#سهراب_سپهری
صبح شد،
آفتاب آمد...
چای را خوردیم،
روی سبزه زارِ میز
ساعت نُه، ابر آمد...
نرده ها تر شد
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند
یک عروسک پشت باران بود
ابرها رفتند
یک هوای صاف
یک گنجشک...
یک پرواز...
در گشودم:
قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند...