متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تنها در من | زهرا.و کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع shahzade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 1,606
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #21
ولی تا به این سن رسیدم بارها تاوان دادم اما تمام من برای یک جمله در سرم دوام می آوردم.
بعداز هر شب سیاه خورشید دوباره طلوع می کند.
جمله‌ای که تماماً آرامش است و به آن باور می‌رسی که ناراحتی و درد و غم ماندگار نیست.
شاید هیچ وقت کسانی را نداشتم که و لذت بردن از زندگی و تسکین دهنده‌ی دردانم باشد، شاید کسی در زندگیم نقش مادر را بازی نکرد، شاید در اوج کودکی پدرم را با تمام بودنش برای پدرانگی از دست دادم شاید...؛ اما همیشه سعی کردم آرام کننده باشم، تسکین دهم درد اطرافیانم را، نقش مادر را برای هرچه کودک بی‌محبت است بازی کنم.
خواستم همیشه محبت هدیه دهم چه به دشمن و چه به دوست، چه به غریبه و چه به آشنا.
و از همه بیشتر به کودکان معصومی که آینده‌ی بد هنگامی شبیه به من داشتند.
اما در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #22
درد بود دلم خواست بروم دورشم از آن.
شادی بود بازهم دلم خواد بروم و دور شوم.
چرا؟ واقعاً چرا؟!
چرا، چرایش را نمی‌دانم.
انگار نه خوشحالی می‌خواستم و نه غم.
نه هیجان شادی و نه اضطراب ترس انگار میان این دو را می‌خواستم. شاید چیزی مثل آرامش.
خدایا هست؟! چیزی به اسم ارامش در دنیایت هست؟
چیزی که ضربان قلبم را بالا و پایین نکند.
شاید این ‌همه خواستن آرامش هم تاوان است.
اینکه دلت نخواهد تنهاییت با کسی قسمت کنی شاید این‌هم تاوان است.
اصلاً تنهایی یعنی تاوان پر از آرامش.

***
جالب اینجا بود که تنهایی و بی‌کسی من از دور زیباترین زندگی دنیا. من حسرت بی‌کسی‌ ظالمانه‌ام را می‌خوردم و مردم در پی دلیل برهان برای حسرت زندگی من را خوردن بودند.
جالب و احمقانه و خنده‌دار است. سه حس متفاوت.
زندگی همه پرتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #23
شده تاحالا هرشب وقت خوابت از پشت پنجره به رویاهای ناممکن‌ات فکر کنی.
شده تاحالا احساس کنی فقط خدا باید بیاد روی زمینش به ایسته تا بتونه تورو نجات بده. تورو از خودت نجات بده ،تورو از آدمای بی‌رحم دنیاش نجات بده، تورو از عذابی که خودش تو این دنیا داده نجاتت بده و حتی تورو از خودت نجات بده.
گاهی وقت ها انقدر از خودم عصبانی میشم که مشت زدن به بالشت تخت دوست‌داشتنیمم آرومم نمی‌کنه.
یا فکر‌کنی جز اون کسی نیست که بتونه حقت و حتی از خودت بگیره.
من اون دنیا بیشتر حق و باید از خودم طلب کنم و خدا باید حق دردهایی که خودم تو دنیا به خودم دادم و از خودم طلب کنم اشکایی ارزشمندی که بخاطر ندونم کاریام ریختن خیلی دردناک بودن.
***

هیچ وقت بابت عشق‌هایی که نصیب دیگران کرده‌اید و بعدها به این نتیجه رسیدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #24
بعضی‌های دیگر هم بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره‌ای، هیچ خلائی تا ما برایشان پرکنیم.

***
گاهی دردا سختت میکنه ،انگار قلبت و منفجر میکنه ولی مثل یه بازیگر خوب جلوی ریختن اشکات و میگیری تا به خلوتت برسی و بزاری اشکات راه خودشون و پیدا کنن.
میگی امتحان جدید خدا شروع شد. امتحان‌های جدید با آدم‌های عزیز زندگیت ،و هر امتحان و به امید آرامش بعداز امتحان سپری می‌کنی.
خیلی که بهش فکر کنی و خودت و توش غرق کنی می‌بینی چه امتحان سختی!خدا چطور دلش اومده اون امتحان سر راهت بزاره؟!
اما بعدش می‌بینی چقدر بهت اعتماد داشته که این سرراهت گذاشته.
می‌فهمی که خدا می‌دونسته که تو به آسونی ازش می‌گذری و قوی‌تراز قبل قدمات‌و برمی‌داری و ازش با اراده رد میشی و نمی‌ایستی.
می‌دونی دوست من هیچی بیشتراز اعتماد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #25
منی که همیشه عاشق بچه‌هام چون احساس می‌کنم احساساتشون واقعیه منی که سوسکم با ناراحتی میکشم اما از یه طرف اون حس کشتن ا‌نقدر واقعی و عمیق بود که هنوزم از دیشب حسش میکنم.
احساس میکنم باید بزارم هیولای یکم خودی نشون بده چون من به تنهایی با این احساسات مسخره نمی‌تونم از پس ادمای این دنیا بربیام.
گاهی وقتا نیازه که همرنگشون باشی تا بتونی باهاشون کنار بیای.
این خصلت انسان هاست نیاز دارن شبیهشون باشی.
چند وقت پیش یکی بهم گفتم :
- چرا بینیت و عمل نمیکنی؟
گفتم :چرا باید این کارو بکنم؟از بینیم راضیم مشکلی ندارم.
خلاصه که منظورم اینه که ادما دوست دارن همه چیز بی‌نقص و کامل باشه دسته خودشم نیست بهش القا کردن اگه زیبا و بی‌نقص باشی می‌پذیریمت و اون هرکاری برای رسیدن به اون بی نقصیه میکنه تا به چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #26
در آن زمان ناراحت بودم که چرا خدا نخواست من با مادرم زندگی کنم اما الان خدارا شاکرم که به من نشان داد؛ اگر با پدرم زندگی می‌کردم بخاطر خوبی خودم بوده است.
همیشه آدم‌های بد و خوب زندگیمون ممکن است که تغییر کنند و در آخرای داستان زندگیت ببینی کسانی که همیشه به بهترین شکل کنارت بودن حالا در مقابلت خواهند بود.
خوشحال هر سه را به آغوش کشیدم و سعی کردم کودکی که همیشه درونم پنهانش می‌کردم کمی خودی نشان دهد و آرام‌تر درونم بماند.
زمانی که به خانه رسیدم طوفان‌ها در خانه‌مان به پا شده بود.
پدرم با حرف‌های ناراحت کننده‌ای به اتاقم آمد و با تهدید اینکه:
- به داداشت می‌گم بیاد فردا تکلیفت رو روشن کنه.
از اتاق بیرون رفت؛ دلیلش هم این بود که دوستم بدونه گفتن من عکس دوتاییمان را در تولد استوری کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade

shahzade

گوینده آزمایشی
سطح
5
 
ارسالی‌ها
103
پسندها
513
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #27
تا آخر شب اشک ریختم بی‌حس بودم سر صدایی از درونم فریاد میزد که دیگر امیدی برای زندگی نیست و نمی‌توانم ادامه دهم؛ به سمت جعبه قرص‌هایم رفتم تمام قرص‌ها را خوردم.
نمی‌دانم چطور بود؛ اما به شدت آرام شده بود انگار هیچ ناراحتی نبود و من از سر نگذرانده بودم با همان آرامش به تختم رفتم و خوابیدم.
صبح با درد عجیبی در ناحیه معدم بیدار شدم و به سمت دست‌شویی دوویدم، آنقدر این حرکت تکرار شد که دیگر نای حرکت کردن نداشتم.
با همان حال به همراه پدر صوره خانم به سمت دانشگاه می‌رفتیم که بی حالی من نگرانش کرد دوباره من را به خانه برگرداند.
صوره خانم چند باری به بالای سرم آمد و دید هر لحظه درد معدم بدتر می‌شود؛ به سرعت من را به بیمارستان برد.
پدرم که آنقدرا هم برایش بی‌اهمیت بود اصلا اهمیت نمی‌داد.
هرطور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : shahzade
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا