- ارسالیها
- 1,517
- پسندها
- 16,396
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #91
***
رگهای بیرونزده از دستش رو لمس کرد و نفسی سر داد که تقریباً شبیه به آه بود. سعی کرد تموم بَمی که میتونست رو توی صداش بریزه و دختر بیچاره رو بترسونه:- مگه نمیخوای همین رو بشنوی؟! آره من کشتمش. حالا گمشو عوضی! تنهام بذار! تا الان تو همون خراب شدهای که بودی زندگیت خوب بوده پس بجنب سریع برو!
شبانه محکم دستهاش رو کوبید روی میز:
- محسن بهت اجازه نمیدم بهم توهین کنی. من اومدم اینجا فقط با اجازهی بازپرس. میخوام باهات حرف بزنم.
محسن دوباره رگهای برجسته شده از پشت دستش رو لمس کرد و سردی دستبند دور مچش که اون رو روی اون صندلی لعنتی نگه داشته بود، توی ذوقش زد. توی عمرش فقط یکبار وقتی که هنوز با مژده آشنا نشده بود، مواد رو امتحان کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر