- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 346
- پسندها
- 4,682
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #11
شکیب عصبی از سخن دخترک گفت:
- بهت گفته بودم بیا پیش من زندگی کن، که بقیه فکر نکنن تنها و بی کسی!
الناز: آخه تا کی؟ نمیشه شکیب! مردم درموردمون چی فکر میکنن؟ اونا که نمیگن بال و پر یه بچه یتیم رو گرفته.
شکیب زیر لب زمزمه کرد:
- حرف مردم برای من اهمیتی نداره.
الناز چند بار سری تکان داد و گفت:
- چرا شکیب، باید اهمیت بدی. ممکنه فردا برات دردسر درست کنن.
شکیب با نگرانی گفت:
- من نگرانتم الناز. تو برای تنها زندگی کردن خیلی کوچیکی. درستش نیست تو اون خونه تنها زندگی کنی. تو فقط شونزده سالته!
الناز با اخمی بر پیشانی گفت:
- من از پس خودم بر میام.
شکیب با جدیت گفت:
- فردا وسایلت رو جمع میکنی میای تو این خونه.
الناز کمی به سمت شکیب متمایل شد و صادقانه گفت:
- من نمیتونم به چشم یه حامی به تو نگاه...
- بهت گفته بودم بیا پیش من زندگی کن، که بقیه فکر نکنن تنها و بی کسی!
الناز: آخه تا کی؟ نمیشه شکیب! مردم درموردمون چی فکر میکنن؟ اونا که نمیگن بال و پر یه بچه یتیم رو گرفته.
شکیب زیر لب زمزمه کرد:
- حرف مردم برای من اهمیتی نداره.
الناز چند بار سری تکان داد و گفت:
- چرا شکیب، باید اهمیت بدی. ممکنه فردا برات دردسر درست کنن.
شکیب با نگرانی گفت:
- من نگرانتم الناز. تو برای تنها زندگی کردن خیلی کوچیکی. درستش نیست تو اون خونه تنها زندگی کنی. تو فقط شونزده سالته!
الناز با اخمی بر پیشانی گفت:
- من از پس خودم بر میام.
شکیب با جدیت گفت:
- فردا وسایلت رو جمع میکنی میای تو این خونه.
الناز کمی به سمت شکیب متمایل شد و صادقانه گفت:
- من نمیتونم به چشم یه حامی به تو نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش