- ارسالیها
- 103
- پسندها
- 513
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
- سن
- 25
- نویسنده موضوع
- #21
ولی تا به این سن رسیدم بارها تاوان دادم اما تمام من برای یک جمله در سرم دوام می آوردم.
بعداز هر شب سیاه خورشید دوباره طلوع می کند.
جملهای که تماماً آرامش است و به آن باور میرسی که ناراحتی و درد و غم ماندگار نیست.
شاید هیچ وقت کسانی را نداشتم که و لذت بردن از زندگی و تسکین دهندهی دردانم باشد، شاید کسی در زندگیم نقش مادر را بازی نکرد، شاید در اوج کودکی پدرم را با تمام بودنش برای پدرانگی از دست دادم شاید...؛ اما همیشه سعی کردم آرام کننده باشم، تسکین دهم درد اطرافیانم را، نقش مادر را برای هرچه کودک بیمحبت است بازی کنم.
خواستم همیشه محبت هدیه دهم چه به دشمن و چه به دوست، چه به غریبه و چه به آشنا.
و از همه بیشتر به کودکان معصومی که آیندهی بد هنگامی شبیه به من داشتند.
اما در...
بعداز هر شب سیاه خورشید دوباره طلوع می کند.
جملهای که تماماً آرامش است و به آن باور میرسی که ناراحتی و درد و غم ماندگار نیست.
شاید هیچ وقت کسانی را نداشتم که و لذت بردن از زندگی و تسکین دهندهی دردانم باشد، شاید کسی در زندگیم نقش مادر را بازی نکرد، شاید در اوج کودکی پدرم را با تمام بودنش برای پدرانگی از دست دادم شاید...؛ اما همیشه سعی کردم آرام کننده باشم، تسکین دهم درد اطرافیانم را، نقش مادر را برای هرچه کودک بیمحبت است بازی کنم.
خواستم همیشه محبت هدیه دهم چه به دشمن و چه به دوست، چه به غریبه و چه به آشنا.
و از همه بیشتر به کودکان معصومی که آیندهی بد هنگامی شبیه به من داشتند.
اما در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش