متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,883
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
«چه سخت! هم پاییز باشد؛
هم ابر باشد ،
هم باران باشد !
هم خیابان خیس …
اما نه تو باشی
نه دستی برای فشردن باشد
نه پایی برای قدم زدن باشد
و نه نگاهی برای خیره شدن … !»
فندق خانم که لباس‌هایش کامل خیس شده بودند و از سر رویش آب می‌چکید با آشفته حالی گفت:
- من خوبم مادر. میگما! یوسف جان از امانتمون خوب مواظبت کن و سالم به مقصد برسون مادر. جون تو و جون این بچه. دیگه سفارش نمی‌کنم ها یوسف! مراقبش باش.
یوسف دستی به موهای فرفری‌اش کشید که که زیر تیر چراغ برق، حسابی مثل الماسی در تاریکی شب می‌درخشیدند. معلوم بود حسابی با موهایش حال می‌کرد ودوستشان داشت چون شدیداً به آن‌ها رسیده بود و قشنگ ژل و واکس مو به آن‌ها زده بود تا حسابی برق بزنند. نیم نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- باشه ننه. برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #22
هر چند آریا خودش زیر همه‌چیز زده بود. به پدربزرگش هم حق می‌داد زیر تمامی قول و قرارهایشان بزند اما چرا اینگونه؟! ازدواج با دختری که پنجاه سال از خودش کوچک‌تر بود! فکرش شدیداً درگیر بود. درگیر همه‌چیز و همه‌کس. درگیر تمام این اتفاقات بد و سختی که پشت سر هم افتاده بودند. درگیر آدم‌های دو رو و دروغگو‌یی که زمانی کنارش داشتند زندگی می‌کردند و او مثل کبک سرش را زیر برف کرده بود و نمی‌دانست این‌ها چه شیطان صفت‌هایی هستند. درگیر عشقی که به‌ خاطرش همه‌ی این بلاهای ناگهانی و سخت را سر ماهزر بدبخت آورد و در آخر در عرض بیست روز، همان عشقی که سنگش را با تمام وحودش به سینه‌اش میزد، تمام دارایی‌اش را در عرض یک شب؛ جمع کرد و به کشوری دیگر فرار کرد. حتی روحش هم از این موضوع و ریاکاری باخبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #23
ماهزر فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. جوابی نداشت بدهد. چه می‌گفت؟! به راستی که حرف حق جواب نداشت. با دستمال‌ کاغذی بینی‌اش را تمیز کرد. از قیافه‌اش هیچ خبری نداشت. نمی‌دانست چه شکلی شده بود. این آرایشی که برایش کرده بودند؛ الآن به صورتش پخش شده بود یا نه اما حس می‌کرد چیزی روی صورتش سنگینی می‌کند. حس می‌کرد یک ماسک روی صورتش گذاشته و این ماسک به صورتش چسبیده‌ و جدا نمی‌شود. حس چندش‌‌آوری داشت. خجالت می‌کشید به یوسف بگوید که ماشین را نگه دارد تا آبی به صورتش بزند. برای همین سکوت کرد و دیگر ادامه‌ نداد. سعی کرد با نگاه کردن به بیرون، خودش را از این فکرها نجات دهد. مغزش کم‌کم داشت سوت می‌کشید!
به بیرون خیره شده بود. راهی که تاریک بود و هیچ چیزی به جز سایه‌های تاریک و سیاه در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
آهی کشید و دستمال‌کاغذی‌‌ها را داخل دستش فشرد.
با صدای زنگ موبایل یوسف، استرس دوباره وجودش را در برگرفت. تپش قلبش یک لحظه به اوج خودش رسید. با خودش فکر کرد حتماً الان دیگر همه فهمیده‌اند و داستان فرار کردنش به همین راحتی لو رفته. خیلی سریع از جایش تکان خورد و با هزار چشم از خودش و هزار چشم دیگر که قرض گرفت؛ به یوسف خیره شد.
یوسف از آینه نگاهی به ماهزر انداخت و با خنده گفت:
- چه خبره ماهزر خانم! آروم باش بابا. داش سهیله که داره زنگ می‌زنه. همونی که قراره تو رو تحویلش بدم تا تهران برسونتت. دوست صمیمی داش آریاست. صبر کن جواب اینو بدم تا بقیشو برات بگم.
ماهزر با حرف یوسف انگار کمی از استرسش کاسته شد ولی با تمام وجودش دوست داشت به حرف های آن‌ها گوش بدهد تا بداند که چه می‌گویند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #25
و بلافاصله پنج انگشتش را در وسط و کنار هم جمع کرد و آن‌ها را بوسید و ادامه داد.
- یعنی یه نقشه‌ی بیستِ بیست. یه نقشه‌ی مامان و جذاب. اصلاً نگم برات.
ماهزر کمی از حالت تعجبش کاسته شد ولی هم‌چنان در فکر بود و سوالات زیادی مغزش را به کار گرفته بودند. هیچ از این بازی که آریا راه انداخته بود؛ سر در نمی‌آورد. همان‌طور که مغزش درگیر این نقشه‌ها و بازی‌های آریا بود، عطسه‌ای وجودش را به بازی گرفت و دومین عطسه پشت سر هم، باعث مور مور شدن تنش شدند. به نظر خودش که قرار بود حسابی مریض شود و چند روز؛ حسابی بستری شود.
یوسف با عطسه‌های ماهزر، دنده را عوض کرد و کمی به سرعتش افزود. همان‌طور که با اهنگ قدیمی سوسن داشت ترانه‌هایش را آرام زمزمه می‌کرد، با صدای بلندی گفت:
- عافیت باشه ماهزر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #26
- میگما داش گلم، چراغ‌های خطرت رو روشن بذار بفهمم که کجا وایسادی.
- ...!
- آره داش. نگران نباش هیشکی غیر ما تو این جاده و اتوبان پر نمی‌زنه. خیالت تخت داش!
- ... .
- تا یک دقیقه‌ی دیگه پشت ماشینتم. عزت زیاد.
و فوری، بدون آن‌که گوشی را قطع کند دنده را عوض کرد و به سرعتش اضافه کرد و به سمت سرنوشت جدیدی که تقویم قرار بود برای هر کدام از این آدم‌ها رقم بزند، راند.
ماهزر که چای را آرام آرام خورده بود و گرمای چای را به بدن سردش القا کرده بود، لیوان خالی را به سمت یوسف گرفت و گفت:
- ممنون آقا یوسف. خیلی خوش‌مزه بود. حداقل تونست هم فکر و خیالمو کم‌تر کنه، هم یه‌کم گرمم کنه. باز هم ممنون.
یوسف که از شنیدن این حرف، خوشحال شده بود، دستش را به سمت شقیقه‌اش برد و دو انگشت را به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #27
ماهزر با هر بدبختی و لرزانی که بود، دامنش را گرفت و به سختی پایش را دراز کرد و از ماشین پیاده شد. یوسف در عقب ماشین پژو پارس سفید را باز کرده بود و منتظر ماهزر بود. هوای کنار اتوبان سرد و بارانی بود. گِل‌های کنار اتوبان زیر دمپایی‌های بزرگ صدای له شدن می‌دادند. بادی که همراه با باران به سر و صورت ماهزر کوبیده می‌شدند، همانند شلاقی پر از درد و پر از زخم بود که روی زندگی‌ ماهزر کوبیده می‌شدند‌. ماهزر با آن دمپایی‌های بزرگ که در پاهایش لنگ می‌زدند، دوان دوان با دست‌هایی که در هم قفلشان کرده بود، به سمت عقب ماشین رفت و با یک اشاره خودش را روی صندلی جا داد و سوار شد. یوسف هم فوری در را بست و خودش را به صندلی جلو انداخت. ماهزر که به معنای واقعی کلمه یخ زده بود، با صدایی که از ته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #28
ماهزر اشکش را از روی صورتش پاک کرد و با دست‌های در هم گره خورده، با بینی که خیلی گرفته بود و راه نفس کشیدن از آن خیلی محو بود جواب داد.
- از آشناییتون خوشبختم ... .
با کمی مکث ادامه داد:
- داداش!
سهیل دستش را به سمت گوشی‌اش برد و در همان حال که نگاهش به گوشی مشکی رنگ با قاب مشکی و صفحه‌ی تمام لمس؛ با جاده در تکاپو بود گفت:
- ممنون آبجی منم همین‌طور. اگه چیزی احتیاج داشتی بدون کوچک‌ترین رو در وایستی، بهم بگو. شما الان مهمون من هستی منم مؤظفم برای مهمون یکی دو ساعته‌ام تموم امکانات؛ حالا هر چی که از دستم بر بیادو فراهم کنم.
ماهزر فقط سرش را تکان داد. نمی‌دانست چه بگوید. معلوم بود سهیل خیلی آدم متشخص و باادبی بود و در عین حال اخلاق نرمی هم داشت. مثل یوسف که خیلی اخلاق راحتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #29
اما کجا؟! نمی‌دانست؟!
سهیل ترمز دستی را کشید و کمی در جایش جا‌‌به‌جا شد و کش و قوس محوی به بدنش داد. از آینه نگاهی به ماهزر انداخت و پرسید:
- آبجی؟ چیزی لازم نداری برات بگیرم؟!
ماهزر گیج و منگ نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید:
- اینجا کجاست؟ یعنی رسیدیم؟!
سهیل لبخند محوی به حرف ماهزر زد و ته دلش برای باز چندم به حال ماهزر سوخت که فرق بین شهر و روستا را هنوز نمی‌دانست چون معلوم بود تا به حال به تهران نیامده بود. ته دلش چه‌قدر بابت این که این دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ است و بیگناه و معصوم، آریا را لعنت کرد. با اینکه رفیقش بود اما می‌دانست که کارش خیلی اشتباه بوده. حق این دختر این نبود که آواره کوچه‌ها و دیار غربت شود.
سهیل با صدایی که رگه‌های خنده درونش موجود می‌زد گفت:
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #30
باید تا رسیدنشان به تهران این آرایش هالوینی را پاکشان می‌کرد و از شرشان خلاص می‌شد. برای همین با صدای آرامی گفت:
- ببخشید چیزه...میگم دستمال کاغذی همراهتون دارید؟! می‌خوام که...اگه بشه صورتمو پاک کنم...راستش...چیزه! اینا خیلی اذیتم می‌کنن.
سهیل به سمت داشبورد خم شد و یک جعبه دستمال مرطوب بیرون آورد و به سمت ماهزر گرفت و گفت:
- بفرمایید آبجی. دستمال مرطوبه نیاز به آب نیست. جعبه رو که باز کنی، خودش آینه هم داره. راحت باش. منم با اجازت یه دقیقه میرم پایین و برمی‌گردم.
و گوشی‌اش را برداشت و کاپشنش را هم که روی صندلی سمت خودش انداخته بود برداشت و با گفتن «با اجازه» در را باز کرد و رفت. قفل ماشین را هم زد که خیال ماهزر راحت باشد. ماهزر کمی که رفتن سهیل را تماشا کرد، فهمید که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا