متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تنها در من | زهرا.و کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع shahzade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,604
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 174
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd


به نام خدايي که قلم را به دستانم هديه داد
نام اثر: تنها در من
نام نویسنده: زهرا.و
ژانر: #درام
خلاصه:
تينا دخترک داستانمان زندگي مي‌کند تا ثانيه‌ها بگذرند و تمام شود اين زندان اجباري.
زنداني از جنس خشم! خشمي مانند آتش‌هاي روشن مانده بر زير خاکستره ظاهر.
***
سخني از شخصيت اصلي داستان:
سلام دوستان! اسمم تيناست.
داستان واقعيت‌هاي زندگيه خودمه. الان که دارم اينا رو واسه نويسنده ميگم، ساعت يک و پنجاه دو دقيقه بامداده و من مثل تموم شب‌هاي ديگه بي‌خوابي زده به سرم و به گذرگاه‌هاي ترسناکي که ازشون رد شدم فکر مي‌کنم. تو يه لحظه به سرم زد بیارمشون رو کاغذ؛ شايد يه روزي اين داستان و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : shahzade

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] meh.saieh

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
***

کودک شش ساله بودم که با همه‌ی کودکيم درک می‌کردم دعوای پدر و مادر چيزی جز تنها گذاشتن يکی از آن دو انتظارمون رو می‌کشه به يادم میاد.
روزی از جلوی بانکی با پدر، مادر و برادر بزرگ‌ترم رد می‌شديم که نگاهم رو به آسمون دوختم و از خدا خواستم هيچ کدوم از اون‌ها منو ترک نکنن؛ اما اين آرزوی من مساوی شد با رفتن يکايک اون‌ها.
از همون شش سالگی فهميدم نبايد آروزيی از خدا داشت چرا که همه می‌گفتند خدا اگه خودش صلاح بدونه اتفاقی رو که به صلاحته برات رقم می‌زنه.
روزی که راهی مهدکودک شدم از گريه دوستانم بابت دوری سه ساعته متعجب بودم.
جالب بود که مادر من ماهی که سی روز داشت بیست و یک روزش رو در قهر به سر می‌برد، به خونه آقاجونم می‌رفت و انگار من رو به اون دوری‌ها از همون کودکی عادت داده بود.
دوران مهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
هنوز دقيق آن مغازه رو به خاطر دارم، حتی بعضی شب‌ها خواب آن مغازه رو می‌بينم.
يه روز در زمانی که مادرم طبق معمول در قهر به سر می‎‌برد، من به همراه زن عمو و فاطيما به خانه زن عمو مهرانه رفتيم.
هميشه خودم را مانند بچه يتيم‌ها در کنار اين و آن حس می‌کردم چرا که هيچ وقت خانواده‌ای نداشتم که برام وقت بگذراند يا با آن‌ها به خانه اقوام برم و اين امر موجب شده بود که تمام اقوام من رو مثل کودکی مزاحم، آزاردهنده می‌ديدند؛ موقع بازگشت زن عمو مهرانه همراه با يکي از آن گيتارهای اسباب‌بازی جلوی فاطيما ايستاد، هنوزم که هنوزه نميدونم حسم در اون زمان به چه اندازه حسرت درش وجود داشت، فقط اين رو می‌دونم که حتی گيتار گرون قيمتي که بعدش مادرم به عنوان هديه‌ی تنها در خانه موندنم برام خريده بود هم نتونست من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
مدتی بود که زن عمو و مادرم بينشون ناراحتی پيش اومده بود و من يک ماه تمام از ديدن فاطيما محروم بودم. در آن بين يه روز تبم به شدت بالا رفت و من رو در بيمارستان دکتر شيخ بستری کردند، با تمام حال بدم در همون حال از مادرم قول مي‌گرفتم که بعد از خوب شدنم من رو به ديدن فاطيما ببره، او هم انگار بعد از مدت‌ها نگران دخترش شده بود قولش رو ادا کرد.
فردای آن روز که از بيمارستان مرخص شدم و يک راست به خانه‌ی عمو رفتيم. خانه‌ای که عاشق حياط خلوتش بودم.
دربين راه به خواب رفتم و چشم که باز کردم خودم رو درون اتاق فاطيما برروی تشک ديدم که تمام دختر عمو و پسر عمه‌های کوچک هم سن و سال خودمون دوره‎ام کرده بودند.
در اين ميان متوجه شدم عموم برای سفر چند روزه‌‌ای از تهران با خانواده به شهر ما اومده بود.
پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
مقرارات سخت مادرجان در آن خانه و کم حوصلگیشون، هم من و هم آن‌ها را از پا در آورده بود.
من از کلافگی برای لحظه‌ای دور شدن از آن خانه له‌له می‌زدم و این فشار باعث میشد با زنگ زدن به پدرم ختم بشه.
با خود فکر می‌کردم این همه از خود گذشتگی پدرم و جلسات شبانه‌اش واقعا ستودنیه، چون هر شب که باهاش تماس می‌گرفتم تلفن رو جواب نمی‌داد و من از کلافگی اونقدر تماس می‌گرفتم تا بلاخره پاسخ می‌داد و می‌گفت که تو جلسه‌ست و نمی‌تونه به خانه بیاد.
تو اون لحظه‌ها باز هم من بودم و حسرت دیدن دختر عمه‌هام در حال بیرون رفتن با مادرشون.
در یک بعد از ظهر سرد پاییزی بابت کلی خواهش و تمنای من، پدرم به خانه اومد و با برداشتن وسایل پیک نیک به پارک رفتیم؛ هنگام بازی کردن دختر زیبایی رو دیدم بزرگ‌تر از خودم که به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
نمی‌دونم چرا با اینکه بیرون بودم و در کنار پدرم بودم اما باز هم دلم می‌خواست گریه کنم...حس تنهایی تمام وجودم رو گرفته بود.
سه عدد لیوان کاغذی رو پدرم درون سینی گذاشت و به دست‌های من سپرد و گفت:
- این‌ها رو بده به او دختر و مامانش تا باهات دوست‌ شه، اونطوری اونم عروسکش و میده تا تو باهاش بازی کنی.
باشه‌‌ای گفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم؛ مدتی گذشت که بلاخره تونستم با اون دخترک هم صحبت بشم، در حال تاب خوردن بود که گفتم:
- میشه یک کوچولو عروسکت رو ببینم؟
بدونه جواب روش رو به سمت مخالف برگردوند و طوری رفتار کرد که انگار صدام رو نشنیده، مادرش به کنارش اومد کمی کناره گوشش به آرومی سخن گفت، دخترک با ناراحتی عروسکش رو به دستان من سپرد و من نمی‌خواستم این حسی که مثل حس حقارت به سراغم اومده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
با همان افکاره کودکانه ام آرزو کردم کاش هدیه ی پدرم عروسکی باشد مانند عروسک آن دخترک زیبا و بعد شمع هارا فوت کردم.
بلاخره زمان باز کردن هدیه ها رسید.
هر هدیه ای را که باز می کردم با سرعت به سمت هدیه دهنده می رفتم او را می ب*و*سیدم تا زود تر به هدیه ی پدرم برسد.
پو*ست جعبه کادوی پدرم را که باز کردم.
لحظه ای با دیدنه آن عروسک پسرانه با لباس قهوه ای مات زده به آن نگاه می کردم.
پدرم به کنارم آمد و گفت:
_ قول دادم برات یکی بخرم خوشت اومد؟ عمو امید برات خریده.
لحظه‌ای مکث کردم بعد با مهربانی گونه ی پدرم را ب*و*سیدم تشکر کردم.
_مرسی باباجونم...از عمو امیدم تشکر کن.
نمی دانستم بعد ها قرار است بفهمم که عمو امیدی در کار نیست.
نمیدانستم بعد ها قرار است یواشکی بشنوم که:
_ مامان جون واسه دخترحاج آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
بدتر از آن این بود که فهمیدم پدرم برای بدست آوردن دله من به صوره خانم این پیشنهاد را داده بود و به همراه مبلغی پول برای این خرید.
اشک درون چشمانم نیش میزد اما برای ناراحت نکردن پدرم حرفی نزدم
.نشسته در حال صحبت کردن بودند من هم بی حرف به صحبت هایشان گوش میدادم؛ اما تمام توجهام به شال افتادهی صوره خانم بود که هیچ تلاشی برای برگرداندنش از روی شانههایش بر روی سرش نمیکرد.
آخر طاقت نیاوردم و ل*ب باز کردم:
_ صوره جون شالتون افتاده.
خودش را به آن راه زد و گفت اِ و شالش را با طمانینه سرش کرد؛ اما انقدر الکی سرش کرد که هنوز دستش را برنداشته دوباره از سرش بر روی شانه هایش افتاد انقدر همین طور ماند تا اینکه دوباره گفتم:
_ مادر جونم میگه نباید موهامون و مردای نا محرم ببینند.
با گفتن این حرف همه برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
اما تا ای حدش را دیگر تصور نکرده بودم.
خدا جوری تغییر را نشانم داد که 13 ساله این زمانه داره د*اغ جوانی و نوجوانی رو بر دلم میذاره.
روزها میگذشت و ما در خانه‌ی کوچکی جایگیر شدیم اما من به دلیل فشارهای روحی که از طلاق پدر و مادرم برایم پیش آمده بود ترس از تنها خوابیدن داشتم.
فکر می کردم اگر بخوابم و بیدار شوم ممکن است پدرم هم مانند مادرم خانه را ترک کرده باشد، اون زمانها حال ترسناکی بود.
تا کلاس سوم انقدر این اوضاع پیش پدرم خوابیدنم را به صخره گرفتن تا اینکه تمام تلاشم را کردم که شبها را تنهایی تا صبح سحر کنم.
مدت ها گذشت من دیگر کاملا به تنهایی خوابیدنم عادت کرده بودم.
هر اندازه که در آن خانه ثابت تر می شدم عمق فاجعه را برای خودم بیشتر درک میکردم.
فاجعه‌ای که هنوز که هنوز است عمیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : shahzade
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا