- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,184
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #271
بهادر نه در لحن کلام شکیب، بلکه با خیره شدن در چشمانش، خشم و عصبانیتش را متوجه شد. کاملاً حق با او بود. کمی دیر برای تحقیق اقدام کرده بود. نمیتوانست او را متهم به چیزی کند وقتی پرونده بسته شده و چیزی برای تحقیق بیشتر وجود ندارد.
پس از رفتن بهادر، شکیب موبایلش را برداشت و پس از آنکه وارد مخاطبین شد، با یوسف تماس گرفت. تمام ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کرد، و یوسف در جواب گفته بود منتظر باشد تا دوباره با او تماس بگیرد.
***
دلارام درحالی که از خیابان عبور میکرد و نگاهش را به چپ و راست میچرخاند، پشت موبایلش خطاب به دوستش گفت:
- شاید امروز برم ببینمش مرضیه.
خانوادهی دلارام در منطقهی زیتون کارگری زندگی میکنند و دلارام تا محل کارش فقط ده الی ربع ساعت فاصله است که بیشتر اوقات را پیاده...
پس از رفتن بهادر، شکیب موبایلش را برداشت و پس از آنکه وارد مخاطبین شد، با یوسف تماس گرفت. تمام ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کرد، و یوسف در جواب گفته بود منتظر باشد تا دوباره با او تماس بگیرد.
***
دلارام درحالی که از خیابان عبور میکرد و نگاهش را به چپ و راست میچرخاند، پشت موبایلش خطاب به دوستش گفت:
- شاید امروز برم ببینمش مرضیه.
خانوادهی دلارام در منطقهی زیتون کارگری زندگی میکنند و دلارام تا محل کارش فقط ده الی ربع ساعت فاصله است که بیشتر اوقات را پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش