- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,394
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #21
با خماری سرش رو به سمت راهرویی که صدای آیفون از اونجا میومد، چرخوند. تا قبل از صدای زنگ، احساس میکرد باز داره صدای اون خندههای کریح بچگونه رو میشنوه. ولی به محض وسط پریدنِ هشدارِ آیفون که داشت میگفت یکی پشت دره و احتمالش زیاده که راضیه باشه، جو خونه یهو عادی شد. دیگه اون صداها رو حس نمیکرد. جو خونه تغییر کرد و یهو انگار تونست یه تنفس طبیعی داشته باشه. بلند شد و سمت در رفت. راه رفتنش به لنگیدن تبدیل شده بود. تو راه رفتن نفسهای صدادار میکشید و به خودش مسلط نبود. گوشی آیفون رو برداشت و با صدای دلواپسی که داشت گفت:
- بله؟!
صدای قبراق راضیه از اون سمت خیالش رو راحت کرد:
- سلام عزیزم خوبی؟! اومدم دنبالت بیا پایین که بریم.
شبانه مکث کرد. الان باید چی به راضیه میگفت؟...
- بله؟!
صدای قبراق راضیه از اون سمت خیالش رو راحت کرد:
- سلام عزیزم خوبی؟! اومدم دنبالت بیا پایین که بریم.
شبانه مکث کرد. الان باید چی به راضیه میگفت؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش