سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آیینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 4,383

Taban_Art

مدیر آزمایشی و معلم تالار زبان + گوینده انجمن
پرسنل مدیریت
نویسنده انجمن
سطح
20
 
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,172
پسندها
13,556
امتیازها
33,373
مدال‌ها
31
محل سکونت
باهوز
نام رمان :
آیینه‌ی دژخیم
نام نویسنده:
زهرا صالحی(تابان)
ژانر رمان:
#ترسناک
کد رمان: ۳۲۰۵
ناظر: .mahi. .mahi.
به نام خدایی که پناه می‌برم به او از شرّ شیطان رانده شده

956031_481059c55e9bbda6bb4faf6f0b94f1c5.jpg
خلاصه:
شبانه، از باورهای اجباری و ناموافق خسته است. او که به جستن از واداشتگی خانواده‌اش بر سر عقایدشان محکوم شده، قصد می‌کند برای همیشه خانه‌ی پدری را ترک کند.
داستان روایت می‌کند شبانه نزدیک به دو سال خانواده‌اش را جز خواهرش که گاهی به او سر می‌زند ملاقات نکرده. در این بین پس از سال‌ها نفرتِ خاموش علیه بد و بدتر، کابوسی موحش دست به گریبان این خانواده می‌شود!
هشدار!
کابوسی از دلِ دژخیم آمد!


عکس شخصیت‌ها » https://forum.1roman.ir/threads/203340/
ممنون از طراح عزیز که این جلد زیبا رو تحویل دادن... FakhTeh FakhTeh
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
«شرّها همه درونِ آن آینه، پنهان شده‌اند!»

صدای بدبختی میاد!
قرص‌های رنگی توهم‌زا می‌تونست آرومش کنه!
داخل یک اتاق گیر افتاده بود که همه‌ی دیوارهاش پُر از آینه‌ بود.
اون هیچ‌چیزی نمی‌دید جز بازتاب آینه‌ها، که همشون هم‌دیگه رو بغل کرده بودن.
حتی خودش رو هم نمی‌تونست ببینه.
اون داشت خورده می‌شد. از چشم‌هاش خون بیرون می‌زد!
تنها چیزی که می‌تونست حسش کنه، حضورِ مسمومِ دژخیم بود!

***

با خستگی قالب شده به زانوهاش، به‌ زور خودش رو رسوند به یک نیمکت. نفسش بیش‌تر از اون بالا نمی‌اومد. نیمکت به شدت بوی چوب می‌داد. احتمالاً شاید آب روش ریخته شده بود. اهمیتی نداشت براش. الان فقط مهم این بود یه‌کمی نفسش سر جا بیاد. پشتش رو تکیه داد به پشتی نیمکت که بالاخره خیسی رو حس کرد. پس حدسش درست بود. کوله‌ی سنگینش رو کنار دستش رها کرد اما با این‌حال یکی از بندهاش رو تو دستش نگه داشت. خوشی رو دوست داشت ولی این وقت روز، ساعت کاری کیف قاپ‌ها هم بود!
هیچ خوشش نمی‌اومد کیفش رو بدزدن و مجبور باشه پشت در خونه بمونه. مانتوش از پشت کم‌کم داشت بیش‌تر از قبل خیسی رو به خودش می‌گرفت. چون بوی چوب خالص می‌اومد، مطمئن بود آب روی صندلی ریخته. با خوشی سرش رو بالای صندلی وِل کرد و لبخند بزرگی زد. چقدر خوب بود که لااقل توی حال خودش، با زندگیش حال می‌کرد.
آروم‌تر که شد و نفس‌هاش منظم ادامه‌دار شد، سرش رو از روی نیمکت بلند کرد. همون‌طور که راضی به‌ نظر می‌رسید اطراف رو دید زد‌. جمع پیرمردها رو دید که طبق معمول همیشه، اون سمت پارک یک میز شطرنج رو دوره کرده بودن و با صدای بلند می‌خندیدن. برای یه لحظه آرزو کرد ای کاش جای یکی از اون‌ها بود‌. دیگه تموم زندگیشون رو چه خوب یا بد گذرونده بودن و حالا تنها پارک قاووس شده بود پاتوق همیشگی‌شون. تموم روزشون رو با تفریح‌های سالم و بگو و بخند می‌گذروندن. شب هم بدون هیچ فکری سرشون رو روی بالشت می‌ذاشتن و می‌خوابیدن.
نیشخندی زد و یک‌دفعه بوی سیگار به مشامش خورد. جمع جوون‌هایی رو دید که گوشی به دست سر یک آهنگ بحث می‌کردند و سیگار می‌کشیدند. نفسش رو تندی بیرون داد و سعی کرد دود سیگاری که استشمام کرده بود رو بده بیرون. به سیگار بی‌میل نبود ولی تنگی نفس همیشه مانع شده بود. از این جهت شانس آورده بود. خداروشکر! همین‌جوری خرج زندگی خیلی بد بهش فشار آورده بود. وای به حال این‌که ناچار شه دنبال خرید این یکی بیفته.
هنوز بند کوله توی دستش بود که بلند شد. زانوهاش دیگه درد نمی‌کردن و می‌تونست راه رو ادامه بده. پسرها اتراق کرده بودن و بهتر دید صبر نکنه.
از وقتی پاش رو به این شهر درندشت گذاشته بود، همیشه دلش می‌خواست بتونه یک خونه‌ی بزرگ‌تر داشته باشه ولی اوضاع اقتصادی خوبی نداشت. به یک خونه‌ی هشتاد متری بسنده کرده بود. داخل یک ساختمون شش طبقه؛ واحد دوم. شبانه هیچ وقت ناشکری نمی‌کرد؛ چون خیلی از خونه‌ی اجاره‌ای بهتر بود. حتی می‌شد هر جای خونه که باب سلیقه‌ش نبود عوض کنه و لازم نبود مرتب از صاحب خانه اجازه بخواد. البته جدا از همه‌ی این مسائل، بعید می‌دونست به دختر مجرد کسی خونه اجاره بده. همه جا مثل هم بود. خونواده و غیر خونواده نداشت!
 
آخرین ویرایش
رسید جلوی در ساختمون. یکی از سه کلید رو انتخاب کرد و داخل قفلِ در چرخوند. جز کلید در خونه، یکی کلید انباری بود و اون یکی به ورودی آموزشگاه مربوط می‌شد. آموزشگاهی که اون‌جا کار می‌کرد، زیاد از خونه دور نبود‌. آموزشگاه زبان! البته اون فقط به عنوان منشی، کارهای دبیرها رو سازماندهی می‌کرد. چون آموزشگاه نوپا بود، قبولش کرده بودن. با سر موقع رسیدن و منظم بودنش، مسئول بهش اعتماد کرده بود و روزی یک دسته کلید تحویلش داده بود که هر وقت رسید، پشت در نمونه.
در طی روز آموزشگاه از ساعت هفت، برای بار دوم بازگشایی می‌شد و در حالت عادی تا ساعت نُه بیش‌تر باز نبود. بعد از اون ساعت همه‌ی کارآموزها و دبیرها می‌رفتن ولی کارِ شبانه و مرتب کردن اوراق، تازه شروع می‌شد. ساعت کاری اون از هفت شب بود و تا ساعت دوازده شاید هم یک، ادامه داشت. کار خیلی خسته کننده‌ای بود و علاقه‌ی چندانی نداشت. مجبور بودن به کاری، گاهی خیلی بد می‌شد. حقوق زیادی نمی‌دادن اما خیلی بهتر از منت کشیدن از آن خونواده بود. از بچگی آرزو داشت مستقل باشد و حالا باید برای مستقل شدن می‌جنگید. اونموقع که اون اومد تهران، خواهرهاش هر چی هم که بهشون می‌گفتن، دم نمی‌زدن. فکر می‌کردن زندگی‌ای که دارن خیلی ایده‌آله. ولی اون نه! و حالا مجبور بود برای مخارج دانشگاه و خورد و خوراکش کار کنه. کتاب‌های درسی هم که قیمتشون اندازه‌ی خون پدرش بود!
خونه‌ی هشتاد متری‌ که داشت رو به چشمِ یک خوابگاه دانشجویی نگاه می‌کرد. توی یک شهر غریب که کسی رو نداشت، تنها سرپناهش همون آلونکِ پایین شهر بود. با پس‌انداز کمی که داشت، نمی‌تونست بیش‌تر از این محله، یا لااقل نزدیک مرکز تهران خونه‌ای بخره. همین رو هم خیلی دوست داشت.
بلافاصله که از راهرو وارد پذیرایی شد، رنگ خزه‌ای دیوارها به چشمش آمد. عاشق این رنگ بود و همین دو ماه پیش ترتیب داده بود گچ‌کار برایش رنگ کنه. کیفش رو روی یکی از مبل‌های تک نفره که همیشه جلوی در ورودی می‌گذاشت پرت کرد و شالش رو با یه حرکت در آورد و روی مبل انداخت. رفت سمت آشپزخانه‌ای که اندازه‌ی دو نفر هم جا نداشت و برای اون بس بود. اون که حتی مهمون هم دعوت نمی‌کرد. تازه اگه هم کسی می‌اومد، همیشه متوجه می‌شد خانه تنگ‌تر از اونی که واسه‌ی مهمون جا داشته باشه و از اومدن پشیمون می‌شد. قهوه‌ساز با زدن دکمه‌ی زرد بزرگ روشن شد‌ و رفت سمت اتاق خواب تا لباسش رو عوض کنه. همیشه ظهر که از دانشگاه تا خونه پیاده می‌اومد، تا می‌رسید خیس عرق می‌شد. مخصوصاً امروز هم که هوس بی‌خیالی کرده بود و به اون نیمکت خیس تکیه داده بود. اصلاً حقش بود!
وقتی مانتوی نسبتاً کوتاهش رو درآورد، پشتش تا قسمت کمر کمی خیس و بلوز زیرش هم نم‌دار شده بود. لعنتی فرستاد و شروع به عوض کردن لباس‌هاش کرد. وقتی تموم شد، با یه حرکت خودش رو از پشت انداخت روی تخت فنری. چشم‌هاش رو بست و سعی کرد به پیاده‌روی ذلت‌باری که امروز از سر گذرونده بود، فکر نکنه.
 
آخرین ویرایش
به تابلوی روی دیوار چشم دوخت. این تابلو رو از وقتی اومده بود این‌جا، با خودش آورده بود؛ خودش، روشنک و مژده با لباس‌های شبِ یلدا. یاد خاطراتی بخیر که دیگه وجود نداشتن. به خودش توی عکس نگاه کرد که پدرش حتی اون‌موقع هم نذاشته بود موهاش رو بیرون بیاره و اون مدلی که خودش دوست داره درست کنه. از لحاظ خانوادش و اقوام عقب مونده‌‌ای که داشت، فقط باید دختر و زن توی خونه می‌موندن و اگه بیرون می‌رفت، دیگه می‌شد بی‌حیا. اصلاً موضوعی که باعث شده بود برای همیشه از اون خونه‌ی لعنتی و آدماش دل بکنه همین بود. اون آشغالدونی بهتر بود بمونه واسه خودشون. دیگه هم نمی‌خواست برگرده. نزدیک به دو سال شاید هم کمی بیش‌تر بود که به کبوده نرفته بود. برمی‌گشت که چی بشه؟!
دیوارهای اتاق خواب‌ها هنوز رنگ معمول خودشون رو داشتن؛ سفید. هنوز موفق نشده بود هزینه‌ی رنگ کردن اون‌ها رو هم تامین کنه. حتی بعضی‌ها جا پُر از لک شده بود ولی در حال حاضر چاره‌ای نبود. نگاهش رو از دیوارها و تابلو گرفت و به کنسولی که تقریباً جلوی تختش گذاشته بود و برای وجودِ ستونی که توی دیوار کار گذاشته شده بود، یه‌کمی به سمت چپ حرکتش داده بود نگاه کرد. اون‌موقعی که برای خونه خرید می‌کرد هم نتونسته بود زیاد چیزهای قیمتی بخره. خونه‌ی شوفاژ داشت و جا نداشت بخاری بذاره. اون‌ها هم بیش‌تر اوقات خراب می‌شدن. باید خداروشکر می‌کرد که الان زمستون نیست.
بلند شد و رفت سمت آشپزخونه‌ی نقلی. قهوه آماده بود. یه‌ کمی ازش رو ریخت توی فنجون چینی و شکر رو از تنها کابینتی که داشت بیرون آورد. قهوه‌ش رو که خورد، گوشی‌ش رو از داخل کوله درآورد و بعد دوباره به سمت اتاق خواب رفت. تنها اتاقی که اون‌جا وجود داشت و شبیه قفس بود. یه عادتی که داشت و همه ازش تعجب می‌کردن، این بود که همه برای بیداری قهوه می‌خوردن، اون برای خوابیدن‌. آرامش خاصی بهش می‌داد. از همون راهرویی که از اثاثیه‌ی اتاق بی‌بهره مونده بود، خودش رو انداخت رو تختش و سعی کرد بخوابه. قبلش گوشی رو چک کرد که روی سکوت نباشه و کنار دستش رها کرد. همیشه برنامه همین بود. شب‌ها تا ساعت دوازده کار می‌کرد. صبح هم می‌رفت دانشگاه که تا ظهر طول می‌کشید. ظهر که برمی‌گشت می‌خوابید تا بعدازظهر ساعت هفت که دوباره آماده شه بره سر کار.
دیگه سنگینی پلک‌هاشو که هر لحظه بیش‌تر قالب می‌شد، نمی‌تونست تحمل کنه و ناخودآگاه چشم‌هاش رو بست. داشت عمق می‌گرفت و درونِ خواب‌هاش فرو می‌رفت. خواب‌های عجیب و غریب که همیشه می‌دید و تقریباً تا بیدار می‌شد همه جا سیر می‌کرد. مطمئن بود این خواب‌ها، ریشه‌دار مشکلاتی هستن که تا حالا تونسته تنهایی تحملشون کنه.
هنوز عمق خواب رو نچشیده بود که یهو صدای تق تقِ در اومد. خیلی محکم کوبیده می‌شد! اخم کرد. کی بود این‌ موقع ظهر؟! ضربات محکم به در ورودی خونه کوبیده می‌شد. شبانه گیج بلند شد و نشست. اون که صاحب‌خونه نداشت و اجاره‌ش عقب نمونده بود که حالا اون اومده باشه و طلب‌کارانه شروع به کوبوندنِ در خونه‌ش کنه! ذهنش به خیلی چیزها فکر کرد و هاج و واج مونده بود چی‌کار کنه. اگه دیرتر می‌رفت، ضربات حتماً در بی‌دوام خونه‌ش رو از جا می‌کند!
 
آخرین ویرایش
تق تق تق!
بلند شد. از اون قسمت خالیِ اتاق خواب گذشت و وارد پذیرایی شد. کوله‌ای که می‌برد دانشگاه هنوز روی مبل جلوی در بود. فضای خونه تاریک‌تر از آخرین بار دیده می‌شد. دیگه داشت می‌ترسید و از این‌که نتونسته بود بخوابه هم اعصابش خورد شده بود. با هر ضربه‌ای که به در می‌خورد، یه چیزی هم توی دل شبانه پایین می‌ریخت‌. اما اون دختر شجاعی بود. حتی اگه یه مرد قوی هیکلم جلوی در باشه، اون کم نمیاورد. این‌جوری خودش رو بزرگ کرده بود! از هیچکی نمی‌ترسید. توی کبوده هم که بود، حق همه رو می‌ذاشت کفِ دستشون. همسایه‌ها هم اگه بدتر نبودن، بهتر نبودن. مدام می‌گفتن این دختر شما چرا آن‌قدر بی‌حیا بازی در میاره و... .
خانواده‌‌ی او هم که طبق معمول همه رو می‌کوبیدن تو سرش و می‌گفتن دختر باید سنگین باشه! ولی این‌جا وضع دیگه فرق می‌کرد.
یه نفس عمیقی و لرزون کشید و دستش رو با همه‌ی توانی که داشت، گذاشت روی دستگیره.
به محض این‌که دست شبانه روی دستگیره‌ی در نشست، انگار اون کسی که پشتِ در بود یک‌دفعه آروم گرفت. هیچ صدایی شنیده نشد، هیچ ضربه‌ای هم به در وارد نشد. انگار از اول کسی در نمی‌زد. شبانه نیشخندی زد. صدای ذهنش می‌گفت:
- احتمالاً هر کی‌ام هست حسابی گرخیده! بدبخت! شایدم پشیمون شده ولی دیگه بی‌فایده‌ست!
وقتی در رو باز کرد، چیزی که می‌دید رو نمی‌تونست باور کنه. هیچ‌کس توی راه‌پله نبود! فقط سکوت ظهر بود. همه جا کاملاً ساکت بود. راه پله‌ها اون‌قدر تمیز بودن که حتی هیچ رد کفشی که تند فرار کنه هم روی سطحشون نمونده بود!
هاج و واج داشت به اون چیزی که می‌دید دقیق می‌شد که یک‌دفعه صدایی مثل صدای برخورد یه شیء به روی زمین شنیده شد. سرش رو با وحشت برگردوند و گلدونِ افتاده شده از روی میز عسلی بلند رو دید. کاملاً خورد شده بود. یک‌دفعه چیز کاملاً سیاهی مثل جادوی سیاه و غبار از لای گل و لایِ گلدون مثل یک بخار بیرون اومد. بعد همشون به هم رسیدن و به سمتش حرکت کردن. فریاد خیلی بلند و ممتدی لاله‌های گوشش را پُر کرد. شاید صدای جیغ خودش بود! نفهمید چی‌شد ولی قبل از این‌که حتی بتونه برگرده سمت در یا پا به فرار بذاره، با وحشت و در حالی که عرق دور گردنش پیچیده بود، روی تخت نشست. خواب دیده بود؟!
نفس‌هاش اون‌قدر با شتاب بیرون داده می‌شد که احساس می‌کرد داره از حال میره. انگار کل جونی که داشت، از بدنش خارج می‌شد. دستش رو گذاشت روی قلبش. این دیگه چه خوابی بود؟! یادش نمی‌اومد تا حالا کابوسی ان‌قدر عجیب دیده باشه. معمولاً درباره‌ی خونواده و خانه‌ی پدری کابوس می‌دید ولی تا حالا خونه‌ی خودش رو به این واضحی توی خواب ندیده بود. طوری بود که انگار بیدارِ بیدار بود. همون‌جور که سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه، یاد گلدونی افتاد که سقوط کرده بود. اون چیزهای سیاه چی بودن؟! نفس‌هاش خس‌خس می‌کرد! باز تپش قلبش بالا رفت. یه‌ کم فکر کرد ولی نتونست ظاهر اون گلدونی که روی میز بود رو یادش بیاد. اون اصلاً گلدون نداشت توی خونه. پس...پس اون چی بود؟!
با دست‌های لرزونش دنبال گوشی‌ش گشت و بالاخره تونست با لرزش، اون رو دستش بگیره. دکمه‌ی پاور رو فشار داد و صفحه روشن شد. اعداد ساعت جلوی چشمش رژه می‌رفت. هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود از خوابیدنش! یعنی همه‌اش توی یک آن اتفاق افتاده بود؟!
هنوز مشغولِ فکر کردن بود که ضربه‌های محکمی به در ورودی کوبیده شد. این بار شدتش بیش‌تر بود!
 
آخرین ویرایش
به سرعتی باور نکردنی سرش رو به سمت در اتاق بالا گرفت. صدای برخورد اون چیز به در هنوز شنیده می‌شد! مثل صدای مشت‌های گره کرده که دنبالش بودن... .
دقیقاً مثل خوابش...نمی‌دوست باید چی‌کار کنه. مدام توی ذهنش داشت به همون خواب فکر می‌کرد. همون اتفاق وحشتناکی که افتاده بود. پیشِ خودش داشت یک جادوی سیاه رو تصور می‌کرد. اگر جادوی سیاه وارد زندگی‌ش شده باشه...نه! به چیزِ جالبی نمی‌رسید! چه اتفاقی داشت براش می‌افتاد؟! امروز چه روز نحسی بود؟!
با لرزشی سرش رو به سمت دستاش چرخوند. متوجه شد گوشی‌ش بدونِ این‌که متوجه بشه از دستش روی زمین افتاده. متوجه نشده بود؟! ترسیده بود؟!
بلند داد زد:
- کیه؟!
خودش از شنیدنِ صدای خودش که این حالتی شده بود، ترسید. یعنی اون‌قدر وحشت کرده بود؟! صدای مشت‌ها بیش‌تر شد. صدای مضحکی که پیدا کرده بود رو بیش‌تر از قبل انداخت توی حنجره‌ش:
- گفتم کیه؟!
با این‌کار ترسش کم‌تر می‌شد؟! اگه اون کسی که پشتِ در بود، می‌گفت که فلانی‌ام یا بهش می‌گفت بیاد در رو باز کنه، بهتر بود؟! چیزی که دقیقاً توی خواب دیده بود، داشت تکرار می‌شد. گلدونی توی خونه‌ش شکسته بود که اصلاً متعلق به اون نبود. دقیق شکل و شمایل اون گلدون یادش نبود ولی مطمئن بود که تا حالا اون رو ندیده. اون بخارهای سیاه، گلدون رو از گلدون‌های معمولی متمایز می‌کرد.
ضربات بیش‌تر شده بود. باید سریع می‌رفت. برگشت و با ترس به تختِ خالی که پتو از رویش کمی جابه‌جا شده بود نگاه کرد. بارها این رو شنیده بود که می‌گفتن:«روح می‌تونه صداهای ماورایی رو بشنوه!» این فکرِ احمقانه به‌ خیالش اومده بود که شاید جسمش روی تخت باشه و روحش الان نشسته باشه! شاید اون ضربه‌هایی که به در مشت می‌زدن هم ماورایی بودن! تن و بدنش لرزید. بارها، حتی وقتی هنوز توی اون آشغالدونی زندگی می‌کرد، از این فکر همیشه وحشت داشت که یهو شب بره آشپزخونه آب بخوره و وقتی برگرده خودش رو ببینه که روی تخت با چشم‌های باز و هیچ تکونی، خوابیده!
وقتی مطمئن شد که کنترل جسمش رو به‌دست داره، بلند شد و لرزان از اتاق بیرون اومد. خونه‌ی ساکت، چقدر سعی داشت اون‌رو ببلعه! نمی‌دونست داره چی‌کار می‌کنه ولی انگار حضور کسی رو حس می‌کرد. رفت سمت آشپزخونه و بزرگ‌ترین چاقویی که داشت رو انتخاب کرد. بعد سریع رفت سمت در. باز گفت:
- میگم کی اون بیرونِ؟!
قلبش داشت می‌اومد توی حلقش‌ و دیگه تحمل نداشت. می‌خواست جیغ بکشه تا بالاخره اون فردی که پشتِ در بود اعتراف کنه!
همون‌طور که به سمتِ در می‌رفت هی برمی‌گشت و پشت سرش هم نگاه می‌کرد. کسی پشتش بود که قایم شده بود؟! هیچ گلدونی روی اون میز وجود نداشت. هیچی! درست همون‌جور که خودش می‌دونست اون اصلاً گلدون توی خونه نگه نمی‌داشت. نفس‌هاش بریده‌بریده شد. توی اون شرایط، تنگی نفسی که داشت هم اون رو حسابی مضطرب کرده بود. نمی‌دونست خوابه یا بیدار. این فکر به ذهنش رسید که شاید همین الانم توی خواب باشه. یک خواب، تویِ خواب! داشت به معنی واقعیِ قبض روح شدن می‌رسید که یهو یه صدای کلفت مردونه از پشتِ در گفت:
- منم! آقای تهرانی! خانم به‌ ظاهر محترم، مگه کَری که صدای در رو نمی‌شنوی؟!
انگار این صدا شبانه رو از دنیای کابوس‌هاش بیرون آورد و فهمید خواب نیست. آقای تهرانی همسایه‌ی واحد سه بود. یکدفعه نفسش رو رها کرد. چاقو از دستش روی سرامیک سقوط کرد. بالاخره موفق شد نفس بریده‌ی راحتی بکشه. ذهن و روحش آسوده شده بود.
 
آخرین ویرایش
تنها کاری که تونست کنه، این بود که نفس‌های بلند بکشه تا حالت طبیعی پیدا کنه. انگار یک‌دفعه از مردی که اکثر اوقات مزاحمت ایجاد می‌کرد، ممنون شده بود که اون رو از تنهایی نجات داده بود. واقعاً نیاز داشت. کنار در آروم نشسته بود روی زمین. نفس‌هاش رو منظم‌تر کرد. آروم‌تر شده بود. تازه متوجه شد از قسمت پذیرایی تا این‌جا بدونِ کفش اومده. سریع چاقو رو روی جاکفشی گذاشت. چند قدم عقب رفت و دم‌پایی راحتی پوشید. بعد به سمت در رفت تا اون رو باز کنه. نمی‌خواست کسی بو ببره تا چند لحظه پیش چه بلایی داشت سرش می‌اومد.
دستش که به در خورد، دستگیره‌ی سرد تموم دستش رو سرد کرد و بلافاصله به جاهای دیگه‌ی بدنش دوید. ولی این‌بار مثل دفعه‌ی قبل، صدا قطع نشده بود. پشت سرش رو برای احتیاط نگاه کرد. کسی اونجا نبود و البته گلدونی هم نبود! باید کاملاً خاطرش جمع می‌شد. خیلی ترسیده بود.
موفق شد در رو تا آخر باز کنه. هیکل چهارشونه‌ی آقای تهرانی رو دید که پشت به در وایستاده بود. انگار تو فاصله‌ی کوتاهی که بین مشت‌هاش به خودش استراحت می‌داد، پشتش رو به در کرده بود. بلافاصله که متوجه شد در باز شده، برگشت. قیافه‌ش رو برانداز کرد. مثل همیشه موهای فِرِش رو با کش پشت جمع کرده بود. یک پیژامه‌ی گشاد و کوتاه با پیرهن رنگ و رو رفته پوشیده بود. صورتش هم عصبانی بود و یه‌ کمی هم سرخ شده بود. یاد حرفِ روشنک افتاد که درباره‌ی افراد، تو این‌جور مواقع می‌گفت:«کارد بزنی، خونش درنمیاد!»
شبانه با عصبانیت گفت:
- چه خبرتونه؟! فکر کنم بدونین سرِ ظهره!
آقای تهرانی خیلی عصبانی‌تر از این حرف‌ها بود. بلافاصله ساختمون رو گذاشت رو سرش:
- خانم محترم، همسایه‌های این ساختمون خراب شده‌ان... .
به این‌جای حرف که رسید یه لگد به دیوار زد که ردِ کفشش روش موند.
- که توی زندگی ما دخالت می‌کنن. اصلاً من و زنم هر رفتاری می‌خواییم با هم داشته باشیم، به کسی چه ربطی داره؟!
شبانه آن‌قدر گیج خواب بود که کم‌کم حس کرد حوصله‌ی صحبت‌هاش رو نداره. هم خواب هم کابوسش! این مرتیکه دیگه توی ساختمون امون همه رو بریده بود. حالا از بخت بد هیچ‌کی هم نمی‌تونست اعتراضی کنه؛ چون واقعاً یه دیوانه‌ی زبون نفهم بود. به هرحال اون به خودش قول داده بود جلوش کم نیاره. درست بود که به‌دستِ اون نجات پیدا کرده بود ولی دلیل نمی‌شد بذاره که دور برداره‌. شبانه هم صداش رو یه‌کم برد بالا:
- آقای تهرانی! من نزدیک دو ساله توی این ساختمونم. سرم تو لاک خودمه، به کسی کار ندارم. به من چه خانوم شما کجاست و داره چه غلطی می‌کنه؟!
همیشه با زنش جر و بحث می‌کرد. صداشون توی کل آپارتمون می‌پیچید و مزاحم همسایه‌ها می‌شد. بعد که زنش می‌رفت تو خونه‌ی همسایه‌ها که دوستاش بودن و این‌جوری همه جا پلاس بود، شوهرش هم میومد سرِ همسایه‌ها داد و بیداد می‌کرد که چرا زنش رو خونشون راه میدن.
آقای تهرانی دستش رو به حالت نمایشی برد بالا و داد زد:
- این‌که من نمی‌خوام زنم خونه‌ی کسی بره، نمی‌خوام با کسی رفت و آمد کنه و وِل بچرخه همه جا، مشکلیه؟!
 
آخرین ویرایش
شبانه هوفی کشید و همون‌جور که در رو توی یک نقطه‌ی خاص نگه داشته بود که بیش‌تر باز نشه، چشم‌هاش رو بدون هیچ ترسی به اون دوخت. این هم یکی بود لنگه‌ی خونوادش. فکر می‌کردن با حبس کردنِ خانوم‌ها چی عایدشون می‌شه. رو به مرد هیکلی گفت:
- فکر کنم دیگه باید ادبیاتم رو عوض کنم. اولاً صداتو نبر بالا، خوب نگاه کن جلوت کی وایستاده! دوماً اینا به من چه ربطی داره؟! خانوم شما که نیومده تو خونه‌ی من! سوماً... .
احساس کرد یه‌ کم صداش لرزش داشت. جای تعجب نداشت با چیزهایی که دیده بود! اهمیتی نداد و سعی کرد آروم‌تر به‌ نظر برسه.
یه پوزخند زد و گفت:
- در ضمن! یه تعمیرکار بیارین این در وامونده رو تعمیر کنه. نه که مشت‌هاتون خیلی محکم بود، فکر کنم امروز فرداست که بیفته!
خواست در رو ببنده که تهرانی گفت:
- زنِ من اینجا نبوده؟! هه!
با ابهام وایستاد و همون‌جور در رو نیمه‌باز نگه داشت. گفت:
- بله که این‌جا نبوده!
لبخند بزرگی که روی صورت تهرانی نشسته بود، توی عصبی‌تر شدنش نقش زیادی داشت. تهرانی با صدای مضحکی گفت:
- امروز صبح که از خونه زد بیرون، خودم تا نصفه‌ی پله‌ی این‌جا دنبالش اومدم. خودم شنیدم صدای پچ‌پچش با شما رو. صدای در و...مسخره‌ی شما که نیستم من.
شبانه قیافه‌ای به خودش گرفت که سعی داشت رسوایی تهرانی رو به رخ یکی دیگه از همسایه‌ها که داشت از واحد سه می‌رفت پایین هم بکشه. دستش رو به کمرش زد و گفت:
- هه! صدای پچ‌پچ شنیدین؟! من اصلاً امروز صبح خونه نبودم!
تهرانی هنوز همون‌جور طلب‌کار وایستاده بود سرِ جاش. توجه اون آقایی که داشت از کنارِ تهرانی رد می‌شد هم به اون‌ها جلب شده بود. شبانه بلندتر ادامه داد:
- همون‌طور که ملاحظه می‌کنین...آه! یادم رفته بود شما ملاحظه بلد نیستین. من از کله‌ی سحر دانشگام. الانم اومدم مثلاً کپه‌ مرگم رو بذارم. چه می‌دونستم همچین یاغی‌هایی هنوزم توی میدون می‌تازن.
تهرانی باز دور برداشته بود:
- آهای خانم رسولی! یه‌ کم یواش‌تر! یاغی منم یا تو که معلوم نیست صبح و شب کدوم گوری تشریف داری! پس لابد این‌جا رو پاره وقت اجاره میدی به از ما بهترون که صدای پچ‌پچ میاد...هان؟! هه!
بلند بلند شروع کرد به خندیدن. شبانه دیگه نمی‌دونست چی بگه. یه‌ کم خودش رو جلو کشید. دیگه صداشون بالا رفته بود و چند نفرم از در خونه‌ها اومده بودن بیرون و گوش می‌کردن.
- مگه شما نمیگی به کسی ربطی نداره خونه‌ت چه خبره؟! پس به تو چه من تو خونه‌م چی‌کار می‌کنم؟!
- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
- آقا میگم من امروز خونه نبودم چرا حالیت نیست؟! من صبح‌ها خونه نیستم، دانشگام. جز پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها که اونم بعضی وقت‌ها بازم نیستم...آه اصلاً چرا دارم توضیح میدم به همچین آدمی؟! دیگه این‌طرف‌ها پیدات نشه. زنتم برو از یه جای دیگه پیدا کن!
سریع رفت تو خونه و در رو محکم بست. پشتش رو به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید. ناسزاهای تهرانی رو می‌شنید ولی چشم‌هاش رو بست و اهمیتی نداد. حرافی‌های این مردک خواب رو زهر مارش کرده بود. تصمیم گرفت یه‌کم رو تکلیف‌های دانشگاه فکر کنه.
 
آخرین ویرایش
هنوزم ذهنش اتفاق امروز رو مرور می‌کرد. بعد از بسته شدنِ در، تهرانی یه‌کم دیگه هم جلوی در حرافی کرده بود و بعدش راهش رو گرفته بود و رفته بود پیِ کارش.
نفس راحتی کشید. این چه چیزی بود سر ظهر؟! هم نذاشت راحت بخوابه هم... .
کوله رو از روی مبل برداشت و کل وسیله‌های داخلش رو خالی کرد روی میزی که جلوی کاناپه بود. خودش هم روی کاناپه نشست تا بررسی کنه. دستمال، چند تا کتاب و جزوه‌ی دانشگاه، عطر، دو تا خودکار، آینه و کیف کوچیک لوازم آرایش. موبایلش کجا بود؟! هوفی کشید. یادش اومد اون رو بُرده داخل اتاق. از جاش بلند شد و پاش وقتِ رفتن به پایه‌ی میز خورد. همزمان انگار یه صدای زنگ توی گوشش پیچید. گوشش چند لحظه زنگ زد. با آه اون‌ها رو گرفت تا بیش‌تر از این اذیتش نکنه و زودی تموم شه. قبلاً هم با این اتفاق مواجه شده بود.
همون‌طور که رسیده بود جلوی اتاق، یهو با یه صحنه‌ی عجیب مواجه شد. پتوی تختش کامل به هم ریخته بود و توی هم لوله شده بود. انگار که یه نفر اون رو از عمد لوله کرده و روی تخت گذاشته بود. شبانه مطمئن بود که پتو قبل از رفتن مرتب بود. آن‌قدر خسته بود که حتی تنبلی‌ش شده بود پتو رو بزنه کنار... .
ناخودآگاه به پشت سرش چرخید. انگار وجود نفس‌هایی رو حس کرده بود...ولی آخه اون تنها بود! کسی این‌جا نبود! دو سال بود که تنها بود. باز برگشت سمت اتاق و با تردید رفت داخل. چیز بدتری دید! یکی از کشوهای کنسول تا نصفه اومده بود بیرون و بعضی لباس‌هاش روی زمین افتاده بود.
شبانه اخم کرد. این‌جا چه‌ خبر بود؟! اون سمتِ تختش یه‌ کم فضای باز داشت ولی همیشه از روی تخت می‌رفت اون سمت؛ چون اگه می‌خواست از جلوی کنسول رد بشه، پاش به تخت گیر می‌کرد و اذیت می‌شد. شاید باید به اون‌جا سر می‌زد؟! کی داشت اذیتش می‌کرد امروز؟! این اتفاق‌های مزخرف چی بودن؟!
با یه حرکت رفت روی تخت و پتو رو کنار زد. اون سمت تخت هیچ‌چیزی نبود. همه چیز مثل اول بود. بازم یه چیزهایی حس کرد و سرش رو برگردوند و هیچی ندید. نمی‌دونست داره چه اتفاقی میفته ولی یه هوایِ عجیب رو توی تموم اتاق حس می‌کرد. اون چش شده بود؟!
روی تخت نشست و به پتوی گلوله شده نگاه کرد. یهو خیلی غیر منتظره پقی زد زیر خنده. بشکنی زد و بعد در حالی که دست‌هاش رو به حالتِ رقص تکون می‌داد، از توی آینه‌ی کنسول خودش رو نگاه کرد و کُری خوند:
_آهای! آهای دخترک! تو که جنبه نداری، چرا فیلم ترسناک نگاه می‌کنی؟! چراااا؟! آخه این چه کوفیه امروز یقه‌مو گرفته؟! چه فکرا چه چیزا!
پشتش رو به تاج تخت تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. یعنی اون‌قدر کم استراحت داشت که این افکار مزخرف باید میومد سراغش؟! باز خندید و صداش رو ول داد توی فضای اتاق‌. سعی کرده بود فضا رو مسخره کنه که خلاص شه ولی چرا هوای اتاق سنگین شده بود؟! خنده‌ش قطع شد!
یهو یه فکر باعث شد با وحشت چشم‌هاش رو باز کنه. فکری اومده بود توی ذهنِ وحشت‌زده‌ش. اگه کسی تو اتاق حضور داشت، یا باید اون‌سمت تخت بود یا هم... .
تنها جایی که می‌تونست باشه. زیرِ تخت!
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا