• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر انجمن یک رمان

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مجبوری با من بمانی
نام نویسنده:
آیدا رستمی
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
کد رمان: 3003
ناظر رمان:
اِللا لطیفــی اِللا لطیفــی

خلاصه:
و چه قدر سخت است مردی که جای برادرت بود، حال همسرت بشود. چقدر سخت است که آرزوهایت یک به یک بسوزد و تو برای بچه‌ای بسوزی که از جنس تو نیست... .

هفته‌ای یک پارت قرار داده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,942
پسندها
94,715
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
سطح
46
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
مزار گندم‌گون موهایت را به آتش می‌کشم!
در پس جنگل چشمانت، ترس می‌کارم!
ارزش‌هایت را نابود می‌کنم!
کابوس زندگی‌ات می‌شوم!
تا همگان بدانند که نتیجه بر هم زدن آرامش من، چگونه‌ است... .
 

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آینه دستی‌ چوبی‌اش را در دست می‌گیرد و با ناراحتی، دستی بر روی صورتش می‌کشد. واقعاً که بارداری با او چه کرده بود؟! از آن هیکل و چهره زیبا، یک‌ خرس ساخته بود. انگار که کلمه خرس چندان به مذاقش خوش نمی‌آید که آینه را بر روی تختش می‌اندازد و دستی به موهای قهوه‌ایش، می‌کشد.
- خانوم، اجازه دارم بیام تو؟
موهای بلندش را که بافته بود رها می‌کند و با صدایی که سعی در حفظ غرورش دارد، می‌گوید:
- بیا تو نجمه.
نجمه، لباس محلی صورتی ساده‌ای به تن داشت که طبق اجبار و سلیقه خانمش بود، همراه با سینی طلایی_فلزی که لیوان شیشه‌ای آب پرتقالی که بر رویش گل‌های قرمز رنگ بود و در کنارش شیرینی سنتی بود که نان برنجی نام داشت و زرد رنگ بود، وارد اتاق می‌شود.
به طرف تخت بزرگ و سلطنتی که اطرافش با تور‌های صورتی رنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
لطفا برای حمایت از نویسنده و رمان، ابتدا لایک کنید.

نجمه، پشت سر خانم که بی‌خیال قدم می‌زند، حرکت می‌کند. نمی‌داند چگونه آشوب دلش را مهار کند و مثل خانم و دخترش، آرام قدم بزند. صدای خانمی که دکتری را به قسمتی احضار می‌کند و فضای کمی سرد بیمارستان، تن او را می‌لرزاند.
برای خدمتکاری که اولین بار به بیمارستان آمده، دیدن گریه و غش مردم رعب آور بود. دیدن خون و افرادی با سر و بدن زخمی که از کنارش رد می‌شوند، حالش را بد می‌کند. قوانین عمارت، اجازه‌ی خروج او را نمی‌داد و برای او که بخاطر خانمش به آن‌جا آمده بود، تعجب برانگیز و ترسناک بود. بالأخره، به دکتر می‌رسند که در حال صحبت کردن با پرستاری است.
- دکتر مظفری؟
دکتر با دیدن خانم بزرگ، سرش را کمی خم می‌کند و می‌گوید:
- خانوم حالتون خوبه؟!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشمان سبز رنگش برق می‌زدند و با لبخند، به گوشی‌اش نگاه می‌کرد که دردی در سرش می‌‌پیچید. چشمانش رنگ خشم به خود می‌گیرند و به فردی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره می‌شود.
- ریحانه. چند بار باید بهت بگم موهام رو نکش؟! دردم میاد.
ریحانه خنده‌ای سر می‌دهد و دستی‌ به موهایش می‌زند که با نگاه خشمگینش رو‌به‌رو می‌شود؛ سریع دستش را می‌کشد و لبخند دندان‌نمایی می‌زند:
- آخه تو که نمی‌دونی چه حالی می‌ده!
می‌خواهد با عصبانیت چیزی بگوید که صدای قدم‌هایی، توجه‌اش را به خود جلب می‌کند. به دو پسری که در حال عبور از جلویشان بودند، خیره می‌شوند که یکی از پسر‌ها بر می‌گردد و خیره آن‌ها می‌شود. نیش‌خندی می‌زند و به بازو دوستش که پیراهن مشکی پوشیده بود و در حال کار با گوشی‌اش بود می‌زند. پسر دیگر نیز با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- خدایی واسه یه همچین چیزی، ناراحت شدی؟!
نگاه تیز ایرن را که می‌بیند، پوفی می‌کشد و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- بی‌خیال. اگه باهام بیای کافی شاپ، هر چی خواستی مهمون من.
لبخندی می‌زند که عصبانی سری تکان می‌دهد و هم‌زمان دستانش را در هم قفل می‌کند.
- جون به جونت کنن، همون خسیس خودمی.
ایرن اخم مصنوعی می‌کند و با چشمانی که شیطنت از آن‌ها پیدا بود می‌گوید:
- پس نمی‌خوای بیام؟
سریع دستانش‌ را به علامت نه تکان می‌دهد و جواب می‌دهد:
- باشه حالا، لوس نشو!
می‌خندد که خیره چال گونه‌اش می‌شود. دستش را بر روی شانه‌‌هایش می‌‌گذارد که با نگاه وحشتناک ایرن، سریع آن را بر می‌دارد.
- باشه نخور ما رو! نمی‌دونم از چی تو خوشم اومده که باهات دوست شدم!
چیِ متعجب ایرن، باعث می‌شود که رویش را برگرداند و با خوشحالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سعی می‌کند با دستان لرزانش گوشی را بگیرد. زبانش را بر روی لب‌های خشکیده و از هم فاصله گرفته‌اش می‌کشد. گوشی را در کیفش می‌اندازد و سریع بلند می‌شود که ریحانه هم با او بلند می‌شود.
- چی ‌شده ایرن؟! عمه‌ت چی گفت؟!
در چشمان ریحانه خیره می‌شود؛ در حالی که هر بیننده‌ای، به راحتی می‌توانست بفهمد که فکرش در جای دیگری است و اصلاً به او نگاه نمی‌کند!
- باید برم...باید برم روستا.
- چرا؟ چی‌شده؟!
سرش را پایین می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- مطمئن نیستم؛ ولی... .
ریحانه نگران بلند می‌شود و میز را دور می‌زند؛ بازویش را می‌گیرد و او را کمی تکان می‌دهد و همراهش می‌گوید:
- چی؟! حرف بزن دختر! من رو کشتی.
- می‌گفت شادنم...مرده.
دستانش را بر روی دهانش می‌کوبد. بی‌توجه به مردم که خیره او و ریحانه شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به اطراف نگاه می‌کند. دوست‌ دارد بگوید لطفاً سریع‌تر بروید؛ ولی سعی می‌کند خود را با دیدن مناظر پشت شیشه خاکی سرگرم کند. بعد از ساعت‌ها رانندگی و طی مسافتی طولانی، بالأخره عصر به روستا می‌رسند. صدای گریه و زاری جمعیتی از مردم در کنار قبرستان‌، تا جاده هم می‌آید.
-‌ لطفاً نگه دارید.
- چی؟!
در را باز می‌کند که سریع نگه می‌دارد. تا می‌خواهد او را دعوا کند، می‌بیند که رفته است. ریحانه اسمش را صدا می‌زند؛ اما او بی‌توجه به آن‌ها به طرف ازدحام جمعیت و صدای گریه‌ها می‌رود. دلشوره‌ای که داشت او را چنین هراسان و بی‌فکر به آن طرف می‌کشاند.
ریحانه و لعیا، به سرعت پشت سرش حرکت می‌کنند و امیر بعد از قفل پژو پارسش به طرف آن‌ها می‌رود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آیدا رستمی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
18
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دستش را مشت می‌کند و با صدای نسبتاً عصبی می‌پرسد:
- مجرده؟
این سوال را از امیر می‌پرسد که در جوابش سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-‌ آره، مجرده.
زیور نگاه آخرش را حواله دخترک بی‌هوش می‌کند و رو به الیاد می‌گوید:
- می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟
بی‌حرف سری تکان می‌دهد و به طرف در حرکت می‌کند که ریحانه و لعیا که جلوی در قهوه‌ای ایستاده بودند، سریع به طرف دیگری حرکت می‌کنند. نیش‌خندی می‌زند و از اتاق خارج می‌شود. زیور به کمک خدمتکارش به طرف اتاق الیاد حرکت می‌کند. بر روی صندلی‌اش می‌نشیند که یکی از خدمه‌، قهوه می‌آورد. با تکان دادن دست الیاد کار را نصف رها می‌کند و بعد از ادای احترام، از اتاق خارج می‌شود. عصای چوبی‌اش را با حرص به زمین می‌کوبد و می‌گوید:
- اون افعی دو سر گولمون زد.
با آرامش فنجانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا