نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #271
محمد به یک دو راهی نزدیک شد و با تمام سرعت به سمت جدول مابین دو راهی حرکت کرد. جاوید ترسیده گفت:
- تو رو جون هر کی که دوست داری این کارو نکن!
محمد توام با خشم گفت:
- لال شو جاوید.
شایان به داخل آمد و در حین تعویض خشابش درحالی‌که مأموران به سمتش شلیک می‌کردند، خودش را بیرون کشاند و به سمتشان شلیک کرد؛ و خیلی شانش با او یار بود که گلوله‌ها به او اصابت نمی‌کردند و سوراخ‌سوراخش نمی‌کردند.
سرهنگ با صدای بلندی خطاب به جلالی گفت:
- برو سمت چپ، چپ!
محمد به چپ پیچید و سرهنگ به دنبالش روانه شد. ماشینی که امیر در آن حضور داشت و در تعقیب محمد بود و پشت سرهنگ حرکت می‌کرد، به شدت به جدول برخورد کرد. محمد از آینه جلو، به ماشینی که کاپوتش مچاله شده بود، نیم نگاهی کرد و سپس به جلو خیره شد. کاپوت جمع شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #272
شهرزاد با دیدن چهره‌ی پریشان برادرش، به سمت اسلحه‌اش قدم نهاد. شکیب بی‌توجه به درد شکمش ایستاد و به سمتش دوید. شهرزاد با شنیدن صدای پایش قدم به سمت اسلحه‌اش تند کرد؛ که شکیب خودش را به سوی شهرزاد پرت کرد و بر زمین خواباندش. شهرزاد برای خلاص شدن از او با آرنجش به صورتش کوفت. شکیب رهایش نکرد و دستش را گرفت و پیچاند، که صدای فریادش به هوا برخاست‌. سپس همان‌طور که دستش را پیچانده بود، از روی زمین بلندش کرد، به پشت پایش کوبید که شهرزاد به زانو بر زمین افتاد. شکیب دستش را رها کرد و با پایش به پهلویش کوفت. شهرزاد از درد نفسش بند آمد. بر زمین افتاد که شکیب دوباره به پهلویش کوفت. شهرزاد متوجه شد برادرش از روی کینه می‌زند. اصلاً هم به ذهنش خطور نمی‌کرد که چرا اینچنین وحشیانه او را می‌زند. شکیب از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #273
سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه. لطفا این پارت از رمان رو آهنگ "never say goodbye" از "Irokz, Lil Nzo" رو گوش بدین. با سپاس فراوان از شما که زحمت می‌کشید و می‌خونید و، وقت ارزشمندتون رو در اختیار من می‌ذارید. بهترین‌ها رو براتون می‌خوام.


شکیب درحالی که نفس‌نفس میزد به سمت اسلحه قدم نهاد. شهرزاد از دردی که در تمام تنش می‌پیچید، بی‌جان و بی‌رمغ شده بود. از بینی‌اش خون می‌چکید و چهره‌اش در اثر ضربه‌ها کبود و خونی شده بود. شکیب اسلحه را از زمین چنگ زد و درحالی‌که به سمت شهرزاد می‌آمد، رو به او نشانه گرفت. شهرزاد نگاه مغموم و بهت‌زده‌اش را به برادرش دوخت. باور نمی‌کرد شکیب در این حد از او متنفر باشد که بخواهد به او شلیک کند. با صدای بلندی مغموم گفت:
- تو این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #274
می‌خواست وقتی از او در روزنامه‌ها می‌نویسند، اوج خشم و بی‌رحمی‌اش را نشان دهد.
محمد به سمت یکی از ماشین‌ها رفت. متوجه جلالی شد که داشت از درد به خودش می‌پیچید و، آه و ناله می‌کرد. در ماشین را باز کرد و به سرعت دستش را روی دهانش گذاشت.
- هیس!
جلالی فقط نگاهش کرد. محمد توام با استرس گفت:
- می‌خوام کمکت کنم.
جلالی رویش را به سمت سرهنگ برگرداند و با دیدن صورت سوراخ شده‌اش، اشک از چشمانش جاری شد. دستش را بر دست محمد گذاشت تا رهایش کند. محمد دستش را برداشت و ترسیده گفت:
- آروم حرف بزن.
جلالی توام با خشم گفت:
- من به کمکت نیاز ندارم محمد؛ گمشو!
و به عقب هولش داد. محمد خودش را به جلالی نزدیک کرد و توام با حرص گفت:
- خواهش می‌کنم خفه شو! دلم به حالت سوخته که می‌خوام برگردی پیش خانواده‌ات.
جلالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #275
شکیب همان‌طور که سرش را پایین گرفته بود، درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
- می‌خواستم یه کاری کنم که...نمی‌دونم. من فقط می‌خواستم نشون بدم برادرم برام مهم نیست. می‌خواستم شاهین بفهمه اگه دارم به برادرم شلیک می‌کنم برام مهم نیست. می‌خواستم به خوده احمقم ثابت کنم که خانواده‌ام برام مهم نیستن، اما وقتی بهش شلیک کردم پشیمون شدم...پشیمون شدم که آخه چرا باید پنهانش کنم.
محمد به میان کلامش آمد و گفت:
- شاهین همین الآن هم فهمیده که شهرزاد برادرته.
شکیب با نگرانی نگاهش کرد که محمد گفت:
- برادرت چند بار به خونه‌ات اومده. شباهت بین تو و برادرت همه چیز رو لو میده. شاهین نفهمه، امیر که همکارشه می‌فهمه، چون ممکنه شهرزاد این‌قدر باهاش صمیمی بشه که از برادر گمشده‌اش براش بگه. منم اشتباه کردم. منم مقصرم. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا