• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اتُمیک
نام نویسنده:
مائده.خلف
ژانر رمان:
#جنایی #مافیایی #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی #تریلر
کد رمان: 2968
ناظر: .lTimal. .lTimal.


★✩به نام خداوند جان و خرد★✩


۱۸-۵۴-۴۷-downloadfile.jpg
خلاصه: داستان، زندگیِ شخصیِ هر‌یک از اعضای گروهی خلافکار که با نام اتُمیک شناخته شده‌اند و سارقانی حرفه‌ای و زبردست هستند را نشان می‌دهد.
مسئول رسیدگی به پرونده‌ی باند اتمیک، سرگرد شهرزاد سعدی، هنگامی که موفق به دستگیری این باند نمی‌شود، سعی می‌کند از طریقی دیگر به این باند نفوذ کند؛ اما موضوعی باعث می‌شود نتواند وظیفه‌اش را آن‌طور که باید درست انجام دهد!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
92,369
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
وقتی کلمه‌ی خلافکار به میان می‌آید، بی‌خدا بودن آن‌ها روشن می‌شود. گاهی شرایط طوری ایجاب می‌کند که آن‌ها برای به دست آوردن نیازهایشان دست به هر کاری بزنند. منافع بیشتر، خلاف بیش‌تر! و اما مقصر؟ خودشان هستند یا شرایط؟
این زندگی چیزی به جز درد دمادم نیست
آدم بدون درد باشد اسمش آدم نیست
باشد گناهش پای آن که بی‌پناهم کرد
یک روز از این بالا خودم را پرت خواهم کرد.

دانای کل:
شکیب به ساعت مچی‌اش که دو بامداد را نشان می‌داد، خیره شد. کمی استرس به جانش رخنه کرده بود که با چند نفس عمیق کشیدن، سعی کرد بر خودش مسلط شود.
کیاوش که پشت فرمان بود و رانندگی می‌کرد، همان‌طور خیره به رو به رویش گفت:
- آماده هستین بچه‌ها؟
شکیب نگاهی به نقاب در دستش انداخت که جای چشم و دهان سوراخ بود. تنها چیزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به داخل آمدند که با وارد شدنشان به درون مغازه صدای آژیر به هوا برخواست. کیاوش با شنیدن صدای آژیرِ مغازه، پشت هندزفری گفت:
- عجله کنید بچه‌ها!
محمد به سمت میزی که روبه‌رویش قرار داشت آمد. با آرنجش شیشه‌ی میز را شکست. طلاها را چنگ زد و به داخل کیف انداخت. جاوید و طاهر طرف دیگر پیشخوان قرار گرفتند و با یکدیگر طلاها را به داخل کیف پرت می‌کردند. شکیب هم به سمت ویترینی رفت که به بیرون دید داشت. با پشت اسلحه‌اش شیشه را شکست و مشغول جمع آوریِ طلاها شد. کیاوش در ماشین دویست و شش آلبالویی رنگ، چشم انتظار دوستانش نشسته بود و به آهنگی که از ضبط پخش می‌شد گوش می‌داد. همچنین نگاهش را به اطراف می‌چرخاند تا اگر مورد مشکوکی را دید به دوستانش از طریق آن هندزفری کوچکی که در گوش همه‌اشان بود، اطلاع دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
طاهر، در عقب را باز کرد و با صدایی بلند که به گوش شکیب برسد گفت:
- زود باش شَک!
مأموران پلیس از ماشین پیاده شدند. محمد و جاوید از شیشه‌ی ماشین خود را کمی بیرون کشیدند و به مأموران شلیک کردند. شکیب از فرصت استفاده کرد و کیف در دستش را به سمت ماشین پرتاب کرد. طاهر خم شد و کیف را از زمین برداشت؛ سپس زیر پایش جای داد. شکیب اسلحه‌اش را درآورد و به سمت مأموران شلیک کرد. مأموران برای آنکه گلوله‌ها به آن‌ها اصابت نکند، هریک خودش را جایی پنهان کرد. شکیب با قدم‌هایی تند به سمت ماشین آمد و خودش را در داخل پرت کرد‌. کیاوش به سرعت ماشین را به حرکت در آورد؛ که باعث شد در سمت شکیب بسته شود. شکیب سرش را از پای طاهر برداشت و با لبخندی خیره در چشمانش گفت:
- ببخشید!
طاهر هم لبخندی زد و گفت:
- خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جاوید و محمد به داخل آمدند و در پاسخ به تمجید کیاوش، فقط خندیدند.
باید به این دزد و پلیس بازی خاتمه می‌دادند.
کیاوش سرعت ماشین را تا حدودی کم کرد و اجازه داد تا ماشین بهشان نزدیک شود. سرعت آنقدری که کم شد، کیاوش به ناگه ترمز گرفت؛ که ماشین پلیس با شدت کمی به صندوق عقب دویست و شش برخورد کرد. همه‌ی سرها به طرف جلو آمد. کیاوش دنده عقب گرفت. آنقدر به عقب آمد تا ماشین پلیس به تیر چراغ برق برخورد کرد. دنده را جا زد و به جلویش چشم دوخت که دو ماشین پلیس از روبه‌رو به سمتش می‌آمدند. به سرعت حرکت کرد و در خیابان سمت چپ پیچید. اکنون دو ماشین پلیس در تعقیبشان بودند. محمد، شکیب و جاوید در حال تیراندازی بودند. طاهر هم سرش را پایین گرفته بود تا مغزش متلاشی نشود. نیم ساعتی از تعقیب و گریز آنان می‌گذشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
وارد خانه شدند. ویلای دوبلکسِ بزرگ و مجللی بود. از بدو ورود، یعنی چند متر جلوتر، پله‌ها به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول یک سالن بزرگ بود که همیشه مهمانی و جشن و سرور در این طبقه برگزار می‌شد. در این طبقه، سه اتاق به علاوه یک اتاق که سرویس بهداشتی بود، شاملش می‌شد. وسایل تزئینی اندکی، از قبیل تابلو و مجسمه قرار داشت. کف خانه سرامیک بود. جایگاه Dj هم در سمت چپ و، چند دست میز و صندلی در سمت راست قرار داشت.
طبقه‌ی بالا محل زندگیِ شاهی و همچنین برگزاریِ جلساتشان بود.
هر پنج نفر بالا آمدند. چیدمان این طبقه هم به مانند طبقه‌ی اول بود. با این تفاوت که شش اتاق خواب در بالا قرار داشت و جایگاهی برای Dj قرار نداشت. وارد اتاق کار شاهی شدند.
فضای اتاق نسبتاً بزرگ بود. روبه‌رویشان شاهی، پشت میزش نشسته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
خشمگین به سمت در پذیرایی آمد. محمد کیفی که سمت شاگرد بود را برداشت و از ماشین پیاده شد. به سمتِ قفس کبوترهایش که در سمت راست حیاط قرار داشت آمد. کیف را بر دوشش گذاشت و خم شد. در قفس را باز کرد و کبوتر کاکلی سفید رنگی را در دستش گرفت. ایستاد و بوسه‌ای بر کاکل کبوتر نشاند. با لبخندی زیر لب زمزمه کرد:
- چطوری کاکل پسر؟
کبوتر در دستش مدام سرش را در جهات مختلف به حرکت در می‌آورد. محمد نوازشش کرد و سپس بر سرش بوسه‌ای کاشت. کبوترهایش بسیار برایش عزیز بودند. قیمت هر کبوتری که در قفس نگهداری می‌کرد میلیونی بود و نژاد داشتند. یک طورایی بعد از خواهرش محیا، این کبوترها تنها دلخوشی‌اش بودند.
کبوتر را در قفس گذاشت و به سمت در آمد. کفشش را از پای در آورد. خواست در را باز کند، که محیا زودتر به باز کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
وارد اتاق شد. نمایِ اتاق بسیار ساده بود. روبه‌رویش پنجره قرار داشت که با پرده‌ای سفید رنگ آن را پوشانده بود. تخت و کمد به رنگ سفید در سمت چپ قرار داشتند؛ میزی هم سمت راست و روبه‌روی تخت بود، که بر رویش لب تاب، چند قاب عکس از محمد و محیا، پنج، شش عطر و اسپری و چند دست ساعت مچی قرار داشت. محمد، پسرکِ منظمی بود؛ اما گاهی اوقات شلخته می‌شد. مثل الآن که لباس‌هایش بر زمین پخش و پلا بودند. بسیار به رنگ سفید علاقه داشت. به همین خاطر بیشتر رنگ وسایل اتاقش سفید بودند.
محیا بر تخت نشست و به چهره‌ی برادرش چشم دوخت. ابروان مشکی رنگ پرپشت که هشتی شکل بودند، بینیِ کشیده و استخوانی، لبانی بزرگ و تیره رنگ، که در اثر سیگار کشیدن اینچنین شده بود، صورتی کشیده، ته ریش کم پشت و موهایی که بسیار کوتاه بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
میزان خسارتی که بر طلافروشیِ بازرگانی وارد کرده بودند، سه میلیارد بود. به هر کدامشان هم سیصد میلیون رسیده بود. پس حق داشتند برای خودشان اینچنین جوک بگویند و بخندند!
پس از اندکی صحبت با محمد، تماس را قطع کرد و منتظر شد تا دو سرم دیگر را هم تزریق کنند.
در هفته، شش روزش را باید برای شیمی درمانی اقدام می‌کرد؛ که در هر روزش سه سرم به او تزریق می‌کردند.
از مطب خارج شد. به شدت بی‌حالی و رخوت را در وجودش احساس می‌کرد. به کنار خیابان آمد و دستی تکان داد. ماشین پرایدی سفید رنگ کنار پایش توقف کرد و شکیب سوار شد. کیانپارس در این ساعت از شب‌ها، یعنی در بازه‌ی زمانیِ هشت شب به بعد، بسیار شلوغ می‌شد. خانه‌اش سه شرقی کیانپارس بود. به همین علت نه خیلی دور بود از مطب، و نه خیلی نزدیک. با خودش ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا