متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,397
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #91
***
رگ‌های بیرون‌زده از دستش رو لمس کرد و نفسی سر داد که تقریباً شبیه به آه بود. سعی کرد تموم بَمی که می‌تونست رو توی صداش بریزه و دختر بیچاره رو بترسونه:
- مگه نمی‌خوای همین رو بشنوی؟! آره من کشتمش. حالا گمشو عوضی! تنهام بذار! تا الان تو همون خراب شده‌ای که بودی زندگیت خوب بوده پس بجنب سریع برو!
شبانه محکم دست‌هاش رو کوبید روی میز:
- محسن بهت اجازه نمی‌دم بهم توهین کنی. من اومدم اینجا فقط با اجازه‌ی بازپرس. می‌خوام باهات حرف بزنم.
محسن دوباره رگ‌های برجسته شده از پشت دستش رو لمس کرد و سردی دستبند دور مچش که اون رو روی اون صندلی لعنتی نگه داشته بود، توی ذوقش زد. توی عمرش فقط یک‌بار وقتی که هنوز با مژده آشنا نشده بود، مواد رو امتحان کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #92
ولی نه قاتل مژده. اون گفته بود که با ترس سوار ماشین شده بود تا بره و فرار کنه. خودش هم نمی‌دونست از چی ولی بینِ راه با یه خانم پیر تصادف می‌کنه و اون رو حتی به بیمارستان نمی‌رسونه. اون گفته بود که تقریباً مطمئن بود جوری که با ماشین به اون عابر که وسط خیابون وایستاده بود، برخورد کرده بود زنده نمونده. ماجرا عجیب‌تر هم شده بود چون کسی اون حوالی پیدا نشده بود که از یه تصادف جدید اطلاعات داشته باشه و حتی جنازه و تن زخمی کسی رو هم با اون نشونی‌ها پیدا نکرده بودن... .
باز پرس نوک بینی‌ش رو خاراند و بعد به صندلی اتاق اشاره کرد تا شبانه بشینه. قیافه‌ی بهت‌زده‌ش نشون می‌داد حالش اصلاً خوب نیست. ملک‌پور بعد از نشستن شبانه خودش به سمت بالای اتاق، یکمی جلوتر رفت و پشت میز بزرگش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #93
شبانه سرش رو تکون داد. خودش می‌دونست پدرش هر هفته دو سه باری به دادگاه رفت و آمد داره. بارها به موقعی فکر کرد که پدرش به خودش جرأت داده بود و توی گوشش زده بود. بعد از هربار فکر کردن، حس عجیبی پیدا می‌کرد که باعث میشد از اومدن به او‌نجا پشیمون بشه. نتیجه‌ی بدتر این بود که اگه تهران می‌موند وضعیت بهتر نمی‌شد. از همون‌جا که در رو بست و از بازپرس خدافظی کرد تا وقتی که توی تاکسی نشست، همه‌ی مسیر رو به خشونت شدید محسن فکر کرد. این بلا چرا باید سر اون اومده باشه؟! اون چرا باید از خونه‌ی خودش فرار کرده باشه؟ جواب سوال شاید واضح بود؛ چون یه جنازه اونجا توی اتاق خواب روی زمین افتاده بود. شاید از دهنش خون بیرون زده بود و با چشم‌های باز محسن رو نگاه کرده بود. اگه کسی نامزدش و کسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #94
به محض اینکه پاش رو توی حیاط گذاشت، در با صدایی که داد پشتش بسته شد. سمیه درحالی‌که جلوتر از اون حرکت می‌کرد، سعی کرد حرفی زده باشه:
- خبر جدیدی نشده؟!
شبانه بی‌تفاوت فقط زمزمه کرد:
- نه نشده.
بعد هم بدون اینکه زمینه چینی‌ای برای جدایی از خاله‌ش داشته باشه، راهش رو به‌ سمت پله کج کرد که بره اتاق بالا. سمیه گفت:
- نمی‌خوای... .
ولی همین که شبانه به حالت تعجبی نگاهش کرد، حرفش رو خورد.
- هیچی. راحت باش.
شبانه برگشت سمت پلکان. درحالی‌که بالا می‌رفت متوجه‌ی رفتن سمیه شد. نفس راحتی کشید و دستگیره‌ی در رو پایین کشید. حتی یه ثانیه نمی‌تونست از فکر محسن، مژده و اون گلدونی که می‌خواست به‌خاطرش به تهران برگرده رو از ذهنش بیرون ببره. در اتاقی که حریم شخصیش به حساب نمی‌اومد رو بست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #95
شبانه که اخیراً محتاج یه صدا بود، بدون اینکه لحظه‌ای صبر کنه از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- روشنک تویی؟ بیا داخل.
در با صدای قیژ آرومی باز شد و روشنک یه‌بار دیگه با چادر گل‌دار سفید رو نشون داد. داخل اومد و همزمان که در رو می‌بست، چادرش رو گوشه‌ای گذاشت. شبانه روی تخت نشسته بود و نگاهش می‌کرد. بدون اینکه ذره‌ای از آرامش ظاهریش کم کنه گفت:
- چیزی شده روشنک؟
در همون حال به میز کوچک جلوی در نگاهی انداخت و به نظرش شئ عجیبی اومد. روشنک بدون هیچ پاسخی رفت و کنار شبانه روی تخت نشست که تخت به ناله افتاد. سرش رو که پایین انداخت موهاش مثل یه آبشار روی صورتش ریخت. صداش انگار از ته جنگل پر درختی شنیده می‌شد:
- من خیلی نگرانم.
شبانه فاصله‌ی بین‌شون رو به حداقل رسوند. درد خسته‌ش کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا