متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,339
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
ضربه‌ای آرومی به سرش زد. دیگه از فکرهای این‌جوری خسته شده بود. اگه زانو میزد و زیر تخت رو نگاه می‌کرد، خیالش راحت میشد؟! اگه برخلاف چیزی که فکر می‌کرد، اون‌جا چشمش به سفیدی چشم یه موجود می‌خورد، شوکه میشد؟! اگه از زیر تخت می‌اومد بیرون و می‌افتاد روی اون چی؟!
می‌تونست تصور کنه صورتش شبیه انسان بود و چشم‌هاش سفید. پوستش سیاه و دندون هاش خونی! مثل فیلم‌های ترسناکی که دیده بود، دهنش رو بیش از سر یک انسان معمولی باز می‌کرد و با سرعت نزدیکش میشد و... .
سریع دستش رو به لباسش چنگ زد. همون‌جا که قلبش بود. چند تا نفس عمیق کشید. خودش رو آروم کرد. اصلاً این خزعبلات چی بود که یقه‌ش رو گرفته بود؟! لازم نبود زیر تخت رو نگاه کنه. مگه مجبور بود؟! یه‌کم وقت‌کشی می‌کرد، وضعیت ذهنش عادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
کنارش که نشسته بود روی آسفات آجری قدیمی، دیده بود پیرزن سرش رو پایین انداخته و با عصای چوبیش خُرده سنگ‌های ریز جلوش رو جابه‌جا می‌کنه. قلبِ شبانه خیلی تند می‌زد. اون پیرزن ژنده‌پوش یه جوری بود که احساس می‌کرد کنارش هیچکی نیست و فقط اون پیرزن رو می‌بینه. به دوستاش فکر می‌کرد که از اون سرِ کوچه‌ی بلند اون رو دزدکی زیرِ نظر داشتن و خودشون هم ترسیده بودن و فقط دو نفرشون با زورگویی همون دختر اومده بودن. اون‌ها هم مشخص بود ترسیدن. باید یه‌ کم دیگه می‌موند بعد بلند می‌شد و می‌رفت.
سر ظهر بود و کوچه‌ خلوت‌ بود. به‌ نظرش یه ذره دیگه هم می‌گذشت بچه‌ها علامت می‌دادن که دیگه بسه و برگرده. همون موقع‌ها یک‌دفعه پیرزن سرش رو بلند کرده بود و شبانه وقتی با چشم‌های سفیدش مواجه شده بود، زهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
با حرکت دستش، در کمی جلو اومد. صدای قرچ‌قروچِ در که رو شنید. درست مثل صدای آقای تهرانی نجاتش داده بود. ناگهان شبانه متوجه شد دهنِ اردک خیلی غیر واقعی باز شد. بعد سرش را به سمت بالا گرفت. از دیدن این حرکت می‌خواست جیغ بکشه ولی صدا توی گلوش ماسیده بود و در نمیومد. چند لحظه بعد اتفاق بدتری افتاد...یک دود سیاه از دهنِ اردک شروع به بیرون اومدن کرد. این دودِ سیاه‌...درست مثل همون دودی بود که از تکه‌های گلدون بیرون اومده بود. ناخودآگاه از ته گلویش یه صدای ضعیف، اعتراض کرد:
- نه...نه!
سرش رو تکون داد به چپ و راست. انگار اون دود سیاه تسخیرش می‌کرد. دود هر چقدر بیش‌تر بیرون می‌اومد، اردک هم همراش تکه‌تکه ناپدید می‌شد! شبانه مانند یک برده که به حرفِ اربابش گوش بده، بدون اینکه از دودِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
وضعیت پیش اومده، کار خودش رو کرده بود. یاد حرف‌های مادرش افتاد وقتی که داشت چمدونش رو شبِ آخر می‌بست. تو آستانه‌ی در وایستاده بود. در اتاقی که همیشه باید بازِ باز بود. تا یک‌دفعه تنها نمونن و کارِ خلافی کنن. با کسی تماس بگیرن یا... .
مامانش اون شب با همون قیافه‌ی مطمئن گفته بود:
- شبانه خریت نکن! بیا و به حرفمون گوش بده! ما بدت رو نمی‌خواییم. چی میشه حالا دندون رو جیگر بذاری درباره‌ی بعضی مسائل؟! الان فردا کدوم خراب شده‌ای می‌خوای بری؟!
شبانه داد زده بود:
- خراب شده این‌جاست نه اون‌جایی که...بسه دیگه! لطفاً آن‌قدر حرف‌های صد سال پیش رو به خوردِ من ندین. تو رو خدا دست از سرم بردارین. می‌فهمین؟! من راهِ خودمو انتخاب کردم.
جواب مامانش رو یادش اومد که گفته بود:
- تو چی می‌دونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
با دیدنِ شماره‌ی ناشناس، جا خورد. توقع نداشت همچین چیزی ببینه. ربط دادنِ این ناشناس به سلسله اتفاق‌های امروز، دور از ذهن نبود. تموم این‌ها زیرِ سر یه نفر بود. و حالا این تماس، مثل بود که بخواد با شکارش بازی کنه.
دستش رو روی لبه‌ی مبل گذاشت و مچ پاهاش رو دور هم قلاب کرد. همه‌ی چیزهایی که تو این روز نحس رخ داده بود داشت اون رو می‌ترسوند. حالا این رو باید کجای دلش می‌ذاشت؟! شاید از مزاحم‌های تلفنی‌ای بود که هر از چند گاهی مرتب زنگ می‌زدن و ول هم نمی‌کردن. با لرزش خیلی کم دستش تماس رو جواب داد. گوشی رو آروم به گوشش نزدیک کرد و منتظر موند تا شخص پشتِ خط حرفی بزنه. صدای خش‌خش می‌اومد. انگار یه نفر در حال قدم زدن بود. وقتی دید کسی حاضر به حرف زدن نیست، بالاخره گفت:
- ا...الو؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
به ساعت نگاه کرد. حالا که دیگه نمی‌تونست بخوابه، یه تفریح بد نبود. در جواب راضیه گفت:
- خب...اگه تا بیش‌تر از هفت طول نکشه که به آموزشگاه هم برسم، خیلی خوب میشه.
شور و ذوق راضیه چند برابر شد. جیغ کشید:
- باشه! پس میام دنبالت تا ساعت چهار. بوس بوس!
هنوز گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود که صدای بوقِ یک‌سره‌ رو شنید. دلش می‌خواست بگه که راضیه قطع نکن! دلش می‌خواست بیش‌تر حرف برنه. از تنهایی می‌ترسید. دلش می‌خواست یک هم‌اتاقی داشت. نمی‌دونست شاید هم تنهایی بهتر آدم‌ها رو خودساخته می‌کرد. حس می‌کرد اتفاقاتی که افتاده بود، از خستگی و فکرهای زیاد بود. بهرحال چاره‌ای جز اهمیت ندادن، وجود نداشت. خاطرش بود توی فیلم‌های ژانر وحشت، همیشه اونی که بیش‌تر از همه فضولی می‌کرد، بیش‌تر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
شبانه از نظر ظاهری واقعاً آن‌چنان مشکلی نداشت. موهای بور با چشم‌های تیله‌ای. پوستش هم سفید و روشن بود؛ جوری که خیلی از دوستاش به شوخی می‌گفتن ای کاش بتونن پوستی به روشنی اون داشته باشن. زیاد اهل ورزش نبود ولی بدن بد فُرمی هم نداشت. با همه‌ی این‌ها دلش می‌خواست راه زندگیش رو هم خودش انتخاب کنه. راضیه هم یک جورهایی مثل آدم‌های اینستاگرام بود. توی خونواده‌ای بزرگ شده بود که شبانه همیشه آرزوش رو داشت. رفتاری که خونوادش باهاش داشتن، طرز برخورد و...عالی بود. با این حال به اون یکی حسودیش نمی‌شد. آخه راضیه تقریباً صمیمی‌ترین دوستی بود که داشت. از اون گذشته همیشه حواسش هم به شبانه بود. نمی‌ذاشت احساس تنهایی کنه. نمونه‌ش همین امروز...می‌تونست بره و با بچه‌ها و دوستای دیگه‌ش حسابی خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستمال گردگیری رو توی هوا تکون داد و همراه آهنگ غلط غلوط زمزمه می‌کرد:
- I need you, اوهوم..یه to understand
اوهوم...hard to be your
The kinded of man your...اینه!
Only then can you begin to live again
می‌دونست داره اشتباه می‌خونه ولی عین خیالش نبود. مهم حالی بود که بهش دست می‌داد. شبانه زیاد زبانش قوی نبود ولی چون به متون انگلیسی دست کم سر و کار داشت، یک چیزهایی یاد می‌گرفت. اون آهنگ‌هایی که گوش می‌داد اکثراً به زبان انگلیسی بودن برای همین تلاش می‌کرد متن‌ ترجمه رو توی گوگل سرچ کنه که متوجه‌ی چیزی که خواننده میگه بشه.
تمیزکاری پذیرایی تموم شد. میوه‌ها رو پوست کند و شروع به خوردن کرد. هنوز داشت با آهنگ beggin, beggin you می‌خوند که رفت جلوی پنجره و به بیرون نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
با ترس چرخید ولی هیچ‌چیزی ندید. اون مطمئن بود. ولی...نفسش باز داشت تحلیل می‌رفت. ضربان قلبش مثل طبل بالا رفت. چشم گردوند و از همون‌جایی که وایستاده بود، همه‌ی راهرو و پذیرایی، حتی آشپزخونه که سمت چپش بود رو نگاه کرد ولی واقعاً هیچی نبود. همه چیز عادی بود. اون دیوونه شده بود؟! شاید هم واقعاً با این دو سال تنهایی کار دست خودش داده بود.
نفس‌های بریده‌بریده‌ای که حس می‌کرد متعلق به خودش نیست رو فرو خورد و با صدای بلند گفت:
- کی اون‌جاست؟!
صداش هم می‌لرزید. داشت با کی حرف می‌زد؟! هه!
اگه الان مامانش یا باباش اون‌جا بودن، می‌خندیدن و خوشحال می‌شدن که: «بله! بالاخره این دختره‌ی چموش هم به آخرِ حرف‌های ما رسید. دلمون خنک شد!»
با ترس دستش رو به لبه‌ی کاناپه داد و روش ولو شد. چند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
دخترک ۲۱ ساله، اصلاًً یک درصد فکرش را هم نمی‌کرد تمام زمانی که توی پذیرایی خوش بوده و به خودش امیدواری می‌داده، کسی پنهانی توی اتاق، اسبابِ پذیرایی‌اش را محیا کرده! در حالی که چشم هاش از فرط وحشت گشاد شده بود، دستش رو بی‌اختیار گذاشت روی دهنش که جیغ نزنه. با دست راستش که می‌لرزید دستگیره‌ی در اتاق خواب رو گرفت و آروم آروم روی زمین فرود اومد. اون...اون داشت چی می‌دید؟! شبانه صد در صد دیوونه شده بود. آره حتماً شده بود. این‌ها واقعی نبودن... .
پتوی تخت کاملاً مرتب شده بود ولی هنوز درِ کشو باز بود و لباس‌ها پخش بودن روی زمین. با این حال چیزِ وحشتناکِ ماجرا روی تخت بود. مانتوی قهوه‌ای که اولین روزِ اومدن به این‌جا پوشیده بود، کامل باز شده، بدون یک ذره تا و هیچ به‌هم‌ریختگی‌‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا