- ارسالیها
- 4,882
- پسندها
- 13,974
- امتیازها
- 51,173
- مدالها
- 23
- سن
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
بعد از خوردن صبحانهای که میتونم بگم بهترین صبحانه عمرم بود با آرال به طرف اتاق تابلوها بردمش و کنار تابلوی مادرش که ایستادیم گفتم:
- آرال این مادرته پارلا عشق من.
آرال اول فقط به تابلو خیره بود بعد کمکم جلو اومد. سعی کرد تا به صورتش دست بزنه ولی نمیتونست. آرال رو بغل کردم که دستش رسید و به صورت مادرش توی تابلو دست کشید و گفت:
- مامان!
حس آرال برای من فقط بهت و ناراحتی بود، شاید نمیتونستم درکش کنم چون من اونو از دنیایی که داشت بیرون کشیدم و وارد یه دنیای دیگه کردمش ولی من چارهای نداشتم. زیندو خیلی بهش نزدیک بود نمیتونستم روی زندگی آرال خطر کنم.
اون تنها یادگار پارلا بود لحظه آخر پارلا فقط یه کلمه گفت اونم آرال بود، لحظه وحشتناکی بود نمیخوام به یاد بیارم.
آرال گفت:
- میشه منو...
- آرال این مادرته پارلا عشق من.
آرال اول فقط به تابلو خیره بود بعد کمکم جلو اومد. سعی کرد تا به صورتش دست بزنه ولی نمیتونست. آرال رو بغل کردم که دستش رسید و به صورت مادرش توی تابلو دست کشید و گفت:
- مامان!
حس آرال برای من فقط بهت و ناراحتی بود، شاید نمیتونستم درکش کنم چون من اونو از دنیایی که داشت بیرون کشیدم و وارد یه دنیای دیگه کردمش ولی من چارهای نداشتم. زیندو خیلی بهش نزدیک بود نمیتونستم روی زندگی آرال خطر کنم.
اون تنها یادگار پارلا بود لحظه آخر پارلا فقط یه کلمه گفت اونم آرال بود، لحظه وحشتناکی بود نمیخوام به یاد بیارم.
آرال گفت:
- میشه منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر