متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,339
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #21
با خماری سرش رو به‌ سمت راهرویی که صدای آیفون از اون‌جا میومد، چرخوند. تا قبل از صدای زنگ، احساس می‌کرد باز داره صدای اون خنده‌های کریح بچگونه رو می‌شنوه. ولی به محض وسط پریدنِ هشدارِ آیفون که داشت می‌گفت یکی پشت دره و احتمالش زیاده که راضیه باشه، جو خونه یهو عادی شد. دیگه اون صداها رو حس نمی‌کرد. جو خونه تغییر کرد و یهو انگار تونست یه تنفس طبیعی داشته باشه. بلند شد و سمت در رفت. راه رفتنش به لنگیدن تبدیل شده بود. تو راه رفتن نفس‌های صدادار می‌کشید و به خودش مسلط نبود. گوشی آیفون رو برداشت و با صدای دلواپسی که داشت گفت:
- بله؟!
صدای قبراق راضیه از اون سمت خیالش رو راحت کرد:
- سلام عزیزم خوبی؟! اومدم دنبالت بیا پایین که بریم.
شبانه مکث کرد. الان باید چی به راضیه می‌گفت؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #22
فرصتی کرد تا راضیه رو یه‌بار دیگه نظاره کنه. دماغ قلمی و صورت پُر و سفیدی داشت. جثه‌اش از اون ریزه‌تر بود و لب‌های کم‌رنگی که همیشه با آرایش سعی می‌کرد یه‌کم به چشمشون بیاره، تقریباً به صورتش میومد. شبانه بعد از تموم کردن استدلال دست و پا شکسته‌ای که برای راضیه آورده بود، روش رو از چشم‌های مشکیِ اون برگردوند و به‌ سمت اتاقی که از اون وحشت داشت راه افتاد. به‌ نظرش رسید که چون راضیه توی پذیرایی نشسته، احتمالش هست که دیگه نترسه.
هنوز از پیچ راهرو نگذشته بود که صدای تعجب‌زده‌ی راضیه رو شنید. انگار داشت سعی می‌کرد با اطلاعاتی که داره، بهش تلنگری بزنه.
- شبانه! ولی...ولی تو خودت گفتی که خواب بودی!
لحنی که راضیه این جمله رو گفت، قلب شبانه رو مثل یه قلوه سنگ پایین انداخت. جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #23
سرش رو بین دستاش گرفت و سعی کرد طوری که راضیه متوجه نشه سردردش رو بخوابونه. آروم گفت:
- اشکالی...اشکالی نداره. الان آماده میشم.
راضیه لبخند یه‌وری معروفش رو تحویلِ شبانه داد و در حالی که سعی داشت از رو لباس‌ها رد نشه، به سمت راهرو رفت. شبانه شروع به آماده شدن کرد و سعی داشت تند آماده شه. باورش برای خودش هم سخت بود ولی به‌نظرش هنوز هوای اتاق سنگین بود؛ حتی با وجودِ راضیه توی خونه. مانتوی سبز رو برداشت و خیسیش رو حس کرد. عجیب بود که هنوز خشک نشده بود. بعد از این‌که ناامید شد، رفت سمت جالباسی‌. جز اون مانتوی سبز دو تا مانتوی دیگه هم داشت. یکی مشکی بود و اون یکی زرشکی. دست برد و مشکی رو برداشت. دستش رو از آستینش رد کرد و... . یهو با سردرگمی به مانتو خیره شد. چرا این‌جوری شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #24
شبانه بدون این‌که متوجه باشه، داشت می‌لرزید. خودش هم نمی‌دونست منشا ترسش از کجاست ولی انگار مکان مشخصی نداشت و هر طرفی که نگاه می‌کرد بود.
راضیه اون رو نشوند روی تخت و آرومش کرد. شبانه نفسش جا اومد ولی هنوز کامل به خودش مسلط نشده بود. حرف‌های راضیه که پشت سر هم برای همدردی باهاش می‌زد رو شنید:
- چقدر بهت میگم ان‌قدر به خودت فشار نیار. آخه تو هم میری دانشگاه هم سرِ کار.
با دلسوزی نگاهش رو به شبانه انداخت.
- به خدا منو ببخش حواسم بهت نبود این چند وقت. قول میدم از این به بعد بیش‌تر بیام بهت سر بزنم یا با هم بریم بیرون.
شبانه دماغش رو کشید بالا و بعد از اون راضیه از جیبش یه دستمال درآورد و به سمتش دراز کرد.
- بیا...ناراحتیت واسه چیه شبانه؟! کمکی از من برمیاد؟!
شبانه دستمال رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
ماشین مزدای مشکی که کنار جدول پارک شده بود چشم دوخت. ماشین راضیه همیشه از تمیزی برق می‌زد. خودش می‌گفت خیلی روش حساسه و تندتند به کارواش سر می‌زنه. راضیه جلوتر ازش رفت و با دزدگیر صدای ماشین رو در آورد. شبانه همون‌جور که کیف‌دستی کوچیکش رو برداشته بود، جلو رفت.
وقتی از عقب ماشین به‌سمت در جلویی می‌رفت، پسر بچه‌ای که عقب ماشین نشسته بود توجه‌ش رو جلب کرد. هشت سالش می‌شد. فهمید همونیه که راضیه درباره‌ش حرف زده بود. توی شیشه‌های تمیزِ ماشین، تصویر منعکس شده از خودش رو دید. بیش‌تر از همه، فقط یه چیز خودش رو تو چشمش جا می‌کرد. مانتویی که مجبور شده بود بپوشه. پولک‌های آستین‌هاش به‌جای این‌که اون رو سر وجد بیاره، حال‌گیر بود. این لباس اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #26
صدای راضیه که دور میز گرد، سمت چپش نشسته بود سریع بلند شد:
- ای وای شبانه! چی‌شد؟!
- ن...نم...نمی‌دونم...چ...چیزی نیست!
سریع یک دستمال کاغذی برداشت. حالا دیگه توجه هر هفت هشت نفری که دور میز نشسته بودن متوجهش شده بود. با لبخندی فهموند که «مشکلی پیش نیومده!» بلند شد و در حالی که دستمال رو هنوز دور انگشتش نگه داشته بود به‌سمت توالت چرخید. راضیه از پشت دستش رو گرفت.
- صبر کن منم بیام!
با ملایمت راضیش کرد که خودش می‌تونه این‌کار رو انجام بده. با اصرار راضیه رو سر جاش نشوند و راه افتاد که بره. حسابی پیش همه معذب شده بود و یه دلشوره‌ای هم ته دلش داشت.
- میشه حالا که داری میری به بخش بچه‌ها هم یه سری بزنی خبرِ ماهان رو بگیری؟!
شبانه با این حرف به سمت راضیه سر تکون داد و سریع‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #27
توی موقعیتی بود که نمی‌دونست چه کاری درسته. اتفاقایی که از صبح افتاده بودن، داشتن بد به این ترسش دامن می‌زدن. به اون مانتوی قهوه‌ای چنگ انداخت. بیخود نبود که از همون اول هم با پوشیدنش حس می‌کرد یه‌جورایی خودش نیست. روش رو سریع برگردوند که فقط بره...ولی یه‌دفعه وایستاد. نفسش بند اومده بود. حس می‌کرد یکی پشت سرش وایستاده توی اون دستشویی خالی‌. قشنگ می‌تونست سنگینی نگاهِ دو تا چشم رو حس کنه. سرش رو آروم برگردوند. با نفس‌های صدادارش خوب حس می‌کرد زیادی عرق کرده. نکنه اون واقعاً دیوونه شده بود؟! سرش برگشت ولی هیچکس اون‌جا نبود. همه جا به طرز وحشتناکی توی یه سکوت گنگ فرو رفته بود. تلاش کرد صدای گفتمان افرادی که توی کافه بگو بخند می‌کردن رو بشنوه...و موفق شد.
سعی کرد خودش رو آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #28
از کنار میزهای کافه که می‌گذشت از دور راضیه رو دید که براش دست تکون داد. شبانه هم دستش رو بالا برد و بهش فهموند زودی برمی‌گرده. مانتوی تنش رو مرتب کرد. هنوزم به‌خاطر اون مانتو و پوشیدنش دلهره داشت. حتی حس می‌کرد اتفاق توی دستشویی هم برحسب اتفاق کار همین تصمیم احمقانه‌ای که گرفته بوده. از راهرو گذشت و سعی کرد به چیزهای بد فکر نکنه. الان همه چیز روبراه بود پس لازم نبود بد به دلش راه بده. نگاهی به در انداخت که ورودی بخش بچه‌ها رو نشون می‌داد. در با رنگ طوسی و قرمز قشنگی تزئین شده بود. لبخندی زد و وارد شد.
اون قسمت یه منشی مخصوص داشت که مراقب بچه‌ها بود. با رضایت خاطر به شبانه نگاه کرد و خوشامد گفت. شبانه اون سالن نه چندان کوچیک رو از نظرش گذروند. تمام آن‌جا ظاهری شبیه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #29
همون‌جور فقط مثل افراد منگ خیره شده بود به اون اسباب‌بازی. اساب‌بازی‌ای که خیلی براش آشنا بود. اون رو تو خونه‌ش دیده بود. دقیقاً همون بود. ولی...اینجا... . یک‌دفعه احساس کرد ته دلش خالی شد و بعد از اون کل روحش به یک‌باره از بدنش خارج شد انگار؛ چون دیگه چیزی نفهمید.
***
فقط خون رو می‌دید که رو تموم بدنش چکیده. حتی قدرت نداشت سرش رو تکون بده که ببینه چرا بدنش خونی شده. اون خیلی ضعیف شده بود؟! صداهای خنده رو هنوز می‌شنید. ناله‌ی ضعیفی از ته دل کرد و سعی کردپاهاش رو توی اون تاریکیِ خیره کننده تکون بده‌. دلش می‌خواست به یک جا بره که صدای خنده نباشه. به یه جا پُر از سکوت. راز و رمز وحشت، همه توی جزئیات بود. به ذهنش رسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #30
راضیه با دقت کمک کرد شبانه بشینه توی ماشین. خوب که مطمئن شد جاش راحته، همون‌جا دمِ در بیمارستان از دو تا دوستش که اومده بودن ملاقت شبانه، خداحافظی کرد. بعد اومد سوار ماشین شد. بلافاصله بعد از اینکه کمربند رو بست، دید شبانه در حالی که داره با بی‌روحی از شیشه بیرون رو نگاه می‌کنه، شروع به حرف زدن کرد:
- تو رو خدا ببخشید راضیه. تو هم الکی تو دردسر انداختم و پیش دوستات آبروتو بردم.
شبانه از سکوتِ راضیه استفاده کرد. سریع برگشت و توی چشم‌های اون که هنوز هاج و واج بود خیره شد:
- واقعاً شرمندتم. جبران می‌کنم برات.
راضیه طوری بود انگار اصلاً حرف‌های اونو نشنیده:
- اصلاً دوست ندارم کاری که انجام میدم برای جبران کردن باشه. بهتره تو به فکر استراحت خودت باشی. فردا هم حق اومدن به دانشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا