• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
شکیب عصبی از سخن دخترک گفت:
- بهت گفته بودم بیا پیش من زندگی کن، که بقیه فکر نکنن تنها و بی کسی!
الناز: آخه تا کی؟ نمی‌شه شکیب! مردم درموردمون چی فکر می‌کنن؟ اونا که نمی‌گن بال و پر یه بچه یتیم رو گرفته.
شکیب زیر لب زمزمه کرد:
- حرف مردم برای من اهمیتی نداره.
الناز چند بار سری تکان داد و گفت:
- چرا شکیب، باید اهمیت بدی. ممکنه فردا برات دردسر درست کنن.
شکیب با نگرانی گفت:
- من نگرانتم الناز. تو برای تنها زندگی کردن خیلی کوچیکی. درستش نیست تو اون خونه تنها زندگی کنی. تو فقط شونزده سالته!
الناز با اخمی بر پیشانی گفت:
- من از پس خودم بر میام.
شکیب با جدیت گفت:
- فردا وسایلت رو جمع می‌کنی میای تو این خونه.
الناز کمی به سمت شکیب متمایل شد و صادقانه گفت:
- من نمی‌تونم به چشم یه حامی به تو نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
کاغذ کوچکی را از کیفش خارج کرد و به سمت شکیب گرفت.
- این شماره و آدرس محل کارشِ.
شکیب کاغذ را از دست دخترک گرفت و گفت:
- فردا میرم سراغش تا باهاش حرف بزنم.
الناز در چشمان شکیب خیره شد. در نظرش، دلایل شکیب منطقی بود؛ اما نمی‌توانست حسِ قشنگی که به شکیب دارد را، به راحت و آسودگی فراموش کند.
الناز یتیم و بچه‌ی کار بود. شکیب و محمد هنگامی که پانزده ساله بودند، در کنار الناز و دیگر بچه‌های کار، بر سر چهارراه‌ها به کار مشغول می‌شدند. دوره‌ی بسیار سختی برای شکیب بود. چراکه خانواده داشت و به این کارها روی آورده بود. محمد و شکیب پس از سه سال، باهم دیگر وارد کار خلاف شدند؛ که به واسطه‌ی این کار، وضعیتشان تغییر کرد. شکیب از سر دلسوزی الناز را به نزد خودش آورد و بزرگش کرد. برایش به اصطلاح هم مادری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مونیکا چهره‌ی طاهر را از نظر گذراند. ابروانی کم پشت مشکی رنگ، چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینی و لب نسبتاً بزرگ، ته ریش کم پشت و موهای مشکی رنگش که کوتاه و لَخت بودند.
- فکر می‌کردم با این قضیه کنار میای.
طاهر مغموم گفت:
- با مرگ کسی که عاشقشم؟
مونیکا طره‌ای از موی طاهر را در دستش گرفت و سعی در پیچ و تاب دادنش کرد.
- من دوست ندارم به خاطر من اذیت بشی. یکسال از مردنم می‌گذره، دیگه به زندگی عادیت برگرد.
التماس به لحن کلامش بخشید و گفت:
- خواهش می‌کنم ادامه نده. تو با این رفتارات داری منو اذیت می‌کنی طاهر.
طاهر اشکی از چشمش چکید. فکر نمی‌کرد همسرش در عذاب باشد. با صدایی مرتعش گفت:
- نمی‌تونم عزیزم، دست خودم نیست.
مونیکا: چرا می‌تونی. فقط از این حصاری که دور خودت کشیدی بیا بیرون. خانواده‌ات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
همسرش را ندید. رفته بود. همان‌طور که یهویی می‌آمد، یهویی هم می‌رفت. تمام مدت طاهر، سرش بر بالشت بود. بر تخت نشست. بالشت را در آغوشش گرفت و بویید. بغض به گلویش چنگ زد. رایحه‌ی عطر مونیکا بود. عطری مشابه با رایحه‌ی خیار. مونیکا بسیار به این رایحه علاقه داشت.
بالشت را محکم تر به خود فشرد. صدای هق هق بلندش فضای مسکوت اتاق را در بر گرفت. کار هر شبش بود. اشک ریختن برای همسر سی و پنج ساله‌اش. جوان بود، سنی نداشت. فقط پنج سال زندگی مشترک داشتند؛ که یکسال از عمرش را مونیکا در کما بود. در واقع طاهر و مونیکا فقط چهار سال در کنار هم زندگی کردند.
مونیکا در سانحه‌ی تصادف، ضربه مغزی شده بود؛ که منجر به کما رفتنش به مدت یک سال شد. دکتران که امیدی به بهبودی مونیکا نداشتند. آب پاکی را ریخته بودند.
طاهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
فرشید دستش را پایین گرفت و گفت:
- من شما رو نمی‌شناسم.
شکیب خونسرد پاسخ داد:
- پشت تلفن که خودم رو معرفی کردم!
فرشید که باورش نمی‌شد این پسرک، برادر الناز باشد، با جدیت گفت:
- تا الآن کجا بودی آقای برادر؟
شکیب: حالا یه قبرستونی بودم. حواسم به خواهرم الناز بود.
فرشید متعجب گفت:
- اِ؟! همه‌ی اهل محل می‌دونن که الناز بچه یتیمِ! یه شبه تو از کجا پیدات شد؟
راست می‌گفت! شکیب تا به حال پا در خانه‌ی الناز نگذاشته بود و، کسی جز صاحب خانه‌ی الناز چیزی از حقیقت موضوع نمی‌دانست.
فرشید: نکنه زندان بودی؟
سپس خندید و گفت:
- به سلامتی کی آزاد شدی؟
شکیب خشمگین گفت:
- دهنت و ببند و، چرت و پرت نگو! دوست ندارم مزاحمش بشی.
فرشید با جدیت گفت:
- دلیل مزاحمتای منو پرسیدی؟
شکیب با صدای بم و گرفته‌ای گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
محمد، شکیب را سر خیابان پیاده کرد. شکیب تعارفش کرد که به خانه بیاید، اما محمد خستگیِ خودش و، تنهاییِ محیا را بهانه کرد. شکیب اصراری نکرد و راه خانه را در پیش گرفت.
کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. خواست داخل شود که صدای الناز به گوشش رسید.
- سلام شکیبی.
شکیب برگشت که الناز در آغوشش گرفت و گفت:
- خوبی؟
رفتارهای الناز داشت نگرانش می‌کرد. اینکه اینچنین در آغوشش می‌گیرد و نزدیکش می‌شود، یعنی محال است حسش را نسبت به او تغییر دهد و فراموش کند.
- سلام الناز خوشگله. من خوبم ممنون. تو خوبی؟
الناز از شکیب فاصله گرفت و با لبخندی گفت:
- ممنون شکیبی.
شکیب دستش را بر کمر دخترک گذاشت و به سمت خانه هدایتش کرد.
- چیه شکیبی میگی؟ خوشم نمیاد.
الناز وارد حیاط شد و متعجب رویش را به سمت شکیب برگرداند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
الناز خیره به شکیب گفت:
- آخه پسرای همسن و سال تو... .
شکیب به میان کلامش آمد و با جدیت گفت:
- خودم می‌دونم پسرای همسن و سالم چیکار می‌کنن! من هر چقدر هم که آدم کثیف و بدی باشم، بی‌بند و بار نیستم.
الناز لبخندی بر لبش نقش بست. می‌دانست شکیب خلافکار است. انتظار داشت اخلاق و رفتارش شبیه به آنان شود؛ اما مثل این‌که این‌چنین نشده بود. الناز باید شکیب را خارج از چارچوب خانه می‌دید؛ آن وقت بود که نظرش نسبت به شکیب، به کلی عوض می‌شد! الناز فقط یک چیزی راجع به کار شکیب شنیده بود؛ دیگر نمی‌دانست چه کارهایی از او سر زده است!
الناز: تا حالا عاشق شدی؟
شکیب همان‌طور که غذایش را می‌خورد، گفت:
- آره.
الناز متعجب گفت:
- واقعاً؟!
شکیب سری تکان داد.
الناز مشتاقانه به شکیب خیره شد و گفت:
- خب چی شد؟
- چی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
ساعت هشت و نیم صبح روز چهارشنبه بود. به سر در کلانتری چشم دوخته بودند. دوست‌شان بنیامین قرار بود در ده صبح اعدام شود. آمده بودند فراری‌اش دهند. در دو ماشین چهارصد و پنج بژ رنگی که سرقتی بود، جای گرفته بودند. محمد به همراه دانیال در یک ماشین، و در ماشین دیگر، کیاوش و جاوید بودند.
دانیال پکی به سیگارش زد و دود را به بیرون دمید. سپس سیگار را مابین لبش گذاشت تا خشاب اسلحه‌‌اش را پر کند. محمد پشت فرمان نشسته، و خیره به در بود. کیاوش زیرلب متن آهنگی که از ضبط پخش می‌شد را، زمزمه می‌کرد. جاوید هم خیره به در بود.
پس از چند‌ دقیقه، ونِ مشکی‌رنگی مقابل در کلانتری متوقف و، سربازی از سمت راننده پیاده شد. قدم به سمت در کلانتری نهاد و با سربازی که در اتاقکش قرار داشت، مشغول سخن گفتن شد. دو سرباز دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
دانیال بازوی بنیامین را گرفت و به طرف خودش کشید تا بلند شود:
- برو پیش محمد!
بنیامین سری تکان داد و به سرعت از ون خارج شد.
دانیال جیب‌های سرباز ملکی را برای پیدا کردن کلید جستجو کرد. جاوید که دید چند نیروی پلیس دارند به سمتشان می‌آیند، رو به دانیال هراسان گفت:
- زود باش دانیال، نیروهاشون دارن میان.
سپس اسلحه‌اش را به سمتشان گرفت و شروع به شلیک کرد، تا برای دوستش دانیال زمان بخرد. دانیال کلید را پیدا و عزم رفتن کرد؛ اما سرباز مختاری با گرفتن ساق پایش، مانع از رفتنش شد. دانیال رویش را به سمت سرباز مختاری برگرداند و با اسلحه‌اش به دست مختاری شلیک کرد.
مختاری با فریاد بلندش میزان دردی که به جانش رخنه کرد را نشان داد. دانیال از ون خارج شد و به مانند جاوید شروع به شلیک کرد.
محمد پشت هندزفری در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
346
پسندها
4,682
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دانیال همراهش خندید. بنیامین دست از کارش برداشت و با لبخندی گفت:
- دستت درد نکنه دانیال، خیلی زحمت کشیدی.
دانیال هم در جوابِ بنیامین، با صدایی بلند پاسخ داد:
- خواهش می‌کنم.
بنیامین می‌دانست صدای بلند دانیال، به خاطر آن دو بمب صوتی است. خنده‌اش گرفت! تا آخر عمرش اینچنین نباشد، شانس آورده است.
دانیال، جوان سی ساله‌ی این گروه به کار وکالت مشغول، و شغل اولش کار برای شاهی بود. همچنین وکیل بنیامین بود و به مدت ده سال در کنار شاهی کار می‌کرد.
بنیامین رو به محمد کرد تا حال و احوالش را بپرسد:
- تو چطوری ممد خشن؟
سپس دستش را بر گونه‌ی محمد گذاشت و لپش را کشید. گرچه، صورت محمد استخوانی بود و لاغر؛ لپی نداشت که بنیامین بخواهد بِکشد! محمد که از این کار خوشش نمی‌آمد، با دست چپش ضربه‌ای به دست بنیامین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا