- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,175
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #21
از اتاق خارج شد و به حیاط آمد. پشت در ایستاد و با دستی لرزان در را باز کرد. اما کسی را پشت در ندید. بیآنکه قدمی جلو بیاید و چپ و راست خیابان را نگاهی بیاندازد، ناامید شد. نکند توهم زده بود؟ کسی را هم پشت آیفون ندیده بود آخر!
بنیامین روبهروی دلارام قرار گرفت و گفت:
- سلام.
دلارام نگاهش را به چشمان قهوهایرنگ بنیامین دوخت. چهرهاش در این چند ماه چقدر شکسته شده بود. موهایش بلندتر و ریشش پرپشتتر شده بود.
دلارام بهتزده گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
بنیامین با خستگی و بیحالی گفت:
- انتظار دیدنم رو نداشتی؟
دلارام متعجب گفت:
- تو مگه امروز نوبت دادگاه نداشتی؟!
بنیامین نگاهی به سر تا پا لباس مشکی رنگ دلارام کرد. سپس خیره در چشمانش با ناراحتی گفت:
- میبینم که لباس سیاهت رو جلو جلو پوشیدی...
بنیامین روبهروی دلارام قرار گرفت و گفت:
- سلام.
دلارام نگاهش را به چشمان قهوهایرنگ بنیامین دوخت. چهرهاش در این چند ماه چقدر شکسته شده بود. موهایش بلندتر و ریشش پرپشتتر شده بود.
دلارام بهتزده گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
بنیامین با خستگی و بیحالی گفت:
- انتظار دیدنم رو نداشتی؟
دلارام متعجب گفت:
- تو مگه امروز نوبت دادگاه نداشتی؟!
بنیامین نگاهی به سر تا پا لباس مشکی رنگ دلارام کرد. سپس خیره در چشمانش با ناراحتی گفت:
- میبینم که لباس سیاهت رو جلو جلو پوشیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر