متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان موم شب | فرناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F@rn@z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 137
  • بازدیدها 5,798
  • کاربران تگ شده هیچ

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
در تأیید حرف مادرم سری تکان دادم و کوتاه جواب دادم:
- آره خوب بودن.
- همین؟ یه جوری میگی انگار یه موضوع پیشِ پا افتاده است، آخه دختر جون حرف یه عمر زندگی و آینده‌ی توئه این تویی که باید قاطعانه نظر بدی.
حق با مادرم بود. من باید خوب فکر می‌کردم تا بفهمم چه می‌خواهم؟ باید تمام جوانب را به دقت بررسی می‌کردم که ببینم چی به چی است؟
خطاب به مادرم با تردید گفتم:
- می‌دونم مامان قول میدم خوب به موضوع فکر کنم.
سپس همراه او برای مرتب کردن خانه و ظرف و ظروف پذیرایی دست به کار شدم، درحالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بودم.
مهرداد ظاهر خوب و جذابی داشت، خیلی هم مؤدب بود؛ از آن دسته مردهایی که ممکن نبود حرف بد و ناشایستی از دهانش خارج شود. به نظر می‌رسید تا کنون روی حرف پدر و مادرش حرفی نزده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
می‌دانستم که پدر و مادرم از مدت‌ها قبل عاشق یکدیگر شده بودند. حتی عمو منصور و سیما جان، عمه بهناز و آقا شهاب، این‌ها به کنار داستان پدربزرگ و مادربزرگ از همه عاشقانه‌تر بود! حالا که نوبت به من رسید عشق و عاشقی وَر افتاد!؟ وقتی به این موضوع فکر می‌کردم برایم واضح می‌شد که اصلاً دوست ندارم چنین ازدواجی داشته باشم. تصمیم گرفتم در مورد مهرداد صبر کنم. هرچند در مورد عشق در یک نگاه چیزهایی شنیده بودم اما هر چقدر به آن لحظه فکر می‌کردم فایده‌ای نداشت و هیچ احساسی نداشتم. خنده‌دار بود انگار قلب من در کنج سینه به خواب عمیقی فرو رفته بود و قصد بیدار شدن هم نداشت!
خطاب به قلب خود تشر زدم:
- آی بی‌بخار! پس کی می‌خوای بکوبی؟ دارم می‌گم بعدها جای تردید نباشه ها... بعدها گله نکنی بگی، می‌خواستم عاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
پدر با حالتی مردد گفت:
- در که بازه فکر کنم اشکالی نداشته باشه یه نگاهی به خونه بندازیم... .
سپس کمی در را باز کرد و خانم بقایی را صدا زد. خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود و هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. همان حین در آسانسور باز شد و زن جوانی سراسیمه بیرون آمد. گمانم برادرزاده‌ خانم بقایی بود. چون یکی دو بار او را دیده بودم که به عمه‌ی پیرش سر می‌زد و کارهایش را انجام می‌داد، گاهی اوقات هم او را همراه خود به منزلش می‌برد. او با مشاهده‌ی ما مقابل در خانه‌ی عمه‌اش مضطرب شد و با نگرانی پرسید:
- چی شده؟
من که لکنت زبان گرفته بودم فقط نگاهش کردم. او آشفته و نگران در خانه را کامل باز کرد و ناگهان چشمم به جثه‌ای نحیف افتاد که بی‌حرکت بر روی زمین دراز کشیده بود. به محض دیدن آن صحنه وحشت‌زده به چهره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
آن روز به دلیل فوت ناگهانی خانم بقایی که او را خیلی کم می‌شناختم سرِ کار نرفتم! سرم به شدت درد می‌کرد و دلم می‌خواست گوشه‌ای بنشینم و زار بزنم! ملتمسانه از پدرم خواستم مرا تنها بگذارد و خیالش از بابت من راحت باشد. او نیز قبول کرد و بیرون رفت تا اگر کاری از دستش بر می‌آید برای کمک به اقوام همسایه انجام دهد. دلم از روزگار و زمانه گرفته بود؛ بیشتر از دست خودم دلخور بودم که چرا در حق پیرزن تنهایی که در همسایگی ما زندگی می‌کرد کوتاهی کرده‌ام؟ چرا یک‌بار هم نرفتم تا سراغی از او بگیرم یا کاری برایش انجام دهم؟ هرگز نفهمیدم که چه غمی دارد و دلخوشی او چیست و هزار و یک چرای دیگر که حسرت دانستن آنها به دلم ماند. ما آدم‌ها عادت بدی داریم؛ راحت و بی‌خیال از کنار هم می‌گذریم بدون آن که کاری به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
کل روز به این فکر می‌کردم که زندگی معنا و مفهوم عمیق‌تری دارد. این‌که نباید به سادگی از کنار آن بگذریم، این که هدفی عالی‌تر و مقصدی والاتر در انتظار هر یک از ما وجود دارد که باید برای رسیدن به آن تلاش کنیم. تلاشی که نیاز به تفکر داشت. یکی از روزها که درحال بیرون ‌رفتن از خانه بودم چند نفر از اقوام خانم بقایی آمدند و موقعی که وسایل و لوازم آن مرحومه را از منزلش بیرون می‌بردند در واقع پوچی این دنیا بیش از پیش برایم مسلم شد. رفتنی می‌رفت و ماندنی می‌ماند. اواخر بهار آن سال برای من خاطره‌ای ناخوشایند و البته مفهومی که درسی از درس‌های زندگی بود به همراه داشت. روز جمعه همراه ساغر و عرفان برای تماشای یک فیلم کمدی به سینما رفتیم. باید بگویم برای روحیه‌ی من بسیار لازم و موثر بود. طبق معمول شوخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
بیشتر اوقات به محض این‌که دوستان من مطلع می‌شدند پسرعمه‌ای به این خوش‌تیپی و جذابی دارم کلی مرا تحویل می‌گرفتند. دوستان ساغر هم که دیگر جای خود را داشتند! عرفان عضلانی و قدبلند بود با موهایی قهوه‌ای و چشمانی عسلی و درشت و پوستی برنز که حالتی با نمک به چهره‌ی او می‌داد. عرفان علاوه بر این‌که خوش‌قیافه بود اخلاق خوبی هم داشت. به نظر من سمیرا دختری خوب و باشخصیت بود؛ فکر می‌کردم مورد مناسبی برای معرفی به عرفان باشد، بنابراین خطاب به عرفان گفتم:
- ببین عرفان، همکارِ من دختر خوب و قشنگیه، خیلی هم نجیبه، اگه تو موافق باشی میتونم اون رو هم در جریان بذارم و... .
عرفان میان حرفم با لحنی شوخ گفت:
- من که سنی ندارم، هنوز دهنم بوی شیر میده! این هم درست نیست که بی‌دلیل مزاحم مردم بشیم.
متعجب شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
وقتی نگاهم به طرف آن سه دختر کشیده شد با ایما و اشاره به ساغر فهماندم تا او هم آنها را نگاه کند؛ عرفان متوجه حرکات ما شد و با خنده گفت:
- بی‌خود برای من فکر و خیال فانتزی نکنید... من از عهده‌ی مخارج این‌ها بر نمیام لازمه که بگم تا در جریان باشید.
بعد از خنده‌های بلند هر که ما را می‌دید فکر می‌کرد ما به دلیل موضوع فیلم همچنان در حال خنده هستیم درحالی‌ که بخش‌های پایانی فیلم را فقط با حرف زدن و خندیدن اوقات خود را گذرانده بودیم. واقعاً که برای خودمان فیلمی شده بودیم! این اخلاق عرفان را خیلی دوست داشتم؛ هیچ وقت خوشی را به ما زهر نمی‌کرد. با وجودی که حواسش به ما بود اما کاری می‌کرد که همیشه خوش باشیم. برخلاف فراز که دوست نداشت ما در جمع بخندیم، عرفان کار خود را می‌کرد و می‌گفت خنده بر هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
سرانجام روز پنج‌شنبه فرا رسید؛ روزی که بی‌صبرانه منتظر آن بودم. مقابل آینه ایستادم و خطاب به تصویرم گفتم:
- خب امروز روز مبارزه است و من باید دماغِ عملیه دخترهای خاله‌ی افسانه رو به خاک بمالم به ‌خصوص شراره... همون که قِر ‌می‌ده و اطوار می‌ریزه.
سپس با حالتی سرمست مشغول بررسی چهره‌ی خود شدم. نیاز چندانی به آرایش نداشتم، ابروهای خوش‌فرم و مژه‌های بلندم را که می‌پسندیدم، همچنین حالت کشیده‌ی چشمان درشتم را که گوشه‌ی بیرونی آن‌ها متمایل به بالا بود و حالتی خندان به چشمانم می‌داد. من آنها را خیلی دوست داشتم چون با یک لبخند کوچک هم حالت خندان چشم‌هایم نمایان‌تر می‌شد. به قول افسانه که می‌گفت:
- خوش به حالت دختر آدم وقتی حالت چشم‌های تو رو می‌بینه به زندگی امیدوار می‌شه.
مقداری کرم مرطوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
اول از همه نگاهم متوجه فراز شد که دست به سینه کناری ایستاده بود و با اخم چپ‌چپ به ما نگاه می‌کرد. طبق عادتی که داشتم سرحال و خندان با همه سلام و احوال‌پرسی کردم و حسابی خودم را برای عمو منصور عزیزم لوس کردم! با نگاهی به اطراف، پس از ارزیابی‌های لازم همراه افسانه برای تعویض لباس‌هایم به اتاق او رفتیم. افسانه دستی برایم تکان داد و موقع بستن در اتاق از من خواست تا راحت باشم. سپس برای کمک به مادرش سریع بیرون رفت. مانتو را از تنم بیرون آوردم و بر روی تخت افسانه گذاشتم. کش موهایم را باز کردم و دوباره بالای سرم دم اسبی بستم و با ظاهری مرتب و آراسته از اتاق بیرون رفتم. وقتی متوجه حضور خاله‌ی افسانه شدم با صدایی بلند و رسا جویای احوالش شدم و مقابل او ایستادم. او نیز با خوش‌رویی جواب مرا داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

F@rn@z

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
375
پسندها
4,117
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
فراز عذر خواهی کوتاهی کرد و سریع از کنار شراره بلند شد و همراه عرفان به آن طرف سالن رفتند. منزل عمو دوبلکس و بزرگ بود. اتاق فراز و دخترها در طبقه‌ی بالا قرار داشت و سه اتاق هم در طبقه‌ی پایین با سالنی بزرگ و آشپزخانه‌ای مجهز به تمام وسایل مورد نیاز، در کل ظاهر خانه از آن دسته خانه‌هایی به شمار می‌رفت که به درد ساخت و ساز و کوبیدن می‌خورد. اما عمو منصور به هیچ عنوان راضی به این کار نمی‌شد. عمو حق داشت این خانه با آپارتمان‌های کوچک و قفس مانند قابل مقایسه نبود؛ با آن ایوان بزرگ و حیاط محشر و با صفایی که داشت واقعاً حیف بود!
به محض آمدن مادرم با یک خیز بلند کنارش رفتم و محکم او را بوسیدم و در آغوش گرفتم. اخمی کرد و آهسته گفت:
- به خدا موندم تو کی بزرگ میشی دختر؟
خندیدم.
- هیچ وقت... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا