• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #271
بهادر نه در لحن کلام شکیب، بلکه با خیره شدن در چشمانش، خشم و عصبانیتش را متوجه شد. کاملاً حق با او بود. کمی دیر برای تحقیق اقدام کرده بود. نمی‌توانست او را متهم به چیزی کند وقتی پرونده بسته شده و چیزی برای تحقیق بیش‌تر وجود ندارد.
پس از رفتن بهادر، شکیب موبایلش را برداشت و پس از آنکه وارد مخاطبین شد، با یوسف تماس گرفت. تمام ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کرد، و یوسف در جواب گفته بود منتظر باشد تا دوباره با او تماس بگیرد.
***
دلارام درحالی که از خیابان عبور می‌کرد و نگاهش را به چپ و راست می‌چرخاند، پشت موبایلش خطاب به دوستش گفت:
- شاید امروز برم ببینمش مرضیه.
خانواده‌ی دلارام در منطقه‌ی زیتون کارگری زندگی می‌کنند و دلارام تا محل کارش فقط ده الی ربع ساعت فاصله است که بیش‌تر اوقات را پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #272
سلام خدمت شما عزیزانی که رمان اینجانب رو می‌خونید. موقع نوشتن این پارت از رمان به آهنگ "dark crystal" از "linkin park" و آهنگ "اژدها" از "مهراد هیدن" گوش می‌دادم. مایل بودین این دو تا آهنگ رو دانلود کنید و گوش کنید. من عادت دارم موقع نوشتن رمان، آهنگ گوش بدم. و گاهی اوقات هم شده که من با گوش دادن به یه آهنگ، پارتی از رمان رو نوشتم. بله...امیدوارم از خوندن رمان لذت ببرید:)


جدا از آنکه دلارام می‌داند این آدم در شأن خودش و خانواده‌اش نیست، قصد و نیت دارد او را سر عقل بیاورد و به زندگی‌اش سر و سامان دهد. دلش به حالش می‌سوزد که او را به حال خودش رها نمی‌کند؛ وگرنه که دلارام ارزش خودش را می‌داند. همین که خودش را معرفی کرده بود، دلارام را امیدوار کرده بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #273
محبت با دستپاچگی از جلوی در کنار رفت و با لبخندی که به اجبار بر دهانش نقش بسته بود گفت:
- بله بله...بیا...بفرما داخل.
کیاوش خیره به لبخند تصنعی محبت کفشش را از پا درآورد و، وارد شد. محبت با دستش به مبل‌های سلطنتی اشاره کرد و گفت:
- خوش اومدی کیاوش جان.
کیاوش خیره به محبت گشت بی‌آنکه قدم از قدم بردارد. چشمان قهوه‌ای روشن، ابروهای مشکی رنگ باریک با قوس ملایم، بینی و لبان کوچک، صورتی بیضی شکل و پوستی گندمی داشت. قد کوتاه و لاغر اندام بود. چهره‌اش و حتی قد و هیکلش شباهت زیادی به مادرش داشت و کیاوش خیلی از این شباهت متنفر گشت. شباهت به کسی که بویی از مادری نبرده و حتی سعی در ارتباط برقرار کردن با پسرش نکرده است.
- بغلم نمی‌کنی؟
محبت از ترس آب دهانش را بلعید و، واکنشی از خودش نشان نداد؛ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #274
محبت توام با ترس قدمی برداشت که کیاوش ابروانش را رو به بالا سوق داد و متعجب گفت:
- وسایل پذیرایی رو نمی‌خوای بیاری؟!
محبت جهت نگاهش را به سمت ظرف میوه‌ای چرخاند که حتی میوه‌های درونش را هم به قشنگی نچیده بود. قدم به سمت اُپن نهاد و درحالی که در دست راستش ظرف میوه را گرفته بود و در دست دیگرش بشقاب و چاقو و چنگال، قدم به سمت پذیرایی نهاد.
کیاوش: از زندگیت راضی هستی؟
محبت بشقاب‌ها و ظرف میوه را بر روی عسلی طلایی رنگ دایره‌ای شکل گذاشت و فقط به گفتن کلمه‌ای بسنده کرد.
- آره.
به هرحال فکر نمی‌کرد پسرش به چیزی بیش‌تر از یه کلمه نیاز داشته باشد. بی‌آنکه بشقابی بردارد و درونش را از میوه پر کند و جلوی پسرش بگذارد، روبه‌رویش جای گرفت و با پایین گرفتن سرش، از ارتباط چشمی برقرار کردن با او اجتناب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #275
سرش را پایین گرفت و با آستین پیرهنش نم چشمان و آب بینی‌اش که تا چانه‌اش راه پیدا کرده بود را گرفت.
- اردشیر از من خوشش نمیاد... هرچی بهت گفته از سر نفرتش با من بوده. من از اینکه چشم و دلم سیر شده بود و یا وجدانم بیدار شده بود شاهین رو ترک نکردم. تو از آدم اشتباهی درموردم پرسیدی. از شاهین بخواه همه چیز رو برات توضیح بده.
کیاوش توام با خشم گفت:
- تو این حق رو داشتی که با من ارتباط برقرار کنی. چرا تنهام گذاشتی؟ شاهین هر کثافتی که بود، چرا به من فکر نکردی؟
محبت سرش را بالا گرفت و با بغض در صدایش با صراحت گفت:
- من کار درست رو کردم کیاوش.
کیاوش فکر کرد اشتباه شنیده است. به همین خاطر اخمی بر پیشانی نشاند و متعجب گفت:
- چی؟!
محبت با بغض در صدایش گفت:
- تو پسر همون پدری.
کیاوش مغموم از شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #276
سرش را بالا گرفت و به لبه‌ی میز کوفت.
- شاهین جبران کرد اما تو... .
سرش را از میز فاصله داد و دوباره به لبه‌ی میز عسلی کوبید.
- حتی سعی نکردی منو بشناسی که ببینی من شکل پدرم هستم... یا نه.
همان‌طور که سرش را گرفته بود، محکم‌تر از قبل به میز کوبید. رهایش کرد و به مادرش که از نظر خودش از سگ کم‌تر بود، چشم دوخت‌ که از شدت درد صدایی شبیه به مویه از دهانش خارج میشد. از چشم راستش به جای اشک خون جاری شده بود. از دهان و گونه‌اش خون می‌چکید و، پیشانی‌اش در اثر ضربه‌ها، شکافته شده بود و خون به بیرون تراوش می‌کرد. کیاوش درحالی که نفس‌نفس میزد گفت:
- اگه من بدون مادر، بزرگ شدم پس بچه‌های تو هم باید بدون مادر بزرگ بشن.
خم شد و چاقو را از زمین برداشت.
- می‌خوام عمیقاً شیدا و آرمان حس کنن که به من چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #277
سلام خدمت شما عزیزانی که وقت می‌ذارید و رمان منو می‌خونید. موقعی که داشتم به آهنگ "prisoner" از خانم Miley cyrus و خانم dua lipa گوش می‌دادم، این پارت از امشبی که براتون به اشتراک گذاشتم به ذهنم خطور می‌کنه. حالا اینکه متن آهنگ اصن به چیزی که من نوشتم ربطی نداره. امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید :)

درحالی که نگاه و حواسش به اطرافش بود، با احتیاط به در نزدیک شد و گوش به صحبت‌هایی که بین دو نفر ردوبدل میشد، سپرد.
محمد: چی می‌گفت؟
- فکر کرده من دانیال رو کشتم... یعنی تهدیدش کردم که خودش رو بکشه.
محمد: چرا همچین فکری کرده؟
سپس بی‌آنکه اجازه‌ی حرف زدن به شکیب را بدهد گفت:
- آها فهمیدم! ماشینت، از روی ماشین تو رو شناسایی کرده.
سپس با عصبانیت گفت:
- گند زدی شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #278
محمد کنار رفت و شکیب خیره به چهره‌ی غرق در خون بهادر خطاب به سیاوش گفت:
- بهش شلیک کن.
سیاوش نگاهش را به شکیب دوخت و گفت:
- کیه؟
شکیب نگاهش کرد و گفت:
- گفتم که... .
سیاوش به میان کلامش آمد و گفت:
- می‌خوام بدونم دارم چه خانواده‌ای رو بدبخت می‌کنم.
شکیب سرش را تکان داد، به سمت بهادر آمد و دهانش را نزدیک به گوشش برد.
- می‌تونی خودت رو به دوستم معرفی کنی؟
بهادر با دهانی خون‌آلود به شکیب نگاه کرد. زبان بریده شده‌اش این اجازه را به او نمی‌داد که حرف بزند. شکیب کنار سیاوش قرار گرفت و گفت:
- بهادر شعیبی نمی‌تونه حرف بزنه و خودش رو بهت معرفی کنه.
دستش را به طرف شایان دراز کرد و گفت:
- اگه من جای تو بودم، به قلبش می‌زدم.
برای آنکه بیشتر درد بکشد و مرگ راحتی نداشته باشد. شایان اسلحه‌اش را در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #279
بنیامین توام با خشم گفت:
- شکیب همه چیز رو می‌دونه. من همه چیز رو راجع به شماها بهش گفتم.
اصلان شانه‌ای به نشانه‌ی بی‌تفاوتی‌اش نسبت به این موضوع تکان داد و گفت:
- برام مهم نیست اون احمق چی می‌دونه. می‌دونی چون...من همه چیز رو راجع به خودم و کسی که دارم براش کار می‌کنم بهت نگفتم. پس چیز زیادی نمی‌دونه؛ و فکر نمی‌کنم کاری برات انجام بده. آخه تو با انتقام مسخره‌ات باعث مرگ دو نفر از اعضای گروه شاهین شدی؛ دانیال و اروند. کسی دلش به حال تو نمی‌سوزه، حتی رفیقت.
اگرچه بنیامین هم با وجود اطلاعات کمی که از اصلان و دار و دسته‌اش داشت به شکیب چیزی نگفته بود. فقط می‌خواست اصلان را نسبت به این موضوع بترساند که خیلی هم موفق نشد.
اصلان خودش را جلو کشاند و خیره در چشمان گریان بنیامین، به آرامی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
373
پسندها
5,078
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #280
نازنین لباس‌ها را رها کرد و خیره به خواهرش که موضوع عجیب و بدیعی را پیش کشیده بود، گفت:
- حتماً بهت دروغ گفته.
زهرا با اطمینان گفت:
- شاید راست گفته باشه. شاید خواسته من کمکش کنم.
نازنین چشمانش را از شدت عصبانیت گشاد کرد و گفت:
- اون بی‌شرف بی‌همه چیزی که باعث مرگ یه زن شد بهت راست گفته؟ دزدها از صداقت چیزی می‌فهمن؟
زهرا مغموم گفت:
- می‌خوام کمکش کنم.
نازنین توام با خشم گفت:
- به روح بابا قسم اگه یه بار دیگه راجع به این کثافت‌ها حرف بزنی و می‌خوام کمک کنم راه بندازی، یکی می‌زنم تو دهنت!
زهرا اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- مجبورش کردن که تو اون موقعیت قرار بگیره. چرا متوجه نیستی؟
نازنین لباس‌ها را رها کرد و از جا برخاست.
- این تویی که متوجه نیستی داری برای چه کسایی دل می‌سوزونی.
نگاه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا