متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اتُمیک
نام نویسنده:
مائده.خلف
ژانر رمان:
#جنایی #مافیایی #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی #تریلر
کد رمان: 2968
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁



★✩به نام خداوند جان و خرد★✩


۱۸-۵۴-۴۷-downloadfile.jpg
خلاصه: داستان، زندگیِ شخصیِ هر‌یک از اعضای گروهی خلافکار که با نام اتُمیک شناخته شده‌اند و سارقانی حرفه‌ای و زبردست هستند را نشان می‌دهد.
مسئول رسیدگی به پرونده‌ی باند اتمیک، سرگرد شهرزاد سعدی، هنگامی که موفق به دستگیری این باند نمی‌شود، سعی می‌کند از طریقی دیگر به این باند نفوذ کند؛ اما موضوعی باعث می‌شود نتواند وظیفه‌اش را آن‌طور که باید درست انجام دهد!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,536
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
شکیب به ساعت مچی‌اش که دو بامداد را نشان می‌داد، خیره شد. کمی استرس به جانش رخنه کرده بود که با چند نفس عمیق کشیدن، سعی داشت بر خودش مسلط شود. کنارش جاوید جای گرفته بود و نگاهش رو به خیابان بود.
کیاوش که پشت فرمان بود و رانندگی می‌کرد، همان‌طور خیره به جلویش گفت:
- آماده هستین بچه‌ها؟
شکیب نگاهی به نقاب در دستش انداخت که جای چشم و دهان سوراخ بود. تنها چیزی که نیاز داشتند، همین بود، اینکه شناخته نشوند. بی‌حال پاسخ داد:
- من آماده‌ام.
محمد نقاب مشکی رنگ پارچه‌ای را پوشید و گفت:
- آره.
جاوید توام با استرس «بله» گفت و نقابی را که در دستش بود پوشید.کیاوش وارد بازار طلافروش‌ها واقع در منطقه‌ی طالقانی شد و مقابل گالری بازرگانی، ماشین را نگه داشت و با نگاهی به اطرافش، خطاب به دوستانش گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
هفت دقیقه‌ی دیگر تا رسیدن پلیس مانده بود. محمد و جاوید که کیف اول را از طلا پر کردند از مغازه بیرون آمدند و جاوید کیف را در صندلی عقب جای داد.
خواستند وارد مغازه شوند که شکیب بی‌آنکه از مغازه خارج شود، رو به محمد گفت:
- هارش بشین تو ماشین، من و شیش ماهه هم الآن کارمون تموم میشه.
محمد در سمت جلو را باز کرد و نشست. شکیب و جاوید به سمت گاوصندوق آمدند. جاوید به روی دو زانو نشست و بمب ساعتیِ کوچکی را که اندازه‌ی کف دست و حتی کوچک‌تر از آن بود، از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد. همزمان که سعی می‌کرد بمب کوچک را بر روی قسمت مشخص شده‌ای بگذارد، خطاب به شکیب گفت:
- مدل گاوصندوق BST500.
شکیب خیره به نیم‌رخ جاوید گفت:
- بمب به این کوچیکی می‌تونه بازش کنه؟
جاوید: نگاه به کوچیک بودنش نکن، کارای بزرگی انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
کیاوش، عصبانی نفسش را به بیرون دمید و شکیب شیشه‌ی سمت خودش را پایین آورد. کمی از بالا تنه‌اش را بیرون آورد و به سمت ماشین پلیس شلیک کرد؛ که شیشه جلوی ماشین پلیس در اثر اصابت گلوله‌ها خرد شد، اما کسی آسیب ندید. سپس به داخل آمد و خشابش را با یک خشاب پر به سرعت تعویض کرد. محمد و جاوید همزمان سرشان را بیرون آوردند و به سمت مأموران شلیک کردند. شکیب اسلحه‌اش را که آماده‌ی شلیک کرد، کمی خودش را از شیشه بیرون کشید. دو ماشین پلیس دیگر به آنان اضافه شد؛ که جمعاً چهار پلیس را به دنبال خود کشاندند. جاوید، محمد و شکیب به داخل آمدند و در حین تعویض خشاب، شیشه‌ی عقب ماشین در اثر شلیک گلوله از سمت نیروهای پلیس شکست و صدای وهمناکی را ایجاد کرد. شکیب و جاوید، دستانشان را بر سرشان گذاشتند و به پایین خم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #6
کیاوش و محمد مشغول وارسی در دویست و شش شدند که مبادا چیزی از خودشان جا گذاشته باشند، اگرچه یا سوزانده میشد و یا اوراق. جاوید متوجه شکیب شد، که گوشه‌ای خم شده بود و بالا می‌آورد. به سمتش قدم نهاد و گفت:
- خوبی؟
شکیب خواست پاسخ جاوید را بدهد که دوباره حالت تهوع به او دست داد و، خم شد و هرچه خورده و نخورده بود را بالا آورد. جاوید، ناراحت از وضعیت آشفته‌ی شکیب، دستش را بر کمرش گذاشت و نوازشش کرد. نگاهش به آنچه شکیب بالا می‌آورد، افتاد. مایعی زرد رنگ، که اسید معده‌اش بود. این بیچاره چیزی نمی‌توانست بخورد که حالا بتواند بالا بیاورد. فقط یکی از عوارض شیمی درمانی‌اش بود. شکیب که احساس کرد دیگر قرار نیست از دهانش فقط دل و روده‌اش بیرون بزند، از حالت خم در آمد. شکم و قفسه‌ی سینه‌اش به شدت درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #7
با دیدنشان از جای برخاست و با لحنی تحسین‌آمیز رو به آنان گفت:
- آفرین بچه‌ها، کارتون عالی بود!
شکیب و جاوید کیف‌ها را بر زمین گذاشتند و کیاوش همان‌طور که به سمت صندلی می‌آمد گفت:
- گفته باشم بابا... .
بر صندلی نشست و رو به پدرش گفت:
- باید به من سهم بیش‌تری بدی، چون همه‌ی کارای مهم رو من کردم.
جاوید خسته از ایستادن، روبه‌روی کیاوش، بر صندلی نشست و گفت:
- همه به یه اندازه زحمت کشیدن شاهی.
شاهین، پدر کیاوشِ هفده ساله بود؛ که البته از نظر ظاهری شباهتی به یکدیگر نداشتند. کیاوش بیشتر به مادرش شباهت داشت. مادری که از بدو تولدش، از مهر و محبتش بی‌نصیب مانده بود.
شاهین به سمت کمد مشکی رنگی که کنارش در سمت راست قرار داشت، آمد و آن را باز کرد. سه کیف نسبتاً بزرگی از آن درآورد و، به سمت شکیب و محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #8
بیرون آمد و به سمت اتاقش قدم نهاد که صدای خشمگین خواهرش به گوش رسید.
- از ساعت هشت داشتم بهت زنگ می‌زدم. چرا جواب نمی‌دادی؟
محمد همان‌طور که با حوله صورتش را خشک می‌کرد گفت:
- فکر کنم برات یه پیام فرستادم محیا که دیر میام.
محیا بغض به گلویش چنگ زد و محمد با سکوت خواهرش، حوله را از صورتش فاصله داد و متوجه گریه‌اش شد. با ناراحتی گفت:
- باز شروع نکن ماهی!
محیا با بغض در صدایش، عصبی گفت:
- تو می‌فهمی نگرانی یعنی چی؟ از ساعت هشت بیرون رفتی تا الآن که چهار صبحِ. نه پیامم رو می‌بینی، نه جواب تماسم رو میدی. حداقل بهم بگو کدوم قبرستونی هستی که نگران نشم.
محمد مغموم و متأثر از شنیدن حرف‌های خواهر کوچکش، به سمتش قدم نهاد. خواست در آغوشش بگیرد؛ که محیا بر تخت سینه‌ی محمد کوفت و به عقب هولش داد. الآن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #9
محیا بر تخت نشست و به چهره‌ی برادرش چشم دوخت. ابروان مشکی رنگ پرپشت که هشتی شکل بودند، بینیِ کشیده و استخوانی، لبانی بزرگ و تیره رنگ که در اثر سیگار کشیدن اینچنین شده بود، صورتی کشیده، ته ریش و موهایی که بسیار کوتاه بودند.
به روی شکم خوابیده بود و پیرهنی بر تن نداشت.
محیا: بیدار نمیشی محمد؟ ظهره.
محمد بی‌‌آنکه چشمانش را از هم باز کند، حالتش را تغییر داد. به کمر خوابید و پتو را بر سرش کشید. با صدایی خواب‌آلود و گرفته گفت:
- جون من ول کن ماهی، می‌خوام بخوابم.
محیا: خیلی می‌خوابی محمد.
محمد خمیازه‌ای کشید و گفت:
- اینم بگو دیشب ساعت چند خوابیدیم.
محیا بی‌آنکه دیگر اصراری بر بیدار شدن محمد کند، از تخت برخاست و گفت:
- من میرم صبحونه بخورم که برم سالن.
محمد: باش...برو.
محیا خواست از اتاق خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #10
حالت تهوع به او دست داد. سرش را به تندی خم کرد و در سطل زباله‌ی کنار تخت هر آنچه که خورده و نخورده بود، بالا آورد. خانم بخشی بی‌آنکه به شکیب نگاه کند سرم را به دستش وصل کرد. سپس چسبی برداشت و اطرافش را چسب زد تا سرم مبادا از دستش در بیاید. شکیب بی‌حال به دیوار تکیه داد. خانم بخشی دستش را در دست گرفت و خیره در چشمان طوسی رنگش گفت:
- قوی باش شکیب، باشه؟
شکیب، ناتوان، فقط سری تکان داد. خانم بخشی وسایلش را جمع کرد و از او فاصله گرفت.
هنوز حالت تهوع داشت. به سرم نگاهی کرد که قطره قطره به درون رگش تزریق میشد. داشت خوبش می‌کرد اما ذره ذره هم آبش می‌کرد. سرم سرد بود، چراکه داروها را در جای سردی نگهداری می‌کردند تا فاسد نشوند. به همین دلیل لرز کرد. دراز کشید و پتو را بر رویش گذاشت. دمای هوای اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا