متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
از اتاق خارج شد و به حیاط آمد. پشت در ایستاد و با دستی لرزان در را باز کرد. اما کسی را پشت در ندید. بی‌آنکه قدمی جلو بیاید و چپ و راست خیابان را نگاهی بیاندازد، ناامید شد. نکند توهم زده بود؟ کسی را هم پشت آیفون ندیده بود آخر!
بنیامین روبه‌روی دلارام قرار گرفت و گفت:
- سلام.
دلارام نگاهش را به چشمان قهوه‌ای‌رنگ بنیامین دوخت. چهره‌اش در این چند ماه چقدر شکسته شده بود. موهایش بلندتر و ریشش پرپشت‌تر شده بود.
دلارام بهت‌زده گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
بنیامین با خستگی و بی‌حالی گفت:
- انتظار دیدنم رو نداشتی؟
دلارام متعجب گفت:
- تو مگه امروز نوبت دادگاه نداشتی؟!
بنیامین نگاهی به سر تا پا لباس مشکی رنگ دلارام کرد. سپس خیره در چشمانش با ناراحتی گفت:
- می‌بینم که لباس سیاهت رو جلو جلو پوشیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
کاغذی از جیب شلوار جینش درآورد و به سمتش گرفت. دلارام نگاهی به کاغذ انداخت و با کمی تأخیر از دستش گرفت. بنیامین رو به دلارام و ارسلان خداحافظی کرد، و درحالی که ایثار را در آغوش گرفته بود، چمدان به دست، به سمت ماشین قدم نهاد. خودش که ماشین نداشت، تاکسی گرفته بود.
ارسلان: تو شوکی؟...آره؟
دلارام در شوک بود. از دیدنش خوشحال شده بود، اما تضاد این حس را هم در درونش احساس می‌کرد. بنیامین الآن یک متهم فراری بود. تحت تعقیب بود. دیر یا زود به سراغش می‌آمدند.
نگاهی به کاغذ در دستش انداخت. امشب باید دیداری با بنیامین داشته باشد و تکلیف خیلی چیزها را با او روشن کند.
پس از آنکه کرایه را حساب کرد، از ماشین پیاده شد. نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت. منطقه‌ی آرام و خلوتی بود. هوا هم کم‌کم داشت رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
بنیامین از دلارام فاصله گرفت و خیره در چشمان خیس از اشک‌هایش گفت:
- صبح که دیدمت، زیاد حرف نزدی. فکر کردم از دیدنم ناراحت شدی.
دلارام: خب راستش...از دیدنت شوکه شدم.
بنیامین به آرامی خندید و دستی به چشمان نمناک دخترک کشید.
- خیلی خوشگل شدی.
دلارام لبخندی زد و گفت:
- جدی میگی؟
بنیامین چهره‌ی دلارام را از نظر گذراند. چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینیِ کوچک، لبانی نسبتاً کوچک، و موهایی به رنگ قهوه‌ای تیره که کمی از زیر شال معلوم بودند.
بنیامین بی‌اغراق گفت:
- خیلی.
سپس دستش را بر کمر دلارام گذاشت و به سمت پذیرایی هدایتش کرد.
- از عمو و زن عمو چه خبر؟
دلارام همان‌طور که شالش را از سر بر می‌داشت، بر یک مبل دو نفره نشست و گفت:
- سلامتی.
کیفش را به همراه شالش کناری گذاشت که بنیامین گفت:
- مطمئنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
بنیامین که حرف‌های دلارام را از بر بود، از کاناپه برخاست و قدم به سمتش نهاد.
- آها آره؛ حق با توئه! من باید دنبال یه کار درست و حسابی که در شأنم باشه، باشم، دست از کارام بردارم، به حرف عمو گوش بدم، دور کار خلاف رو خط بکشم، دنبال یه رزق و روزیِ حلال باشم، به فکر خودم و آینده‌ی برادرم باشم، اما باتوجه به اینکه چند ماه زندان بودم و یه حکم اعدامم برام بریدن، حتماً شغل خوبی بهم میدن!
دلارام از جا برخاست. بر تخته سینه‌ی بنیامین کوفت، به عقب هولش داد و با عصبانیت گفت:
- پس تو همین کثافتی که برای خودت درست کردی بمون؛ چون لیاقت یه زندگی خوب رو نداری!
از بنیامین فاصله گرفت و به سمت کاناپه آمد تا شال و کیفش را بردارد.
هر چقدر با بنیامین حرف میزد، درش اثر نمی‌کرد. انگار مغزش را از کثافت پر کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
از بنیامین می‌خواهد دست از کارهایش بردارد. خواسته‌ی زیادی‌ست؟ دلارام راه بدی را پیش رویش گذاشته است؟ همین است دیگر؛ ذاتش دارد عوض می‌شود. هیچ چیز و هیچ کس جز هدفش برایش مهم نیست.
کیفش را در دست گرفت و از کنار بنیامین عبور کرد. بنیامین به دنبالش آمد، بازویش را گرفت و مانع رفتنش شد. دلارام ایستاد، با لبه‌ی شالش نم چشمانش را گرفت و بینی‌اش را بالا کشید. بنیامین دلارام را به سمت خودش کشید. دستانش را از بازوی دخترک به سمت انگشتانش سوق داد. بیش‌تر به طرف خودش کشید تا نگاهش کند. دلارام رویش را برگرداند و در چشمان بنیامین، که غمی درونشان بود، خیره گشت. بنیامین دستانش را بر گونه‌ی دخترک گذاشت و مغموم گفت:
- من خیلی دوست دارم همون کسی باشم که تو می‌خوای.
با انگشت شصتش گونه‌اش را برای پاک کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
وارد مطب شد و، به ماننده دفعه‌های قبل که پا به این مکان می‌گذاشت و همه‌ی سرها به طرفش برمی‌گشت، اکنون هم همه‌ی نگاه‌ها به سویش چرخید. همان‌طور سر به زیر گرفته، به سمت اتاق تزریقات، که روبه‌رویش بود قدم نهاد.
از بدو ورود، سالن انتظار بود. اتاق دکتر سمت چپ و پذیرش کنارش قرار داشت. صندلی‌های سفید رنگی هم سمت راست چیده شده بود. در و دیوار و چیدمان مطب بی‌رنگ و لعاب بود. انگار که بی حالیِ بیماران در طراحی این مطب تأثیر گذاشته بود!
در نظر شکیب این مکان برایش حکم شکنجه گاه را داشت. ترس و اضطراب را به دلش منتقل می‌کرد.
وارد اتاق تزریقات شد. خانم بخشی را دید که مشغول صحبت با مرد میانسالی بود. مرد درحالی که اشک می‌ریخت، داشت به حرف‌های خانم بخشی گوش فرا می‌داد. شکیب بر صندلی نشست و به خانم بخشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
دخترک، مغموم، نگاهی به پسرک انداخت. با خودش فکر کرد که شاید جلسه‌ی اول شیمی درمانی‌اش باشد. اما وقتی دید اینچنین به دارو واکنش نشان داده است، نظرش عوض شد. پس چرا او را تا به حال ندیده بود؟
چسب را برداشت و اطراف آنژیوکت را چسب زد.
- چند وقته شیمی درمانی میای؟
و نگاهش را به چهره‌ی زرد رنگ پسرک دوخت. شکیب با دستمال در دستش دهانش را تمیز کرد و بی‌حال گفت:
- دو هفته‌ای میشه.
دخترک شیفت صبح را می‌آمد و به همین خاطر شکیب را نمی‌دید. شکیب به این دلیل که شب به مهمانی دعوت بود، مجبور شد صبح برای درمان بیاید.
نگاهش به موهای موجدار مشکی رنگش افتاد. با ناراحتی رو به پسرک گفت:
- باید موهات رو کوتاه کنی، می‌دونی که... .
جمله‌اش را دیگر ادامه نداد، که شکیب سری تکان داد. حتی توان حرف زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
جمعیت از پیست رقص کنار رفتند تا رقص آن دو را به تماشا بنشینند. چراغ‌ها خاموش شدند؛ اما لحظه‌ی بعد رقص نور فضا را در بر گرفت و از تاریکیِ سالن کمی کاست.
محمد سرش را به طرف عرشیا خم کرد و با صدایِ بلندی که به گوشش برسد گفت:
- سعی کن یاد بگیری عَرشی؛ با رقص می‌تونی مخ بزنی.
عرشیا خندید و نگاهش را به رقص دوستش دوخت. عادت محمد این بود که اسم‌ها را به مخفف صدا کند. گرچه هر وقت جدی میشد اسم‌ها را کامل صدا میزد. این سالم‌ترین تفریحش بود، که شکیب از این کار خوشش نمی‌آمد. قشنگیِ نام به این است که کامل بر زبان آورده شود، نه اینگونه نصف و نیمه، و مخفف.
عرشیا هم صدایش را بالا برد تا به گوش محمد برسد:
- ای کاش خودت و شکیب می‌رفتین وسط که روشون کم بشه.
دانیال حواسش را معطوف محمد و عرشیا کرد، تا بفهمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
دلارام به لبخندی بسنده کرد و بنیامین رو به دوستانش گفت:
- خب، اگه موافق باشین بریم یه جا بشینیم که حرف بزنیم.
همگی با تکان دادن سر، موافقت‌شان را اعلام کردند و از پیست رقص خارج شدند.
شکیب: ماجرای گرفتنت رو دوباره برامون تعریف کن.
بنیامین نفسش را عمیق به بیرون دمید. برایش سخت بود از حماقتش تعریف کند.
- ماشین رو که دزدیدم حواسم نبود یه نفر تو ماشینِ. همون پشت دراز کشیده بود. فهمید قصدم چیه. قبل از اینکه حرکت کنم باهام درگیر شد. منم برای اینکه از شرش راحت بشم، از ماشین پرتش کردم بیرون.‌.. .
سر به زیر آورد و مغموم گفت:
- که سرش به جدول خورد و درجا تموم کرد.
تمام صحنه‌های آن روز در ذهنش هجوم آوردند. قلبش به تپش افتاد و، ترس و، وحشت از کشتن آن مرد جوان را دوباره در وجودش احساس کرد. متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
جاوید کنجکاوانه پرسید:
- منظورت چیه؟
امیر بسته‌ی کوچکی از جیبش درآورد و رو به جاوید پرتش کرد.
- وقتی دختره رو سوار ماشینش می‌کنه، می‌بره خرابه‌های اطراف شهر. کارش که با دختره تموم میشه، بهش حمله می‌کنه و می‌کشتش. اجازه نمیده هیچ دختری زنده بمونه.
جاوید نمی‌دانست چه بگوید! اصلاً دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به کار برادرش و یا حتی به حال آن دخترک‌ها فکر کند.
اردشیر از دگرگون شدن حالِ جاوید متعجب پرسید:
- مگه از کاراش خبر نداشتی؟!
جاوید دستی بر پیشانی‌اش کشید و با صدایی گرفته گفت:
- کم و بیش می‌دونستم...ولی... .
اردشیر به میان حرفش آمد و گفت:
- یعنی چی کم و بیش؟ مگه نمی‌دونستی برادرت چی کار می‌کنه؟
جاوید: چرا می‌دونستم؛ فقط نمی‌دونستم چه بلایی سرشون میاره.
با صدایی لرزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا