داستان کودک داستان کودک پرنس آرویج | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
به نام خالق رنگ و گل
کد داستان کودک:28
نام ناظر: Raha~r رَهٰآ

7FD57745-6C01-4B79-8ABE-43AA5E23AC5C.jpeg
نام داستان کودک:پرنس آرویج

نویسنده:ف.زینلی


ژانر: #فانتزی #درام

مناسب برای:سنین مثبت 12 سال

جنسیت: همه


خلاصه:
آرال فکر می کرد که یک پسر معمولی است
ولی خبر نداشت یک او یک پرنس است
و خود خبر ندارد او از طریق دنبال کردن یک
اسب به جایی می رسد که...


امیدوارم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پرینز نوچی

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
داستان‌کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
به نام خداوند رنگین کمان
آرال:
از کلبمون که کنار جنگل بود بیرون اومدم و به طرف جنگل رفتم،کار هر روزم این بود که توی جنگل گردش کنم و دنبال حیوونا کنم و باهاشون بازی کنم.
به طرف رودخونه رفتم و دیدم که چند تا اسب وحشی کنار رودخونه دارن آب می خورن.
پشت یه درخت قایم شدم و مشغول تماشای شدم، کنار چند اسب بزرگ یه کره کوچک به رنگ کرم هم بود که به نظرم خیلی خوشگل بود، برای همین آروم‌آروم از پشت درخت بیرون اومدم و به طرفشون رفتم با صدای اسب مشکی سرجام وایسادم انگار اون رئیسشون بود،آروم جلو اومد و بوم کرد، از این کارش کمی ترسیدم ولی سرجام وایسادم.
بعد‌ از چند لحظه عقب رفت و رفت کنار بقیه انگار یه جورایی بهم اجازه داد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
به طرف بابا رفتم و با خوشحالی گفتم:
- بابا گولدن رو دیدی؟
بابا با کمی مکث گفت:
- گولدن دیگه کیه؟
- همون کره اسبی که داشتم باهاش بازی می‌کردم.

بابا گفت:
- آره دیدمش، اسمی که براش گذاشتی میشه طلایی ولی اون که طلایی نبود.
- بابا الان توی سایه بود که این جوری بود و گرنه توی آفتاب تمام بدنش مثل طلا برق می‌زد.
بابا با لبخند گفت:
- باشه بهتره بریم خونه.
- بریم.
با بابا راه افتادیم تا به کلبه رسیدیم، بوی غذای مامان تا بیرون و جایی که ما بودیم می رسید، با بو کردن فهمیدم امروز خوارک گوشت و قارچ داریم غذای محبوب من.
فوری به طرف خونه دویدم که وسط راه بابا من رو گرفت و گفت:
- آرال تو یه چیزی رو فراموش نکردی؟
کمی فکر کردم ولی چیزی یادم نیومد رو با بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
با دهن پر گفتم:
- ممنون مامان خیلی خوشمزه شده.
مامان و بابا هردو با اخم نگاهم کردن که گفتم:
- چیه؟
مامان با همون اخم گفت:
- آرال صد بار بهت نگفتم با دهن پر حرف نزن.
غذام رو فرو دادم و با لبخند گفتم:

- صد باری گفتی مامان ولی خوب من یادم میره.
دوباره شروع به خورن غذا کردم و تا غذام تموم نشده بود دیگه حرف نزدم، بعد از تموم شدن غذا از روی صندلیم پایین اومدم و به طرف مامان رفتم و لپش رو بوسیدم و گفتم:
- بانو الی من رو ببخشین راستی بابت غذای خوشمزتون هم ممنون.
مامان لبخند زد و گفت:
- نوش جونت پسرم.
بابا با لبخند گفت:
- آرال برو کمی بخواب بعدش با من بریم هیزم جمع کنیم.
با لبخند گفتم:
- باشه بابا.
به طرف پله‌ها که دست راست بابا بودن رفتم و ازشون بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
با صدای باب از خواب بلند شدم و همین جور که چشمام رو می‌مالیدم به طرف در رفتم و با سر رفتم توی در، خیلی محکم خوردم.
سرم رو مالیدم و در رو باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم که بابا گفت:
- آرال چی شده؟
با اخمی که از درد بود گفتم:
- حواسم نبود سرم خورد به در، چیزی نیست.
با لبخند دستی به سرم کشید و تبر کوچک رو به دستم داد و گفت:
- بریم شاهزاده من؟
با تعجب به بابا نگاه کردم چون تا حالا اینجوری منو صدا نکرده بود ولی بازم لبخند زدم و گفتم:
- بریم.
بابا تبر بزرگش رو به همراه سبدی بزرگی که از طناب درست شده بود رو برداشت و منم لباسام رو که شامل یک پیراهن استین کوتاه سبز کمرنگ و شلوار آبی که با دو تا بلند روی سرشونه‌هام بسته شد رو کمی مرتب کردم و بعد از از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7

***
بعد از خوردن شام به مامان و بابا شب بخیر گفتم و اومدم توی اتاقم.
لباسام رو با پیراهن و شلوار سفید عوض کردم واز داخل کتاب‌خونه کوچکی که پدر بالا تختم گذاشته بود، کتابی که تازه بابا برام خریده بود رو برداشتم و رو تختم رفتم با روشن کردن شمع روی میز کنار تختم شروع به خوندن کردم.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای شیهه شنیدم.
دوباره گوش دادم ولی صدایی نیومد برای همین به خوندن ادامه دادم تا اینکه دوباره صدای شیهه شنیدم برای همین کتاب رو روی تخت گذاشتم و خودم در بالکن رو باز کردم و رفتم کنار نرده‌ها که دیدم گولدن رو به روم ایستاده و هی پا به زمین می‌کوبه، انگار ازم می‌خواد دنبالش برم.
گفتم:
- گولدن صبر کن الان میام.
فوری داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
با صدایی آروم گفت:
- بله شاهزاده من می‌تونم حرف بزنم و باید شما رو پیش پدرتون ببرم.
- ولی من خودم پدر دارم.
- ولی آنتوان پدر شما نیست و همین‌طور الی.
گیج شده بودم درست مثل وقتی که می‌چرخیدم بعد تا چند دقیقا هیچی رو نمی‌فهمیدم، الان من داشتم به حرف‌های یه آهو گوش می‌دادم.
آهو دوباره گفت:
- لطفا شاهزاده بر پشت من سوار بشین.
اومد کنار من نشست و من دست خودم نبود که رفتم و روی پشتش سوار شدم اونم از جا بلند شد و منم برای این که نیوفتم گردنش رو گرفتم و چشمام رو بستم.

چشمام رو که باز کردم و دیدن آهو میان جنگل درحال دویدن است و ما از میان درختان زیادی رد می‌شیم به اون طرف که نگاه کردم دیدم گولدن نیز پا‌به‌پای آهو میاد.
نمی‌دونم چقدر گذشت تا این‌که آهو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
با صدای کسی بیدار شدم:
- هی پسر.
نشستم و چشمام رو مالیدم و به کسی که صدام کرده بود نگاه کردم که چشمای آبی با موهای مشکیش رو دیدم به علاوه کمانی که توی دستش بود.
رو بهش گفتم:
- تو آدانی؟

با کمی مکث گفت:
- آره من آدانم.
- من پرنس آرال هستم و تو باید منو به آرویج ببری.
ادان خوب توب چشمام نگاه کرد و گفت:
- بلند شو پرنس باید بریم.
دستی به یال گولدن کشیدم که اونم بیدار شد و از جاش بلند شد،آدان دستم رو گرفت و گفت:
- دنبالم بیا.
تند شروع به راه رفتن کرد، به حدی که من دنبالش می‌دویدم نمی‌دونم چقدر رفته بودیم تا از جنگل بیرون رفتیم و وارد کوه شدیم.
آروم به آدان گفتم:
-آدان من خسته شدم وایسا.
ولی آدان گفت:
- نه شاهزاده نمی تونم این ریسک رو بکنم باید از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,571
پسندها
14,009
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
آدان دست راستش رو به سنگ گرفت و چیزایی رو زیر لب می‌گفت که نمی فهمیدم نمی‌دونم چقدر گذشت که مثل یک در میون اون سنگ باز شد و من، آدان و گولدن وارد شدیم و آدان در رو بست.
به جلوم که نگاه کردم شوکه شدم، جلوی ما یک دشت وسیع بود که قسمتی از اون رو به رنگ سفید و جای دیگر قرمز بود که وقتی جلو رفتم دین گل است.
از دیدن دشت به اون بزرگی و قشنگی ذوق زده بودن و میان دشت می‌دویدم و گولدن هم به دنبالم بود تا اینکه آدان گفت:
- شاهزاده به آرویج سرزمین خودتون خوش اومدین.

لبخندی که روی لب داشتم محو شد و گفتم:
- پس پدر و مادرم چی؟
آدان رو بهم گفت:
- ولی اونا پدر و مادرتون نبودن بلکه محافظ شما بودن.
- دروغ میگی.
به ارومی گفت:
- نه شاهزاده من دروغ نمیگم.
اشکام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا