• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #291
مشت دوم و سوم و چهارم را کوبید. از او فاصله گرفت و به پهلویش ضربه‌ای زد. ضربه‌ی دوم، شکیب پای سجاد را گرفت و پیچاندش. سجاد بر زمین افتاد و شکیب هنگامی که از جا برخاست، سجاد خودش را به شکیب رساند و مشتی در صورتش کوفت. سپس با پایش به صورت و شکمش کوفت. شکیب خم شد که سجاد پشت او قرار گرفت و با پیچاندن دستش، به سمت دیوار قدم تند کرد و کله‌اش را به دیوار کوبید. سپس رهایش کرد. شکیب بر زمین افتاد، و سجاد خواست به سمت اسلحه‌اش برود که شکیب با پایش، به پشت پای او کوفت که سجاد نیم خیز شد. شکیب از جا برخاست و سجاد چاقوی کنارش را چنگ زد. شکیب دستاش را دور گردن سجاد حلقه کرد که سجاد با چاقوی در دستش به ران شکیب فرو کرد. از درد فریادی کشید که سجاد دوباره چاقو را در رانش فرو کرد. شکیب مچ دست سجاد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #292
از درد نفسش بالا نمی‌آمد و دیگر نمی‌توانست از جا بلند شود. در اثر برخوردش با عسلی، پایه‌هایش نیز کمر شکیب را به درد آورد. سجاد به طرفی افتاده بود و نفس‌نفس میزد. کمی که حالش جا آمد، همان‌طور چهار دست و پا به سمت شکیب رفت. بر شکمش نشست و دستانش را دور گلویش حلقه کرد و فشرد. شکیب شروع به دست و پا زدن کرد. دستان سجاد را چنگ زد، قالی را چنگ زد. چشمانش داشت رو به سیاهی می‌رفت. دستانش را به اطراف بر خرده شیش‌ها کشید تا شاید شیشه‌ی بزرگی دستش را بگیرد. تکه شیشه‌ای را لمس کرد و سپس با در دست گرفتنش، به تندی در چشم سجاد فرو کرد. سجاد از درد فریاد کشید و از شکیب فاصله گرفت. شکیب به سرفه افتاد و با خیره نگاه کردن به سجاد، گلویش را ماساژ داد. سجاد توام با درد تکه شیشه را، به همراه چشمش به بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #293
سه تابلوی متوسط با طرح گل‌های ارکیده، ژیپسوفیلا و لیلیوم به دیوار آویخته شده بود. با ورود به خانه، کمی دلش گرفت. جای مونیکا خالی بود که به استقبالش بیاید و بوسه‌ای بر موهایش بنشاند و پرحرفی‌هایش را گوش دهد. طاهر از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت نیما قدم نهاد. نیما سلام کرد و طاهر با بوییدن بوی سیگار از جواب دادن به او امتناع کرد. نیما دستپاچه از نگاه دایی‌اش آب دهانش را بلعید.
طاهر با اخمی بر پیشانی گفت:
- بوی سیگار میدی.
نیما لبخند مضحکی زد و به دروغ گفت:
- راننده تاکسی سیگار می‌کشید. حتماً به خاطر اونه.
دهانش بوی نعناع و سیگار می‌داد. متوجه شد برای از بین بردن بوی بد سیگار، آدامس نعناع و یا قرصش را در دهان چپانده. حتی بلد نیست درست پنهان کاری کند.
- بوی بد دهنت هم به خاطر راننده‌ست؟
نیما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #294
هربار که حس می‌کنم از دیگران عقب افتادم، به خودم یادآوری می‌کنم که وقتی دیگران مشغول ساختن زندگی‌شون بودن، من مشغول "جان به‌در بردن" بودم.
متن قشنگی بود و شرح حالی از زندگیم داشت. گفتم شاید کسی نیاز داشته باشه که اینو ببینه و مثل من حداقل کمی آروم بگیره:)
امیدوارم از خوندن داستانم لذت ببرید. نقدی، انتقادی چیزی بود در خدمتم. شما خواننده‌های عزیز به بهتر و زیباتر شدن رمانم کمک می‌کنید.



انتهای موچین را در آب جوش قرار داد و سپس آن را با پد الکلی خشک کرد. به آرامی خرده شیشه را از پوستش درآورد و در دستمال گذاشت.
- منظورش از قرار گرفتن بین دعوای دو نفر کیه؟ شاهین و کی؟
شکیب بی‌حال گفت:
- نمی‌دونم. من و تو نمی‌تونیم بفهمیم. باید از طاهر و بچه‌های قدیمی بپرسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #295
سلام دوستان و همراهانی که می‌خونید. امیدوارم حالتون خوب باشه. یه سری تغییرات انجام دادم که لازم دونستم بگم. یک اینکه مدت زمان فعالیت اتمیک، یعنی گروه شاهین رو از پونزده سال تغییر دادم به سی و دو سال. و دیگری اینکه اروند پلیس بود، من شغلش رو ویرایش کردم گذاشتم خبرچین شاهین. به نظرم اومد این‌طوری بهتره. ابهامی تو سیر داستان دیدین لطفا به من بگید. نقد و نظری هم بود در خدمتم. اینکه می‌بینم صفحه‌ی نقدم خالیه این‌طور فکر می‌کنم که چقدر فاجعه‌ست رمان. نمی‌دونم شاید هم در نظر شما مشکلی نداره. واقعا نمی‌دونم. ولی نقدهای شما به بهتر و قشنگ‌تر شدن رمانم خیلی کمک می‌کنه. امیدوارم از خوندن داستانم لذت ببرید :')


محمد متعجب گفت:
- یعنی انتظار داری با دیدنت گلوله‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #296
به نظرتون عموی اصلان کیه؟ تونستید حدس بزنید کار کیه که می‌خواد منطقه‌هاش رو پس بگیره؟ چون منم مثل شما واقعا نمی‌دونم کار کیه :upside-down-face:
اگه تونستید خیلی راحت حدس بزنید به من لطفا بگید. جایزه داره‌ها! آرهه. امیدوارم از خوندن داستانم لذت ببرید (^з^)-☆ (یعنی بوس به شما)



محمد توام با شک پرسید:
- چرا من؟
اصلان: من متوجه شدم که شاهین یه منطقه به دوستت شکیب سپرده.
محمد متعجب گفت:
- یه نفر از گروه داره بهت خبر میده!
اصلان لبخندی گوشه‌ی لبش نشست که محمد در ادامه گفت:
- و اون شخص کسی نیست جز عموت.
اصلان با لحنی پرشور گفت:
- و ما احساس کردیم که خیلی دلت می‌خواسته که جای شکیب باشی.
محمد ارتباط چشمی‌اش را با اصلان قطع کرد و دستپاچه گفت:
- اصلاً این‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #297
مونیکا با لبخندی بر لب گفت:
- دارم به این فکر می‌کنم که اگه بچه‌دار می‌شدیم، چه پدر سختگیری برای بچه‌هامون می‌شدی.
ذوق‌زده خندید که طاهر با عصبانیت گفت:
- حتماً تو الگوی خوبی می‌شدی براشون.
مونیکا خنده از لبش رخت بست و با چهره‌ای بی‌حالت که به معنای خجالت‌زده شدنش بود، نگاهش کرد.
نیما که تشنگی بی‌موقع‌اش او را از خواب جدا کرده بود، متعجب و کنجکاوانه با شنیدن صدای دایی‌اش که انگار داشت با کسی حرف می‌زد راهش را به سمت اتاقش در پیش گرفت و پشت دیوار کنار در نیمه باز خودش را پنهان کرد.
مونیکا: زیاد بهش سخت نگیر. خودش اوضاع درستی نداره.
طاهر با عصبانیت گفت:
- اجازه نمیدم چون تارا و یاشار هرکدوم برای خودشون زندگی می‌کنن، نیما فکر کنه به آزادی مطلق رسیده.
مونیکا با ناراحتی گفت:
- خیلی بد و یهویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #298
عمیقا دلم به حال سجاد می‌سوزه چون ناخواسته به دنیا اومدنش باعث شده بود احترامی از جانب خانواده‌اش نبینه. انگار که خودش زورکی وارد زندگی خانواده‌اش شده بود. و اینکه گفت به کسی پشت کردم که ارزش و احترام براش قائل بودم. شاهین رو دوست داشته و پشیمون شده بود از کاری که کرده بود. خیلی عجیبه که دلم براش سوخته و نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. شما نظری ندارید، نه؟
امیدوارم از خوندن داستانم لذت ببرید (^з^)-☆ (یعنی بوس بهتون)



سپس ترسیده و نگران گفت:
- اصلان کیه شکیب؟ می‌خواد بلایی سر برادرم بیاره؟
- محمد کجاست الآن؟
محیا آب دهانش را بلعید و با خیره شدن به در اتاقش گفت:
- خوابیده.
شکیب با خیالی آسوده گفت:
- خوشگله اگه موضوع مهمی بود محمد حتماً به من زنگ می‌زد و منو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #299
محمد کمی از چای داغش را نوشید و سپس گفت:
- راجع به اصلان بهت گفت؟
شکیب توام با شک گفت:
- اگه محیا نمی‌گفت، تو قصد نداشتی چیزی بهم بگی؟
محمد با اخمی به پیشانی گفت:
- به شاهین که چیزی نگفتی؟
شکیب همان‌طور که دیشب حدس زده بود محمد قصد ندارد موضوع را با شاهین در میان بگذارد، با لحنی شل و، وارفته گفت:
- نه.
محمد خیالش آرام گرفت و در جواب سؤال شکیب گفت:
- نه.
شکیب اخمی به پیشانی نهاد و پرسید:
- چرا؟
محمد خیره در چشمان شکیب گفت:
- امیرحسین درست می‌گفت. اصلان سعی می‌کنه به یکی از ما چند نفر نزدیک بشه. برای کشتن من نیومده بود، از من درخواست کرد کمکش کنم؛ بی‌غل و غش.
سپس هردو همزمان شروع به حرف زدن کردند.
شکیب: کسی که داره دوستامون رو می‌کشه... .
محمد: چیزهایی گفت که... .
- از تو کمک می‌خواد؟
هردو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا