متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه فقط تا ۲۲ سالگی | مهرابی 83 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق قلم
کد: 422
ناظر:
N a d i y a NADIYA._.pd
عنوان: فقط تا ۲۲ سالگی
نویسنده: مهرابی۸۳
ژانر: #اجتماعی
خلاصه:
بردیا که در بیست سال زندگی‌اش، همیشه پیرو قوانین و تابعِ خانواده‌اش بوده است؛ پس از حضور در تشییع جنازه‌ی جوانی ۲۲ ساله، تلنگری می‌خورد که مبادا او نیز تنها چند سال دیگر فرصت داشته باشد!
جرقه‌ی اشتیاق برای کارهای نکرده، بردیا را هوشیار می‌کند و علایقی که در گوشه‌ی دلش خاک می‌خورند را بیرون می‌کشد، تا از زندان تلاش‌های بی‌وقفه رها شود و کمی طعم آزادی و لذت را بچشد.

داستان‌ها:
۱. تا ۲۲
۲. ۱۳ پرومَکس
۳. سه سر باخت
(پ.ن: نام داستان‌ها به مرور قرار می‌گیرد)​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

FATEMEH_R

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
495
پسندها
4,120
امتیازها
17,473
مدال‌ها
14
  • #2
داستان کوتاه.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATEMEH_R

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان اول: تا ۲۲

پسرِ دخترداییِ مادرم! دست مشت شده‌ام را زیر چانه‌ی پهنم فیکس می‌کنم و متفکرانه به سنگ قبرش خیره می‌شوم. کمی به مغزم فشار می‌آورم و بالاخره جواب می‌گیرم؛ او علاوه بر پسرِ دخترداییِ مادرم، پسرخاله‌ی دختردایی‌ام نیز بود.
صدای روضه و گریه و ناله‌ها را نادیده می‌گیرم و بیشتر فکر می‌کنم. علاوه بر تمام این‌ها، پسرعموی پسرخاله‌ام نیز هست؛ یعنی بود!
البته اگر از جهت دیگر حساب کنم، می‌تواند پسرِ پسردایی مادرم هم باشد؛ البته بود! و در کمال تعجب تمام این روابط واقعی هستند.
با اوج گرفتن صدای سوزناک مردی که داغ دلِ زن‌های نشسته بر قبر را زیاد می‌کند، گره ابروهایم کور می‌شود.
با احساس حضور کسی، چشم‌های درشتم را می‌چرخانم و زیر چشمی، پدر گرامی که شکمش زیرِ دکمه‌های کت مشکی رنگ جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #4
باز هم صدای پدر است که در میان صدای تیزِ مردِ روضه‌خوان، به سختی به گوشم می‌رسد:
- لالم شدی خداروشکر؟!
البته که پدر با حس نمک‌دان بودنش به من لطف زیادی دارد! تلاش می‌کنم آرام صحبت کنم تا مردِ نردبانیِ کنارم صدایم را نشنود:
- بابا، من بلافاصله بعد از سرکار اومدم تشییع جنازه؛ خستم.
پدر پرشتاب سری تکان می‌دهد، درحدی که نگرانِ گردنش می‌شوم؛ گویا برهان بنده‌ی حقیر را پذیرفته‌ که دیگر چیزی نگفته و اجازه می‌دهد در مابقی افکارم غوطه بخورم.
دوباره به تاریخ‌های سنگ قبر نگاه می‌کنم. این فامیلِ دورِ همه‌جانبه، تنها دو سال بزرگتر از من بوده است.
به عکس پسر خوش‌چهره‌ با آن پوست ماستی‌اش خیره می‌شوم؛ شاید اگر اینقدر ماست نبود، میشد راحت‌تر لقب خوشتیپ را به او چسباند! خصوصا با آن چشم‌های درشت قهوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #5
باز هم صدای پدر است که مرا از آغوش فکرهایم جدا می‌کند:
- اگه برنامه‌ای چیزی، واسه امشبت داری کنسلش کن دیگه!
تمام برنامه‌هایی که برای عصر آخرین چهارشنبه‌ی پاییز داشتم را در ذهنم مرور می‌کنم: درس و استراحت؛ که البته استراحت هم شامل دراز کشیدن روی تخت درون حیاط و خوردن چای تازه دم می‌شود، که در نهایت منجر به سوختن تمام امعاء و احشاءم شود. به آرامی سرم را تکان می‌دهم:
- باشه.
سر تکان دادنش را از زیر چشم می‌بینم. موهای کوتاه طوسی شده‌اش را با دست مرتب می‌کند و فشاری که به دکمه‌ی کت بیچاره می‌آید مرا نگران می‌کند؛ می‌ترسم آخر سر آن دکمه‌ی مفلوک از جا کنده شود و مستقیم به سمت مادر مرحوم برود، از دهانش که برای جیغ‌های پی‌درپی باز است بگذرد و در حلقش گیر کند. صدای تک‌خنده‌ی کوچک پدر، حواسم را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #6
جرقه‌ای در ذهنم روشن می‌شود که تمام شخصیت بردیایی که تا به حال ساخته‌ام را زیر سوال می‌برد؛ باید بهانه‌ای از رمان‌های نوجوان‌های سیزده ساله پیدا کنم تا امشب را جیم بزنم.
اگر بنا باشد مثل این خوشتیپِ ماستی در اوج جوانی، آن هم بدون هیچ خوش گذرانی بمیرم چه؟ آن‌وقت یک‌بار جیم شدن از محفل داغ خانواده که به شدت هم مرا می‌سوزاند، ارزشش را دارد؛ حتی برای بردیایی که من باشم!
با ذهنی مشغولِ افکار جدید، مراسم را ترک می‌کنم. با گام‌های همیشه استوار و محکمم به سمت ماشینم می‌روم که به قول خواهر عزیزم، مثل قدم‌های گوریل است! در پاسخ به خداحافظی پرطعنه‌ی پدر، تنها سری تکان می‌دهم.
با دویست و شش مشکی‌ام به جان خیابان‌ها می‌افتم و به افکاری که به تازگی در ذهنم جوانه زده‌اند، اجازه می‌دهم رشد کنند. ذهنم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #7
سری به تاسف تکان می‌دهم و دست راستم را روی فرمان می‌کشم. با لحن عاقل‌ اندر سفیه همیشگی، شروع می‌کنم به آسمان ریسمان بافتن:
- نمی‌خوای یاد بگیری درست حرف بزنی؟! هنوز تلفن رو وصل نکردی شروع می‌کنی به چرت و پرت گفتن!
صدای پوف کلافه‌اش را می‌شنوم؛ اما مثل همیشه به هیچ جایم نمی‌گیرم و با دادن گوشی به دست راستم، به چندش‌بازی‌ و نصایح گهربارم ادامه می‌دهم:
- مطمئنم حتی به چشمای گندت زحمت ندادی که ببینی کی پشت خطه! شاید الان بابات بود؛ اون‌وقت می‌خ... .
با عادت همیشگی‌اش، کلافگی امانش را می‌برد و مثل گوسفندی وسط حرف‌هایم ماما می‌کند، البته گوسفند ماما نمی‌کند؛ اما میلاد این توانایی را دارد که گوسفند باشد و ماما کند:
- ببند بابا...اگه بابامم بود همین‌جوری حرف می‌زدم.
چهره‌اش را به وضوح تصور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #8
برای مدت طولانی سکوت می‌کند. و مدت طولانی یعنی خیلی طولانی! شاید یک دقیقه‌ی تمام صدایش می‌زنم و او هیچ جوابی نمی‌دهد و دقیقا پس از این‌که فکر می‌کنم سکته کرده و می‌خواهم برایش فاتحه بخوانم، صدای وحشتناکی از پشت خط در گوشم می‌پیچد؛ گویا از بالای تختش سقوط کرده و هیکل گنده‌ش همچین صدایی تولیده کرده است.
آن‌چنان صدا مهیب است که هول کرده و گوشی از دستم میوفتد. گوشی سر می‌خورد خیلی شیک از بین پاهایم عبور می‌کند و با مهارت تمام به پایین سقوط می‌کند؛ آن‌چنان با تبحر خودش را به قفل فرمانِ زیر صندلی می‌کوبد که به کل از هم می‌پاشد!
بهت‌زده خیره‌ی گوشی نازنینم می‌شوم که از وسط قاچ شده و برای اولین بار در زندگی‌ام، به حرف خودم می‌رسم. وقتی که میلاد طبق معمول مرا به سخره گرفته و سوزنش روی گوشی‌ام گیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #9
داستان دوم: ۱۳ پرومکس

نمی‌دانم دقیقا دیوانگی‌ام از کجا شروع شد؟ از لحظه‌ای که با مرگ فامیلِ دور بیست و دو ساله شوکه شدم، یا از آن دمی که فکر کردم ممکن است من هم به زودی فرصتم تمام شود.
به هرحال از هر جا که شروع شد، الان به وضوح عود کردنش را حس می‌کنم. الان که دویست و شش خوشگلم را برای اولین بار در تاریخ بشریت به دست میلاد داده‌ام و خود در صندلی دستیار، به خزعبلاتش گوش می‌دهم:
- وای بردیا... باور کن سرت به یه جایی خورده، تاب برداشته مخِ نداشتت.
چشمان عسلی‌اش لحظه‌ای آینه را رصد می‌کند و دوباره خیره‌ی خیابان می‌شود. سرش را تکان می‌دهد و دوباره جملاتش را تکرار می‌کند:
- مطمئنم...آره. نکنه خواهرت سقوط کرده روت؟ شایدم چیزخورت کردن اصلا.
دوباره سرش را تکان می‌دهد. گویا رازی را کشف کرده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #10
- میگی تهدید نیست؟! تو اسکلی یا خودت رو می‌زنی به شاسکولی؟ من اینقدری که از مامان تو حساب می‌برم، از ننه خودم نمی‌گرخم.
حقیقتا خودم هم از این جمله‌بندی مامان ترسیده‌ام. میلاد فشار پاهای درازش بر پدال گاز و بیان کلماتش بیشتر می‌شود:
- مامانت هر کلمه‌‌ش رو یجوری می‌گفت، انگاری با این ترکه‌های شیش متری بچه کبود می‌کنه. می‌خواست از شیش جهت پارم کنه!
با تک‌خنده‌ی متعجبی، می‌پرسم:
- بچه؟!
شانه‌ای بالا می‌اندازد و گویی می‌خواهد تربیت خانواده درس بدهد، جدی توضیح می‌دهد:
- آره دیگه،‌ ترکه برمی‌دارن می‌زنن به نشینمن‌گاهشون! تازه بعضی وقتام... .
صدای قهقهه‌ام که فضای کوچک دویست و شش را پر می‌کند، نمی‌شنوم در ادامه چه می‌گوید.
آن‌قدر می‌خندم تا میلاد به ستوه آمده، به من می‌توپد:
- خُبه حالا، چه خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا