متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,849
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دردهای تدریجی
نام نویسنده:
رویا نظافت
ژانر رمان:
#درام #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 3077
ناظر رمان:
Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade

تگ: مطلوب

IMG_20210728_212336_221.jpg
خلاصه:
تلخی سرنوشت؛ از آن جایی آغاز می‌شود که یک دختر ساده و بی‌گناه روستایی، چوب یک سری عقاید قدیمی و پوچ را می‌خورد و آتش این عقاید؛ دامن پاکش را فرا می‌گیرد و تا پای‌ مرگ؛ زندگی او را می‌سوزاند . او را از خانه و کاشانه‌اش دور می‌کند و راهی دیاری غربت و دیاری سخت میکند .
این آتش فرا گیر درخت زندگی این دختر معصوم می‌شود و آن‌قدر شاخ و برگ‌های آن را می‌سوزاند تا تبدیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
(سخنی با مخاطب)
نکته اول: این رمان قصد هیچگونه توهینی به عقاید هیچ قوم یا مذهب یا ملیتی را ندارد و با عقاید شخصی هیچ کسی هم کاری ندارد. عقاید هر آدمی با هر زبانی برای تمام آدم‌ها محترم و باارزش است.
من فقط با نوشتن این رمان، خواستم نشان بدهم که یک عقیده قدیمی؛ چه اثرات مخرب آسیب‌های تندی می‌تواند روی زندگی یک شخص داشته باشد.
نکته دوم: این رمان از روی شخصیت یک آدم واقعی نوشته شده و ذره‌ای از داستان، خیالی یا تخیلی یا ساخته ذهن نویسنده نیست و واقعی اتفاق افتاده و شاید برای خیلی از ما هم اتفاق افتاده یا شاید در آینده رخ بدهد. البته این موضوع را با خواندن داستان متوجه خواهید شد.
نکته آخر: در این رمان، نام هیچ روستایی واقعی ذکر نشده و انتخاب اسم روستا، ساخته‌ی ذهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
(بیستم مهرماه_سال نود و هشت)

با خیالی سرگردان و تنی پر از استرس، روی صندلی چوبی گوشه‌ی اتاق که هر چند دقیقه یک‌بار، با تند تند تکان دادن‌ پاهایش، صدای جیرجیر می‌داد نشسته بود. آن‌قدر فکر و خیال کرده بود که ذهنش مثل ساعتی به خواب رفته، ایستاده بود و دیگر نفس نمی‌کشید. مثل این که مغزش باطری تمام کرده باشد. نمی‌دانست کدام راه را انتخاب کند که حداقل بتواند خودش را جمع و جور کند و از این شرایط وحشتناک نجات پیدا کند؟! مات و مبهوت مانده بود! انگار وسط یک باتلاق عمیق گیر افتاده بود و گویا از این افکارها نمی‌خواست خلاص شود.
خودش می‌خواست اما ذهن و احساسش متضاد حرفش را می‌زدند. از بس گریه کرده بود، حس می‌کرد بینی و لب‌های دلبرانه اش، به اندازه‌ی تمام این اتاق باد کرده‌اند. بر اثر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
ذهنش پر تلاطم‌تر از همه‌ی این‌ها بود. همانند موج‌های بی‌قرار در بستر دریاهای آبی رنگ! این آشفتگی‌های ذهنی، جسمش را هم پریشان کرده بودند. ابروهایی که بر اثر برداشتن و تمیز کردن، هنوز هم گزگز می‌کردند؛ را کمی بالا برد و به دستمال پارچه‌ای سفیدرنگ داخل دستش خیره شد. بینی‌اش را بالا کشید و با همان دستمال؛ صورت خیس و بینی‌اش را هم تمیز کرد. از بس که بینی‌اش را بر اثر گریه‌های دردناکش، مدام بالا کشیده بود، سرش به شدت درد گرفته بود و حس می‌کرد داخل سرش؛ با چکشی سنگین؛ میخ‌های فولادین می‌کوبند. هرچند این گریه‌ها فقط برای امروز نبود. ماهزر یک‌ماه تمام بود بود که گریه‌ را مهمان زندگی سیاهش کرده بود و شب و روز را از خودش ربوده بود. هرروز، مثل امروز، به اندازه‌ی یک ابربهار گریه می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
یعقوب‌خان، خان بزرگ روستا بود و از این دستگاه‌های فرش‌باف که از شهر خریده بود، هر مرد و زنی که فرش‌بافی بلد بودند را در یک کارگاه معمولی مشغول کرده بود. همه در اعضای پول برای یعقوب‌خان کار می‌کردند. یعنی به عبارتی ساده‌تر می‌شد گفت یعقوب‌خان کارگاه فرش دستباف هم داشت. برای همین هم فکر می‌کرد این اثر، اثر کارگاه یعقوب‌خان باشد. بی‌خیال این افکارهای اضافی شد و به فندق خانم که با استرس از پست پنجره داشت حیاط را با دقت هر چه تمام نگاه می‌کرد؛ نگاه کرد. فندق خانم کل جوانی‌اش را در این عمارت خدمت‌کاری کرده بود. قد بلند و هیکل تپلی با پوستی سبزه و ظاهری بانمک! لباس‌هایش داد می‌زدند که این زن یک زن روستایی اصیل است. با آن چارقد گلدار سیاه که گل‌های سرخ ریزی در حاشیه‌هایش جا خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
فندق خانم برخلاف ظاهرش که تپل و آرام بود، یک شیرزن تیز و زرنگی بود که نسنجیده کاری را شروع نمی‌کرد و انجامش نمی‌داد. خودش به خوبی می‌دانست که امشب؛ همه سرشان شلوغ است و به کار خودشان مشغول هستند. می‌دانست که هیچ‌کس حواسش به کار دیگری نیست. همه در تکاپو هستند که این مراسم، امشب آبرومندانه و پر از تشریفات برگزار شود و همین موضوع هم؛ فندق خانم را مطمئن‌تر از روزهای دیگر کرده بود. فندق خانم بدون حرف هنوز پشت پنجره‌ی اتاق عمارت ایستاده بود و ماهزر هم؛ هم‌چنان به رسم ادب و احترام از جایش بلند شده بود اما تمام حواس فندق خانم به حیاط بزرگ این عمارت بود. حالا دیگر کار تمیز کردن حیاط به آن درندشتی تمام شد و کار آویزان و وصل کردن چراغ‌های رنگارنگ هم به پایان رسید. سردی و وزیدن باد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
- چرا سه ساعته وایسادی مادر؟! حرفم نمی‌زنی که آدم متوجه بشه که سر پا وایسادی. زود پاشو این لباسا رو بپوش که تا ساعت هفت چیزی نمونده. ممکنه هر لحظه یعقوب‌خان از آرایشگاه به خونه برسه. اون وقت دیگه خدا خودش هم زمین بیاد، نمی‌تونی از شر هیچی خلاص بشی. پاشو ماهزر وقت نداریم. پاشو دست بجنبون.
ماهزر که دیگر ریشه‌ی اشک‌هایش هم مثل ریشه‌ی خوشبختی‌هایش خشک شده بودند، فقط بالا کشیدن بینی و اشک ریختن‌هایش برایش باقی مانده بود. نگاهی به لباس‌هایی که از همان فاصله هم بزرگ و گشاد بودنشان را داد می‌زدند، انداخت و خیلی آرام با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گقت:
- فندق خانم؟! من...من یه کم...یه جوریم یعنی نمی‌دونم که...یه جوریم یعنی این‌که...اصلاً نمی‌دونم چه‌ جوریم و چه حالی دارم.
فندق خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
کمی این‌پا و آن‌پا کرد. نمی‌دانست حرفی که می‌خواهد بزند را چگونه بر زبانش بیاورد. چون این کارها از دختری مثل ماهزر بعید بود. او هیچ وقت اهل رفتن و فرار کردن نبود. او همیشه مقابل خان‌جون و خواسته‌هایش سر خم می‌کرد. همیشه مقابل محمود و کتک‌هایش کوتاه می‌آمد. اما الان دیگر شبیه زمان‌های دیگر نبود. الان همه چیز زمین تا آسمانش، فرق داشت. الان مجبور بود. باید حرف می‌زد. بالأخره زبانش به هر جا‌ن کندنی که بود باز شد.
- نه! این در رفتن و چه می‌دونم فرار کردن اصلاً کار درستی نیست. از اون گذشته، اصلاً گیریم که من رفتم! اصلاً... رفتم و به قول خودمون فرار کردم! بعد از رفتن من هیچ می‌دونی چه بلایی ممکنه سر شما بیاد؟! به نظرت چی میشه؟! فکر می‌کنی یعقوب‌خان به سادگی شماهارو ولتون می‌کنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
« امان از این پاییز!
پاییز که می‌شود، زخم خیلی‌ها سر باز ‌می‌کند. پاییز که می‌شود، درد خیلی‌ها عمیق‌تر میشود! پاییز که می‌شود، اشک خیلی‌ها روی گونه‌اش سرازیر می‌شود! مگر این پاییز لعنتی چه چیزی در خودش دارد که این‌گونه جان آدمیزاد را در خودش حبس می‌کند و درد‌هایش را روی سرش آوار می‌کند!»
فندق خانم که انگار از حرف‌های ماهزر چیزی نمی‌فهمید و سر در نمی‌آورد گفت:
- یعنی چی؟ یعنی الان نمی‌خوای از شر این مصیبت الهی خلاص بشی؟! نکنه از دیروز سرت به جایی خورده دخترم؟! ببین منو... حواستو جمع کن دخترجان! دارم بهت میگم یعقوب‌خان اون آدمی نیست که تو می‌شناسی. پاش بیفته به هیشکی رحم نمی‌کنه. نه بچه می‌شناسه نه آدم بزرگ! نه ‌پدر می‌شناسه نه مادر، نه فامیل می‌شناسه نه غریبه! حرفش یک کلامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا