزی بسیار مرا روانه‌ی اتاقم کرد تا خوب استراحت کنم. من هم از خدا خواسته به خلوت اتاقم پناه بردم و سرگرم افکار آشفته‌ام شدم. آن حس برایم خیلی عجیب بود! حسی تازه و غریب که در قلبم می‌جوشید. حسی گنگ و مبهم، قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #59
هنگام بالا رفتن از پله‌های مؤسسه متوجه سمیه شدم که از لای در اتاقشان داشت سرک می‌کشید. دلم طاقت نیاورد بی‌توجه از کنارش رد شوم بنابراین برگشتم و چند پله را پایین آمدم و به طرفش رفتم، دستش را گرفتم و با فشاری مختصر به او گفتم:
- ای دختر شیطون! داشتی چی کار می‌کردی؟
آن دختر معصوم با وجود معلولیت ذهنی که داشت مانند فرشته‌ها زیبا بود.
با خنده و لکنت‌ جواب داد:
- من دیشب یه خوابی دیدم...خواب تو رو دیدم.
تعجب کردم و پرسیدم:
- خواب من رو دیدی؟ خیر باشه حالا چه خوابی دیدی؟
از سر ذوق خندید.
- خواب دیدم، تو مثل یه کبوتر داری توی آسمون پرواز می‌کنی، منم از این پایین برای تو دست تکون می‌دم بعد پایین اومدی و به من گفتی سمیه من خیلی خسته شدم یه لیوان آب به من بده خیلی تشنه‌‌ام شده من هم یه لیوان آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #60
گرمای هوا و نیاز به استحمام مرا واداشت تا قبل از هر کار دیگری اول به حمام بروم. بعد از استحمام و شستشو شاداب و سرحال بیرون آمدم و پیراهن پاکیزه و راحتی پوشیدم. مقابل آینه نشستم و با حوصله مشغول سشوار کشیدن موهایم شدم. با مشاهده‌ی گونه‌های گل انداخته‌ و برق هیجانی که در چشمانم موج می‌زد لبخندی زدم و با فرستادن بوسه‌ای برای تصویرم به کارم خاتمه دادم. سپس ناهار مختصری خوردم و هنگام شستن ظرف‌ها فراز با من تماس گرفت. دستانم را با حوله‌ی آشپزخانه خشک کردم و سریع جواب دادم. او خبر داد که در راه است و دقایقی دیگر می‌رسد. تا رسیدن او به سرعت آماده شدم و به شکلی سر خود را گرم کردم. چون نمی‌خواستم فکرم را درگیر کنم.
سرانجام صدای زنگ آیفون سکوت خانه را در هم شکست و من سریع از جا پریدم که خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا