• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بنیامین سر به زیر گرفت و حرفی به میان نیاورد. محمد دست در جیبش کرد و، کلید و کاغذی را درآورد. به سمت بنیامین گرفت و گفت:
- این کلید، و اینم آدرس خونه‌ی جدیدت. مبارکت باشه!
بنیامین کلید و کاغذ تا شده را از دست محمد گرفت و با لبخندی گفت:
- ممنونم.
محمد: خواهش می‌کنم.
بنیامین از اخلاق و رفتار محمد خوشش می‌آمد، و مشکلی هم با او نداشت. نمی‌دانست که محمد چنین نظری نسبت به او ندارد. در واقع بنیامین در این اواخر مشکلی با کسی نداشت و با همه‌ی دوستانش صمیمی برخورد می‌کرد. اما دیگر اعضای گروه هریک با دیگری خصومت داشت، آن هم بنا بر دلایلی!
محمد دست به سینه خیره به بنیامین گفت:
- میری خونه دیگه؟
بنیامین خیره به آدرس نوشته شده روی کاغذ گفت:
- به نظرت؟
محمد با صراحت گفت:
- نه، خونه نمیری!
بنیامین سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
بنیامین ذوق‌زده از دیدن برادر کوچکش، به روی دو زانو نشست و دستانش را برای در آغوش گرفتنش از هم گشود. ایثار، بنیامین را در آغوش گرفت و با لحنی سرخوش گفت:
- سلام داداشی.
بنیامین با صدایی مرتعش پاسخ داد:
- سلام عزیز دلم.
از ایثار فاصله گرفت و خیره به چهره‌ی غرق در شادش شد. سپس چند بار بر گونه‌اش بوسه نشاند، که باعث شد ایثار بخندد.
بنیامین خیره در چشمان مشکی رنگش گفت:
- خوبی داداشی؟
ایثار سری تکان داد و با لبخندی گفت:
- اهوم...دلم خیلی برات تنگ شده بود.
بنیامین دوباره ایثار را سخت در آغوش گرفت.
- منم همین‌طور داداشی.
ایثار توام با دلتنگی بوسه‌ای بر گونه‌ی برادرش نشاند. تمام خستگی بنیامین از تنش رخت بست و از بوسه‌ی برادر پنج ساله‌اش جان گرفت.
ایثار: برام سوغاتی اوردی داداش؟
دلارام به ایثار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
پس از آنکه کرایه را حساب کرد، از ماشین پیاده شد. نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت. منطقه‌ی ساکت و خلوتی بود. هوا هم کم کم داشت رو به تاریکی می‌رفت. نگاهی به کاغذ در دستش انداخت، تا مطمئن شود آدرس را به درستی آمده است. سرش را بالا گرفت. با دیدن پلاک، قدم به سمت خانه نهاد، که درست روبه‌رویش قرار داشت. زنگ را فشرد و سپس کناری ایستاد. بنیامین با شنیدن صدای آیفون، از آشپزخانه خارج شد و به پذیرایی آمد. با دیدن دلارام، بی‌آنکه پاسخ دهد در را برایش باز کرد. سپس به سمت اتاقش قدم نهاد تا سر و وضعش را مرتب کند.
دلارام از کنار باغچه‌‌ی کوچک حیاط، که گل‌های محمدی در آن کاشته شده بود، گذشت. کفشش را از پای در آورد و، وارد خانه شد. ایثار که در پذیرایی نشسته بود و مشغول بازی کردن با اسباب بازی‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
بنیامین از جای برخاست و با عصبانیت گفت:
- کارایی که من می‌کنم به تو مربوط نیست دلارام! تو هرچی کمتر از کار من بدونی بهتره.
دلارام هم از جای برخاست و روبه‌روی بنیامین قرار گرفت.
- من اگه قراره زنت بشم، نباید از این لحظه به بعد چیزی رو از من پنهان کنی.
قدمی به بنیامین نزدیک‌تر شد و با لحنی ملتمسانه خیره در چشمانش گفت:
- بهم راستشو بگو بنیامین؛ تو رو به جون ایثار، تو رو به عزیزترین کسِ زندگیت، تو رو به عشق بینمون قسم... .
بنیامین از سخن دلارام خشمگین گشت. دلارام تن صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
- تو کشتیش؟
بنیامین خشمگین فریاد زد:
- نه دلارام، نه! من نکشتمش... .
دلارام با فریاد بنیامین، ترسیده، قدمی به عقب برداشت. ایثار از صدای بلند برادرش آن هم پشت در بسته‌ی اتاقش ترسید، اما قدمی به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
از بنیامین می‌خواهد دست از کارهایش بردارد. خواسته‌ی زیادی‌ست؟ دلارام راه بدی را پیش رویش گذاشته است؟ همین است دیگر؛ ذاتش دارد عوض می‌شود! هیچ چیز برایش مهم نیست و هدفش را فقط در آسیب رساندن به مردم می‌بیند.
کیفش را در دست گرفت و، سر به زیر گرفته از کنار بنیامین عبور کرد. بنیامین به دنبالش آمد، بازویش را گرفت و مانع رفتنش شد. دلارام ایستاد و با لبه‌ی شالش نم چشمانش را گرفت. بینی‌اش را بالا کشید و سعی کرد صدای اشک ریختنش، به گوش بنیامین نرسد. بنیامین دلارام را به سمت خودش کشید. دستانش را از بازوی دخترک به سمت انگشتانش سوق داد. بیشتر به طرف خودش کشید تا نگاهش کند. دلارام رویش را برگرداند و در چشمان بنیامین، که غمی درونشان بود، خیره گشت. بنیامین دستانش را بر گونه‌ی دخترک گذاشت و مغموم گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
وارد مطب شد. به مانندِ دفعه‌های پیشی که پا به این مکان می‌گذاشت و همه‌ی سرها به طرفش برمی‌گشت، اکنون هم همه‌ی نگاه‌ها به سویش چرخید. همان‌طور سر به زیر گرفته، به سمت اتاقی که روبه‌رویش بود قدم نهاد.
از بدو ورود، سالن انتظار بود. اتاق دکتر سمت چپ و پذیرش کنارش قرار داشت. صندلی‌های سفید رنگی هم سمت راست چیده شده بود. در و دیوار و چیدمان مطب بی‌رنگ و لعاب بود. انگار که بی حالیِ بیماران در طراحی این مطب تأثیر گذاشته بود!
در نظر شکیب این مکان برایش حکم شکنجه گاه را داشت. ترس و اضطراب را به دلش منتقل می‌کرد.
وارد اتاق شد. خانم بخشی را دید که مشغول صحبت با مردی جوان بود. مرد جوان درحالی که اشک می‌ریخت، داشت به سخنان خانم بخشی گوش فرا می‌داد. شکیب بر صندلی نشست و به خانم بخشی چشم دوخت که داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دخترک، مغموم، نگاهی به پسرک انداخت. دستش را بالا آورد تا بر شانه‌اش بگذارد؛ اما لحظه‌ای پشیمان گشت. چراکه دیدار اولشان بود و کمی زود بود برای خودمانی شدن! با خود فکر کرد که شاید جلسه‌ی اول شیمی درمانی پسرک باشد. اما وقتی دید اینچنین به دارو واکنش نشان داده است، نظرش عوض شد. پس چرا او را تا به حال ندیده بود؟
چسب را برداشت و اطراف آنژیوکت را چسب زد.
- چند وقتِ شیمی درمانی میای؟
و نگاهش را به چهره‌ی زرد رنگ پسرک دوخت. شکیب دستی بر لبش کشید و بی‌حال پاسخ داد:
- دو هفته‌ای می‌شه.
دخترک متعجب گفت:
- پس چرا من تا حالا شما رو ندیدم؟!
- معمولاً عصر میام.
به این دلیل که شب به مهمانی دعوت بود، مجبور شد صبح برای درمان بیاید.
دخترک سری تکان داد و گفت:
- آهان.
نگاهش به موهای موجدار مشکی رنگش افتاد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
جمعیت از پیست رقص کنار رفتند تا رقص آن دو را به تماشا بنشینند. چراغ‌ها خاموش شدند؛ اما لحظه‌ی بعد رقص نور فضا را در بر گرفت و از تاریکیِ سالن کمی کاست.
محمد سرش را به طرف عرشیا خم کرد و با صدایِ بلندی که به گوشش برسد گفت:
- یاد بگیر عَرشی، ببین دختره با دوست پسرش چه قشنگ می‌رقصه!
عادت محمد این بود که اسم‌ها را به مخفف صدا کند. گرچه هر وقت جدی می‌شد اسم‌ها را کامل صدا می‌زد! این سالم‌ترین تفریحش بود، که شکیب از این کار خوشش نمی‌آمد. قشنگیِ نام به این است که کامل بر زبان آورده شود، نه اینگونه نصف و نیمه، و مخفف.
عرشیا هم صدایش را بالا برد تا به گوش محمد برسد:
- خودت و شکیب می‌رفتین وسط که روشون کم بشه!
دانیال حواسش را معطوف محمد و عرشیا کرد، تا بفهمد چه می‌گویند. بنابراین کمی به سمت عرشیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
شکیب دلارام را می‌شناخت. فقط دانیال، محمد و عرشیا اظهار خوشحالی در قبال آشنایی با دلارام کردند؛ و دخترک در پاسخ، به لبخندی اکتفا کرد. رادوین هم صامت نگاهش را بین دوستانش می‌چرخاند. بالعکس برادرش جاوید، که پسرکِ شوخی بود، رادوین آرام و کم حرف بود. اما این آرام بودنش ترسناک بود؛ چراکه نرمال نبود و سابقه‌ی خرابی داشت.
بنیامین: خب، اگه موافق باشین بریم یه جا بشینیم که حرف بزنیم.
همگی با تکان دادن سر، موافقتشان را اعلام کردند و از پیست رقص خارج شدند. در جایِ قبلی‌شان نشستند. صدای آهنگ این بار ملایم و دلنشین در فضا پخش شد.
بنیامین: اون‌جا حتی آدم سالمم تاب نمیاره! این چند ماه برام اندازه چند سال گذشت.
شکیب: چطور گرفتنت؟
بنیامین نفسش را عمیق به بیرون دمید. برایش سخت بود از حماقتش تعریف کند!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
342
پسندها
4,658
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
جاوید اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- کاراش به من مربوط نیست.
امیر بسته‌ی کوچکی از جیبش درآورد و رو به جاوید گفت:
- به هر حال هستن کسایی که آبروشونو نادیده بگیرن و بیافتن دنبال شخصی که به ناموسشون آسیب رسونده؛ و حتی کسایی که نمی‌خوان خونِ عزیزشون پایمال بشه.
جاوید با شنیدن سخنان امیر، موضوع برایش مهم شد!
- منظورت چیه؟
امیر سر به زیر آورد و خیره به سرامیک گشت.
- وقتی سوار ماشینش می‌کنه، میبره خرابه‌های اطراف شهر. کارش که با دختره تموم می‌شه همونجا هم ولش می‌کنه. بعضیاشون به شهر می‌رسن و درخواست کمک می‌کنن. اما همه خوش شانس نیستن که! در اثر خون‌ریزی شدید تو همون خرابه‌ها جون میدن. آثار ضرب و شتم هم روی بدنشون دیده شده.
جاوید نمی‌دانست چه بگوید! اصلاً دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به کار برادرش و یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا