متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
الناز با دلتنگی، قدم به سمت شکیب نهاد و در آغوشش گرفت. شکیب کمر دخترک را نوازش کرد که الناز مغموم گفت:
- خوبم.
از یکدیگر فاصله گرفتند. الناز چهره‌ی شکیب را از نظر گذراند. بسیار تکیده و لاغر شده بود. رنگ پریده و خسته به نظر می‌رسید. چشمان طوسی رنگش که الناز با هر بار خیره شدن بهشان، تپش قلب می‌گرفت، برق می‌زدند. بسیار دلتنگ این چهره‌‌ی دوست‌داشتنی شده بود.
به داخل تعارفش کرد که الناز وارد حیاط شد و شکیب به دنبالش آمد. دخترک به فضای حیاط چشم دوخت که بسیار بزرگ بود. در چپ و راست حیاط باغچه‌ی بزرگی از گل‌های رنگارنگ رز قرار داشت. راه خانه با کاشی مشخص شده بود. یک میز ناهارخوری شش نفره و همین‌طور یک تاب دو نفره سمت راست حیاط قرار داشت. پایه‌های چراغ نورشان زرد رنگ بود و فضا را نسبتاً روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12
شکیب که انتظار چنین رفتاری را از آن دو منشی‌اش داشت، بشقاب را جلوی الناز گذاشت و دستمالی برداشت تا دستانش را تمیز کند.
- بهت بی‌احترامی که نمی‌کنن؟
الناز تکه‌ای زردآلو از ظرف برداشت و گفت:
- نه، دخترای خوبی هستن. خودت کی میای دفتر؟
می‌دانست شکیب هربار که چیزی می‌خورد بالا می‌آورد؛ به همین خاطر از ظرف میوه‌اش به او تعارفی نکرد و مشغول خوردن شد.
شکیب تکیه بر صندلی، دست به سینه گفت:
- من فعلاً درگیرم. شیمی درمانی میرم، زیاد حال ندارم. تو به جای من نظارت کن رو کارا. اگرم مشکلی پیش اومد منو حتماً در جریان بذار.
الناز سری تکان داد و مغموم گفت:
- امیدوارم زود خوب بشی شکیبی.
- نگران نباش، خوب میشم...چه عجب از این ورا؟
الناز بی‌مقدمه چینی، و کمی مضطرب زبان گشود.
- نزدیک به دو ماهیِ که یه نفر مدام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13
شکیب نگاهش را به دخترک دوخت. ابروانی کمانی به رنگ قهوه‌ای، بینیِ کوچک، چشمانی سبز رنگ و لبانِ باریکی داشت. لاغر اندام و قد کوتاه بود.
وارد رابطه شدن با کسی که یک زمانی بزرگش کرده بود دیوانه‌اش کرد.
- من اگه می‌خواستم به تو علاقمند بشم، تو رو از خودم جدا نمی‌کردم. چه مرضی داشتم تو رو از خودم دور کنم؟ به خودت بیا الناز. این عاشقی آخر و عاقبت نداره.
الناز نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود و گریه نکند. کاغذ کوچکی را از کیفش درآورد و به سمت شکیب گرفت.
- این شماره و آدرس محل کارشِ.
شکیب کاغذ را از دست دخترک گرفت و گفت:
- فردا میرم سراغش تا باهاش حرف بزنم.
الناز در چشمان شکیب خیره شد. در نظرش، دلایلش منطقی بود؛ اما نمی‌توانست حسِ قشنگی که به پسرک دارد را، به راحتی و آسودگی فراموش کند.
شکیب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
طاهر نفسش را به بیرون دمید و شلوارش را پوشید. به سمت مونیکا آمد و سرش را بر پایش گذاشت. خودش را کمی جمع کرد و چشمانش را بست. مونیکا موهای کوتاه و مشکی رنگ طاهر را نوازش کرد و گفت:
- حسش می کنی؟
طاهر مغموم گفت:
- نه.
مونیکا: اما من دارم نوازشت می‌کنم.
طاهر افسوس خورد که نمی‌تواند دستان همسرش را به هنگام نوازش کردن حس کند. باید حسرت به دل چنین حسی تا وقتی که زنده بود، می‌ماند. چشمانش را از هم گشود و با صدایی گرفته گفت:
- این روزا خیلی بی‌حوصله شدم. با عالم و آدم دعوا می‌کنم. به همه می‌توپم، پرخاشگری می‌کنم.
مونیکا دستی به گونه‌ی طاهر کشید.
- بهتر نیست یه کم استراحت کنی؟ تو حتی خواب کافی هم نداری.‌
طاهر: خستگیِ من با استراحت رفع نمیشه.
مونیکا چهره‌ی طاهر را از نظر گذراند. ابروانی پرپشت مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
رایحه‌ی عطر مونیکا بر بالشت بود. عطری مشابه رایحه‌ی خیار. مونیکا بسیار به این رایحه علاقه داشت. بالشت را محکم‌تر به خود فشرد. صدای هق‌هق بلندش فضای مسکوت اتاق را در بر گرفت. کار هر شبش بود. گریه کردن برای همسر سی و پنج ساله‌اش. فقط پنج سال زندگی مشترک داشتند؛ که یکسال از عمرش را مونیکا در کما بود. در واقع طاهر و مونیکا فقط چهار سال در کنار هم زندگی کردند.
مونیکا در سانحه‌ی تصادف، ضربه مغزی شده بود؛ که منجر به کما رفتنش به مدت یک سال شد. دکترها که امیدی به بهبودی مونیکا نداشتند. آب پاکی را ریخته بودند.
طاهر می‌گفت راننده باید قصاص شود. خانواده‌ی مونیکا هم، کم و بیش موافق بودند. اما روز موعود هنگامی که طناب دار را به گردن پسرک بیست ساله آویختند، طاهر با دیدن دست و پا زدنش، دلش به حالش سوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
ایستاد و نیم نگاهی به محمد انداخت و سپس به فرشید چشم دوخت.
فرشید: بهت نمیاد غیرتی باشی.
دستی به لبش که از درد می‌سوخت کشید و خون را لمس کرد. اصلاً به این لاغر مردنی نمی‌خورد که چنان ضرب دستِ سنگینی هم داشته باشد.شکیب به سمتش قدم نهاد. یقه‌اش را گرفت و از جا بلندش کرد. او را به سپر ماشینش کوفت و خیره در چشمانش، توام با صلابت و جدیت گفت:
- الناز تو رو نمی‌خواد فرشید...منم خوش ندارم مزاحمش بشی؛ و اگر بفهمم دوباره سر و کله‌ات پیدا شده... .
یقه‌اش را رها کرد و ادامه داد:
- قول نمیدم زنده بمونی!
فرشید بی‌آنکه از تهدیدش بترسد، با خونسردی نگاهش کرد. شکیب از او فاصله گرفت و به همراه محمد به سمت ماشین قدم نهاد.
محمد، شکیب را سر خیابان پیاده کرد و علی رغم تعارف‌هایش، که شام را کنار هم باشند، محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
شکیب سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان دخترک گفت:
- چرا باورت نمیشه؟
الناز خیره به شکیب گفت:
- نمی‌دونم، شاید چون پسری، انتظار داشتم چیز دیگه‌ای ازت بشنوم.
- بی‌بند و باری رو دوست ندارم.
الناز لبخندی بر لبش نقش بست. می‌دانست شکیب خلافکار است. انتظار داشت اخلاق و رفتارش چیزی شبیه به آنچه که در فیلم‌های جنایی می‌دید باشد، که اینچنین نشده بود. الناز باید شکیب را خارج از چارچوب خانه می‌دید؛ آن وقت بود که نظرش نسبت به شکیب، به کلی عوض میشد! الناز فقط یک چیزی راجع به کار شکیب شنیده بود؛ دیگر نمی‌دانست چه کارهایی از او سر زده است.
الناز: مطمئنم حداقل عاشق یه نفر شدی.
شکیب همان‌طور که غذایش را می‌خورد گفت:
- آره.
الناز متعجب گفت:
- واقعاً؟!
شکیب سری تکان داد، که الناز مشتاقانه گفت:
- خب چی شد؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
پس از چند‌ دقیقه، ونِ مشکی‌رنگی مقابل در زندان متوقف و، سربازی از سمت راننده، و دو سروان که لباس شخصی به تن داشتند، از عقب ون پیاده شدند و به سمت زندان رفتند. محمد پشت هندزفری در گوشش، خطاب به دوستانش گفت:
- کیاوش، جاوید، آماده باشید.
کیاوش ماشین را روشن کرد. پس از صرف ده دقیقه زمان، دوست‌شان بنیامین را دیدند که از زندان داشت خارج میشد. لباس آبی‌رنگی بر تن داشت و به دستانش دستبند و، به پایش پابند زده بودند. به همراه دو سروان و سرباز به سمت ون آمدند. سرباز در عقب را باز کرد و بازوی بنیامین را گرفت و سوارش کرد. سپس دو سروان سوار شدند. کیاوش به راه افتاد و محمد به دنبالش روانه شد. دانیال نقابش را به صورت زد و اسلحه‌اش را آماده‌ی شلیک کرد. جاوید پس از آن‌که نقابش را پوشید، دو بمب صوتی کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
نیروهای پلیس دستان‌شان را بر گوش‌شان گذاشتند. صدای مهیبش دلشان را به لرزه انداخت و به پرده‌ی گوش‌شان آسیب رساند؛ به طوری که وحشت‌زده بر زمین افتادند. انگار که شخصی در فاصله‌ای کم در گوش‌شان بی‌وقفه جیغ بکشد، این‌چنین گوش‌شان سوت می‌کشید. لحظه‌ای صدایی که درون گوش‌شان می‌پیچید، قطع نمیشد. دست‌شان را که بر گوش‌شان گذاشته بودند، نمناک شد. خون از گوش‌شان چکید و لباس سبز رنگشان را خونین کرد. حالشان آشفته بود و مدام خودشان را به آن طرف و این طرف می‌کشیدند تا شاید این صدای ناهنجار لحظه‌ای دست از سرشان بردارد و آنان را به حالِ آشفته‌‌شان رها کند. صدای فریادشان را نمی‌شنیدند. یعنی آن‌که آن چند نیروی پلیس کر شده بودند!
جاوید و دانیال به تندی سوار ماشین شدند. کیاوش حرکت کرد و به دنبالش محمد روانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,175
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
محمد به میان کلامش آمد و گفت:
- منظورش شکیبِ.
جاوید: آها.
بنیامین رو به محمد پرسید:
- شکیب کجاست؟
محمد: این چند روزه که حالش خوب نیست، زیاد این‌جا نمیاد. سرطان ریه گرفته، شیمی درمانی میره.
بنیامین مغموم از شنیدن حرف محمد گفت:
- ای بابا!
محمد با صدایی بلند که به گوش دانیال برسد، گفت:
- قابل توجه بعضیا که زیاد سیگار می‌کشن!
سپس به دانیال چشم دوخت، که در همین حین هم داشت پکی به سیگارش میزد.
دانیال دود را از دهانش به بیرون دمید، رو به محمد ابروانش را به بالا سوق داد و گفت:
- با من بودی؟
محمد سری تکان داد. دانیال، بی‌خیال، نگاه از محمد گرفت و به سیگارش پکی زد.
بنیامین با صدایی گرفته، مغموم گفت:
- الآن کجاست؟
محمد: خونه‌ست.
بنیامین نگاهش را از محمد گرفت و خواست قدمی بردارد که محمد پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا