نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
از اتاق خارج شد و به حیاط آمد. پشت در ایستاد و با دستی لرزان در را باز کرد. اما کسی را پشت در ندید. بی‌آنکه قدمی جلو بیاید و چپ و راست خیابان را نگاهی بیاندازد، ناامید شد. نکند توهم زده بود؟ کسی را هم پشت آیفون ندیده بود آخر!
بنیامین روبه‌روی دلارام قرار گرفت و گفت:
- سلام.
دلارام نگاهش را به چشمان قهوه‌ای‌رنگ بنیامین دوخت. چهره‌اش در این چند ماه چقدر شکسته شده بود. موهایش بلندتر و ریشش پرپشت‌تر شده بود.
دلارام بهت‌زده گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
بنیامین با خستگی و بی‌حالی گفت:
- انتظار دیدنم رو نداشتی؟
دلارام متعجب گفت:
- تو مگه امروز نوبت دادگاه نداشتی؟!
بنیامین نگاهی به سر تا پا لباس مشکی رنگ دلارام کرد. سپس خیره در چشمانش با ناراحتی گفت:
- می‌بینم که لباس سیاهت رو جلو جلو پوشیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
کاغذی از جیب شلوار جینش درآورد و به سمتش گرفت. دلارام نگاهی به کاغذ انداخت و با کمی تأخیر از دستش گرفت. بنیامین رو به دلارام و ارسلان خداحافظی کرد، و درحالی که ایثار را در آغوش گرفته بود، چمدان به دست، به سمت ماشین قدم نهاد. خودش که ماشین نداشت، تاکسی گرفته بود.
ارسلان: تو شوکی؟...آره؟
دلارام در شوک بود. از دیدنش خوشحال شده بود، اما تضاد این حس را هم در درونش احساس می‌کرد. بنیامین الآن یک متهم فراری بود. تحت تعقیب بود. دیر یا زود به سراغش می‌آمدند.
نگاهی به کاغذ در دستش انداخت. امشب باید دیداری با بنیامین داشته باشد و تکلیف خیلی چیزها را با او روشن کند.
پس از آنکه کرایه را حساب کرد، از ماشین پیاده شد. نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت. منطقه‌ی آرام و خلوتی بود. هوا هم کم‌کم داشت رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
بنیامین از دلارام فاصله گرفت و خیره در چشمان خیس از اشک‌هایش گفت:
- صبح که دیدمت، زیاد حرف نزدی. فکر کردم از دیدنم ناراحت شدی.
دلارام: خب راستش...از دیدنت شوکه شدم.
بنیامین به آرامی خندید و دستی به چشمان نمناک دخترک کشید.
- خیلی خوشگل شدی.
دلارام لبخندی زد و گفت:
- جدی میگی؟
بنیامین چهره‌ی دلارام را از نظر گذراند. چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینیِ کوچک، لبانی نسبتاً کوچک، و موهایی به رنگ قهوه‌ای تیره که کمی از زیر شال معلوم بودند.
بنیامین بی‌اغراق گفت:
- خیلی.
سپس دستش را بر کمر دلارام گذاشت و به سمت پذیرایی هدایتش کرد.
- از عمو و زن عمو چه خبر؟
دلارام همان‌طور که شالش را از سر بر می‌داشت، بر یک مبل دو نفره نشست و گفت:
- سلامتی.
کیفش را به همراه شالش کناری گذاشت که بنیامین گفت:
- مطمئنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
بنیامین که حرف‌های دلارام را از بر بود، از کاناپه برخاست و قدم به سمتش نهاد.
- آها آره؛ حق با توئه! من باید دنبال یه کار درست و حسابی که در شأنم باشه، باشم، دست از لج بازی با سعید بردارم، دنبال کار خلاف نرم، به فکر خودم و آینده‌ی برادرم باشم. اما باتوجه به اینکه چند ماه زندان بودم و یه حکم اعدامم برام بریدن و تحت تعقیب هستم، حتماً شغل خوبی بهم میدن و آینده‌ی خوبی در انتظارمِ.
دلارام از جا برخاست. بر تخته سینه‌ی بنیامین کوفت، به عقب هولش داد و با عصبانیت گفت:
- پس تو همین کثافتی که برای خودت درست کردی بمون؛ چون لیاقت یه زندگی خوب رو نداری!
از بنیامین فاصله گرفت و به سمت کاناپه آمد تا شال و کیفش را بردارد.
هر چقدر با بنیامین حرف میزد، درش اثر نمی‌کرد. انگار مغزش را از کثافت پر کرده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
بنیامین دستش را به سمت شال دلارام سوق داد و گفت:
- گاهی وقتا دوست داشتن یعنی از عشقت بگذری. این جمله رو زیاد تو فیلما و کتابا دیدم.
دروغ می‌گفت! تحمل از دست دادن دلارام را نداشت.
دلارام اشکی از چشمش چکید و گفت:
- من این دوست داشتن رو نمی‌خوام.
بنیامین مستأصل گفت:
- از من چی می‌خوای دلارام؟
دلارام با بغض در صدایش گفت:
- من تو رو می‌خوام.
فاصله‌اش را با بنیامین کم کرد. بنیامین را گر گرفت. بی‌تاب گشت. دلارام از بنیامین فاصله گرفت. نفس هار بنیامین به صورتش اصابت می‌کرد.
بنیامین لبخندی بر لبش نقش بست. دلارام پیشانی‌اش را بر پیشانی بنیامین قرار داد و خندید. بنیامین هم همراهش خندید.
دلارام، بنیامین را همان‌طور که بود می‌خواست. با همان اخلاق خوب و بدش.
***
وارد مطب شد و، به ماننده دفعه‌های قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
دخترک به سختی نگاه از چشمان پسرک گرفت. متوجه نشد پسرک چه گفت! لحظه‌ای یادش رفت برای چه به نزدش آمده. چهره‌ی عجیب پسرک هوش و حواس دخترک را از او ربود. داشت با خودش فکر می‌کرد که چشمان پسرک چه رنگی‌ست. آبیِ کم رنگ است و یا خاکستری؟ حتی رنگ‌ها را فراموش کرد.
در دست چپش رگی پیدا نکرد. دست راستش را در دست گرفت و آستین پیرهنش را بالا برد. همان وضعیت وخیم را برای دست راستش مشاهده کرد. پر از جای بخیه و جای زخم! رگش را پیدا و آنژیوکت را وصل کرد. قبل از وصل سرم، آمپولی را از جیب روپوشش درآورد و تزریق کرد. شکیب مزه‌ی آن تزریق را در دهانش حس کرد. مزه‌اش به مانند پوست پرتقال، تند، تیز و تلخ بود. حالت تهوع به شکیب دست داد. سرش را پایین گرفت و در سطل کوچک کنارش بالا آورد.
دخترک، مغموم، نگاهی به پسرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
جمعیت از پیست رقص کنار رفتند تا رقص آن دو را به تماشا بنشینند. چراغ‌ها خاموش شدند؛ اما لحظه‌ی بعد رقص نور فضا را در بر گرفت و از تاریکیِ سالن کمی کاست.
محمد سرش را به طرف عرشیا خم کرد و با صدایِ بلندی که به گوشش برسد گفت:
- سعی کن یاد بگیری عَرشی؛ با رقص می‌تونی مخ بزنی.
عرشیا خندید و نگاهش را به رقص دوستش دوخت. عادت محمد این بود که اسم‌ها را به مخفف صدا کند. گرچه هر وقت جدی میشد اسم‌ها را کامل صدا میزد. این سالم‌ترین تفریحش بود، که شکیب از این کار خوشش نمی‌آمد. قشنگیِ نام به این است که کامل بر زبان آورده شود، نه اینگونه نصف و نیمه، و مخفف.
عرشیا هم صدایش را بالا برد تا به گوش محمد برسد:
- ای کاش خودت و شکیب می‌رفتین وسط که روشون کم بشه.
دانیال حواسش را معطوف محمد و عرشیا کرد، تا بفهمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
بنیامین نفسش را عمیق به بیرون دمید. برایش سخت بود از حماقتش تعریف کند.
- ماشین رو که دزدیدم حواسم نبود یه نفر تو ماشینِ. همون پشت دراز کشیده بود. فهمید قصدم چیه. قبل از اینکه حرکت کنم باهام درگیر شد. منم برای اینکه از شرش راحت بشم، از ماشین پرتش کردم بیرون.‌.. .
سر به زیر آورد و مغموم گفت:
- که سرش به جدول خورد و درجا تموم کرد.
تمام صحنه‌های آن روز در ذهنش هجوم آوردند. قلبش به تپش افتاد و، ترس و، وحشت از کشتن آن مرد جوان را دوباره در وجودش احساس کرد. متوجه نگاهِ خیره‌ی دلارام بر روی خودش شد. دلخور نگاهش می‌کرد. بنیامین خیره در چشمانش گفت:
- البته من...قصد کشتنش رو نداشتم.
شکیب رو به عرشیا کرد و گفت:
- تو مگه باهاش نبودی؟ چرا حواست نبود؟
عرشیا مظلومانه گفت:
- من دیگه رفته بودم.
شکیب این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
جاوید کنجکاوانه پرسید:
- منظورت چیه؟
امیر بسته‌ی کوچکی از جیبش درآورد و رو به جاوید پرتش کرد.
- وقتی دختره رو سوار ماشینش می‌کنه، می‌بره خرابه‌های اطراف شهر. کارش که با دختره تموم میشه، بهش حمله می‌کنه و می‌کشتش. اجازه نمیده هیچ دختری زنده بمونه. همه رو هم به طرز فجیع و، وحشتناکی می‌کشه. انگار که یه گرگ گرسنه به دخترا حمله کرده باشه، اما با این تفاوت که برادرته.
جاوید نمی‌دانست چه بگوید! اصلاً دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به کار برادرش و یا حتی به حال آن دخترک‌ها فکر کند.
اردشیر از دگرگون شدن حالِ جاوید متعجب پرسید:
- مگه از کاراش خبر نداشتی؟!
جاوید دستی بر پیشانی‌اش کشید و با صدایی گرفته گفت:
- کم و بیش می‌دونستم...ولی... .
اردشیر به میان حرفش آمد و گفت:
- یعنی چی کم و بیش؟ مگه نمی‌دونستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
جمشید رو به بنیامین لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- خوش اومدی نخبه.
بنیامین از جای برخاست و در آغوشش گرفت. سپس خیره در چشمان سبز رنگش گفت:
- ممنون جمشید.
جمشید با لحنی تحسین‌آمیز گفت:
- رقصت ترکوند.
سپس مشکوک پرسید:
- نکنه این چند ماه رو تو زندان رقص تمرین می‌کردی؟
همگی از جمله‌ی جمشید خندیدند.
بنیامین در جواب به لبخندی اکتفا کرد و جمشید رو به دوستانش گفت:
- دارم میرم بالا، نمیاید؟
محمد به تندی از جا برخاست و گفت:
- چرا، اتفاقاً نیاز دارم.
شکیب هم به همراهش از جا برخاست. محمد نگاهش به سمت دانیال کشیده شد که خیره به پیست رقص بود.
- تو چی؟
دانیال رو به محمد، سری تکان داد و گفت:
- نه.
بنیامین رو به دلارام کرد و گفت:
- عزیزم، من زود بر می‌گردم.
دلارام لبخندی زد و سرش را تکان داد. بیچاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا