«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

داستان کودک داستان کودک پرنس آرویج | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
منو محکم بغل کرد و گفت:
- آرال عزیزم.
همون طوری که در آغوشم گرفته بود موهای فرم رو نوازش می‌کرد گفت:
- آرال باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم.
سرم رو از آغوشش بالا آوردم و با کمی ترس گفتم:
- مامان
چی میگی؟
آروم موهام رو ناز کرد و گفت:
- اسم منو می‌دونی الیزابت واندان ، من محافظ ملکه سرزمین آرویج، ملکه پارلا بودم، ملکه پارلا با شاه کریلا ازدواج کرده و حاصل این ازدواج یه ثمره داشت و اون یه پسر ناز با چشم‌هایی هم رنگ دشت‌های آرویج بود که موهای لخت قهوه‌ای که به پدرش رفته بود، همه مردم آرویج از به دنیا اومدن پرنس خوش‌حال بودن تا این‌که جنگ در گرفت و خوش‌حالی مردم به غم تبدیل شد، زیندو دشمن قسم خورده شاه کریلا به آرویج حمله کرد و می خواست پرنس رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
مامان به سمت جایی رفت که از دور آدان با دوتا اسب رو دیدم که یکی از اون دوتا گولدن بودن، به طرفشون رفتیم وقتی جلو رفتم دیدن گولدن افسار شده و همین‌طور زین، اون یکی اسب خاکستری که بزرگ‌تر بود مثل گولدن بود. با تعجب به گولدن نگاه کردم که آدان گفت:
- من روی گولدن افسار و زین گذاشتم حالا می‌تونی سوارش بشی.
و کمر من و گرفت که با صدای بلند گفتم:
- چکار می‌کنی؟
من و روی گولدن گذاشت، با کمی خنده گفت:
- می‌خوام بذارمت رو اسبت باید بریم.
من و روی گولدن گذاشت و دستاش رو از روی کمرم برداشت و بندی از چرم رو به دستم داد و گفت:
- افسارش رو بگیر.
من گرفتم و بد پاهام رو توی جایی‌های که بود گذشت و گفت:
- حالا آروم با پات به پهلوهاش ضربه بزن.
آروم ضربه زدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
نمی‌دونم چقدر رفته بودیم، من چشمام رو از ترس بسته بودم و می‌ترسیدم باز کنم تا این‌که با حس این‌که گولدن دیگه نمیره چشمام رو باز کردم و خودم رو در یک باغ دیدم، با صدای آدان به خودم اومدم:
- پرنس بهتره از اسب پیاده بشید.
آروم از روی گولدن پایین آمدم ولی پاهام تحمل وزنم رو نداشتن و با زانو زمین خوردم، دستام رو جلوم گرفتم که روی زمین نیوفتم که آدان سریع خودش رو به من رسوند و من رو گرفت و گفت:
- پرنس.

- نمی‌دونم چی شد.
- من می‌دونم پرنس، از ترسِ حالا داره خودش رو نشون میده، بهتره شما رو به اتاقتون ببرم.
من رو در آغوش گرفت و از میان باغ پر از بوته‌های گل رز و گل‌های دیگه به طرف خونه‌ی بزرگی که جلومون بود برد و بعد از گذشتن از سالن به طرف پله‌های که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***​
«آرال»
با حس نوازشی چشمام رو باز کردم و به کنارم نگاه کردم که نگاهم با چشم‌های آبی‌رنگ مردی با موهای لخت قهوه‌ای مواجه شد که زینت صورتی بود که نمی‌شناختم ولی لبخندش برام آشنا بود.
دستش رو آروم از روی سرم برداشت و گفت:
- آرال.
با تعجب بلند شدم و نشستم و گفتم:
- شما من و می‌شناسین؟

با لبخند دست راستم رو بین رو دستش گرفت و گفت:
- کدوم پدری پسرش رو نمی‌شناسه.
با شوک گفتم:
- شاه کریلا؟
من رو در آغوش گرفت و گفت:
- این‌جا من شاه نیستم فقط یه پدرم که 12 سال از پسرش دور مونده.
من رو به خودش می‌فشرد و نفس می‌کشید، سر من روی سینه‌اش بود و من آروم بودم، نمی‌دونم این آغوش چی داشت که هیچ حس بدی نداشتم و دلم می‌خواست تا ابد طول بکشه.
آروم من و از آغوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
آرام به طرف بوته گل رز سرخ رفت و گفت:
- بیا.
رفتم و کنارش ایستادم، به غنچه گل اشاره کرد و گفت:
- دستت رو به طرف غنچه ببر و بخواه که باز بشه.
با تعجب گفتم:
- ولی من که نمی‌تونم.
لبخندی زد و گفت:
- امتحان کن و بعد بگو.
آرام دستم رو که کمی می‌لرزید رو به طرف غنچه بردم و گفتم:
- باز شو.
دستم هنوز به غنچه نرسیده بود که ناگهان غنچه شروع به باز شدن کرد و در زمان کمی به یک گل زیبا تبدیل شد، من با بهت به اون گل نگاه می‌کردم که دستی شونه‌ام را فشرد برگشتم و به شاه کریلا نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
- این قدرت در وجود توست، تو می‌تونی در زمان کم درختی رو به میوه دادن برسونی و به گل‌ها دستور باز شدن بدی و چیزی رو به پرواز در بیاری که همه مردم آرزوشونه دوباره پرواز اون رو به چشم ببینن.
به کنجکاوی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
با خودم اسم آجابو رو گفتم که حسی باعث شد چشمام رو ببندم، جلوی دیدم پرنده‌ای رو دیدم که به رنگ‌های مشکی، سفید و خاکستری بود و پرهای خاکستری دور سرش همچون تاجی سرش را در برگرفته بودند مقابلم که ایستاده بود از من نیز بلندتر بود، چشم‌های سیاه رنگش قدرت رو نشون می‌داد به حدی جذبه داشت که ناخودآگاه براش تعظیم کردم، وقتی بلند شدم، ناگهان اون برای من تعظیم کرد و من با تعجب به اون پرنده نگاه می‌کردم که شروع به صحبت کرد:
- ورودتون رو به سرزمین آرویج خیر مقدم عرض می‌کنم، پرنس آرال.
با تعجب و بهت گفتم:
- تو کی هستی؟
- من آجابو هستم سرورم، پرنده محافظ سرزمین آرویج، قبل از شما مادرتون می‌تونست من را احضار کنه و این قدرت از مادرتون به شما رسیده سرورم.
- مگه من تو رو احضار کردم؟
در صورتش ردی از لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
***​
با صدای آواز خوندن پرنده‌ای چشمام رو باز کردم و دوباره خودم رو تو همون اتاق دیدم، اتاقی به رنگ سفید که روی دیوارهاش طرح هایی به رنگ سبز روشن داشت در طرف چپ اتاق پنجره‌ای بود که در کنار اون دوتا گلدون گل طلایی رنگ بود که جلوه زیبایی به اتاق داده بودن، تخت و کمد و میز و صندلی اتاق به رنگ قهوه‌ای بودن.
آروم روی تخت نشستم و به تاج اون تکیه دادم و به آجابو که اون رو توی رویا دیده بودم فکر کردم.
خیلی زیبا و باشکوه بود، اصلا نمی‌تونستم توصیفش کنم، یعنی بازم می‌تونم‌ ببینمش؟
در همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و پسری تقریبا همسن خودم وارد اتاق شد، با دیدن چشمای باز من گفت:
- صبح‌بخیر سرورم، من دانا هستم خدمتکار شخص شما.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- می‌دونم چرا این جوری منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
بعد از شستن درست و صورتم از روی تخت بلند شدم و تازه اون زمان متوجه پیراهن بلند زیتونی رنگ توی تنم شدم، دانا به طرف کمد رفت و از داخلش یه پیراهن آبی روشن و شلوار مشکی و جلیقه سفید و جوراب سفید و بوت‌های مشکی بیرون آورد و بهم کمک کرد تا اونا رو بپوشم.
رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم،تیپ خیلی رسمی بود ولی خوب انگار مجبور بودم بپوشم،با صدای دانا به خودم اومدم:
- سرورم باید اینو بزارم روی سرتون.
به دستاش نگاه کزدم و یه تاج به شکل برگ‌های زیتون دیدم که به رنگ نقره ای بود، سوال به دانا نگاه کردم و گفتم:
- واقعا لازمه؟
- بله این تشریفاته.
- ولی...
- سرورم اگر این کارو نکنید منو جریمه می کنن.
- باشه
یکم خم شدم و او تاج رو رو سرم درست کرد و بعد گفت:
- بهتره بریم سالن.
- باشه.
جلو رفت و در اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
رفتم کنار شاه و کمی تعظیم کردم و گفتم:
- سلام صبحتون بخیر.
با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بشین آرال و دیگه هم به من تعظیم نکن.
سرم رو پایین انداختم گفتم:
- باشه ببخشید.
و روی صندلی نشستم.
مردی همسن شاه میز راا چیدند که شامل نون تست، 4 نمونه مربا، کره، پنیر، یه سبد میوه که شامل تمشک، توت فرنگی، بلوبری،سیب سرخ و آلو سرخ، شیر و آب پرتقال میشد و ظرف‌های سفید با حاشیه طلایی که جلوی من و شاه قرار داشت، همه چیز زیادی اشتها اور بود ولی من مونده بودم که چجوری از اون وسایلی که جلوم گذاشته بودن استفاده کنم، آخه توی خونه ای من زندگی می کردم خبری از این همه وسیله و این رفتارا نبود.
وای اگه جلوی شاه خراب کنم چی میشه وای.
***​
کریلا*:
اولین لقمه رو که دست کردم خواستم که بخورمش یهو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,003
پسندها
14,157
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
به دانا اشاره کردم که جلو اومد و تعظیبمی کرد و گفت:
- بفرمایید سرورم.
آروم گفتم:
- به آرال یاد بده چطور از وسایل استفاده کنه و بعد برو بیرون.
-بله سرورم.
به سینان اشاره کردم که بیرون بره و به دانا و آرال نگاه کردم که اروم باهم صحبت می کردن، آروم لقمه ام رو خوردم که صحبت دانا تموم شد و با تعظیمی به من بیرون رفت.
رو به آرال کردم و گفتم:
- آرال.
نگاه کرد و گفت:
- بله.
- هر جور راحتی حالا صبحونه بخور.
با تعجب گفت:
- اگه خراب کنم چی؟
چقدر ذهن آرال ساده بود با صدا شروع کردم به خندیدن و میون خنده گفتم:
- اشکال نداره فقط منو توئیم.
یهو متوجه رفتن سینان و دانا شد که با تعجب به اطرافش نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا