متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تنها عشق | فاطمه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه مجیدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 1,103
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
دستام روی میز میزارم و میگم:
- سلام.
منشی به آرومی سرش رو از کامپیوتر روبه‌روش بیرون می‌کشه و میگه:
- سلام بفرمایید!
دستام تو هم گره میزنم و میگم:
- بهم زنگ زده بودن برای استخدام.
لبخند میزنه و از روی صندلی بلند میشه و میگه:
- آها شما خانم حمیدی هستید؟
مثل خودش لبخند میزنم و میگم:
- بله خودم هستم.
سرشو تکون میده و میگه:
- آقای مدیر خیلی وقته منتظرتون هستن.
و با اون کفش های پاشنه بلند‌ش به سمت در دفتر مدیر میره و بهم اشاره می‌کنه که برم جلو.
قدمی بر‌می‌دارم که با دیدن کتونی های پاره‌م آهی می‌کشم و به خودم تشر میرنم که ای کاش برای امروز یک کفش از مریم قرض می‌کردم، منشی تقه‌ای به در میزنه و وارد دفتر میشه ولی من هنوز خشکم زد بود و به کفشام خیره شده بودم که منشی بیرون اومد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
با دست‌های لرزون که ناشی از استرس بود برگه فُرم رو ازش می‌گیرم و از کیفم یک خودکار مشکی برمی‌دارم و شروع می‌کنم به پُر کردن برگه فُرم ولی نمیدونم چرا دلم‌شور‌ میزد نسبت به این شرکت و آدماش ولی بعضی وقت‌ها ما آدم‌ها مجبور‌یم از بین دو‌راهی یک راه رو انتخاب کنیم تا به نفعمون باشه.
بعد از پُر کردن فرم استخدام یک بار دیگه به برگه نگاه می‌کنم تا اشتباهی داخلش ننوشته باشم سرمو از برگه فُرم استخدام بیرون می‌کشم و برگه رو به سمتش می‌گیرم که یه نگاه کلی بهش می‌ندازه و داخل یک پوشه مشکی رنگ قرار میده و میگه:
- خب پس خانم حمیدی فردا سر ساعته 8 صبح شرکت تشریف داشت باشید!
لبخند محو‌ی میزنم و از روی مبل چرمی بلند میشم و میگم:
- حتماً، خیلی ممنون آقای... .
میون حرفم میپره و میگه:
- جمشیدی هستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
- باید قرص‌های مادربزرگم رو تهیه کنم.
سرد و بی‌احساس بهم نگاه می‌کنه و به سمت ماشینش حرکت می‌کنه، در شاگرد رو باز می‌کنه و بهم اشاره می‌کنه که سوار شو!
البته خودم هم دوست داشتم زود‌تر برسم خونه چون حتی دیگه نای وایستادن هم نداشتم چه برسه به این که از منطقه بالا شهر برم سمته راه‌آهن، در شاگرد ماشین رو باز میذاره و خودش سوار ماشین میشه به سمت ماشین میرم و در شاگرد رو می‌بندم و خواستم صندلی عقب سوار بشم که سریع از ماشین پیدا میشه و با لحنی که عصبانی بودنش رو نشون می‌داد گفت:
- بشین صندلی جلو من رانندت نیستم دختر‌جون.
از خجالت سرمو پایین می‌ندازم و سوار صندلی شاگرد میشم.
اون هم سوار میشه و ماشین با تیک آف سریع شروع به حرکت میکنه، روسری رو سرم رو مرتب می‌کنم که نگام بهش میفته احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
کیفم رو از روی شونه‌ها‌م برمی‌دارم و توی دستام می‌گیرم و زمزمه می‌کنم:
- حالا خانم چقدر میشه قیمتش؟
عینک خوش فرمش رو روی بینش تنظیم می‌کنه و میگه:
- این قرص‌ها مخصوص بیماری سرطان‌خون هست.
بعد یک نگاه بهم می‌کنه و میگه:
- برای خودت می‌خوای؟
از بوی الکی که توی داروخونه پیچیده بود سرفه‌ی می‌کنم و میگم:
- نه برای مادربزرگم می‌خوام.
( باشی) زمزمه می‌کنه و به برگه روی میز نگاه میکنه و میگه:
- قیمت این قرص‌ها شده دو میلیون تومن.
با شنیدن قیمت نجومی یک قوطی قرص با تعجب به خانمی که منتظره بهم نگاه می‌کرد کردم و گفتم:
- ولی دفعه پیش که یک میلیون بود؟
دستی روی روپوش سفید رنگش می‌کشه و میگه:
- گرون شده دختر‌جون!
با استرس زیپ کیفم رو باز می‌کنم ولی با فکر به اینکه من فقط یک میلیون همراهم بود زیپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
با‌‌خجالت‌ کمی بهش خیره میشم و به دور و برم نگاه می‌کنم که متوجه نگاه‌های سنگین مردم رو‌ی خودم و اون میشم به آرومی سرم رو پایین می‌اندازم و با خجالت زمزمه می‌کنم:
- آقای‌جمشیدی لطفا توی کار‌‌های من دخالت نکنید ممنون میشم.
با تعجّب بهم‌ خیره میشه و این رو مطمئن بودم که از من توقع همچین برخوردی رو نداشت و خیلی متعجب شده بود.
با قدم‌های آروم خواستم برم سمت پله‌برقی تا بریم سمت اینور خیابان و در به در دنبال این قرص‌ بگردم که هنوز پام رو روی اولین پله‌ی پله‌برقی نذاشته بودم که دوباره با صدا‌ی بلند صدام زد که بدون توجه دوباره بهش خواستم به راهم ادامه بدم که اومد جلوم رو گرفت و با لحنی که عاری از هر‌حسی بود زمزمه کرد:
- چقدر تو دختر لجبازی هستی!
انگشتای تو هم گره زدم رو به آرومی از هم باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
حرفی نمیزنم که با دست به داروخونه اشاره می‌کنه و فقط یک کلمه به زبون میاره و بدون توجه به من که ماتم برده بود حرکت می‌کنه سمت داروخونه، نفس عمیقی می‌کشم که نگام به سمت داروخونه کشید میشه و بهش خیره میشم ولی اصلا دوست نداشتم که کسی با ترحم به خودم و خانوادم نگاه کنه. از درهای شیشه‌ی داروخونه بیرون میزنه و نایلون سفید رنگی که داخل دستش داشت رو به سمتم می‌گیره و میگه:
- بفرمایید این هم دارو‌ها.
لبخند محوی می‌زنم و زمزمه می‌کنم:
- ممنون آقای جمشیدی .
لبخندی میزنه و به چشمام خیره میشه و میگه:
- وظیفه بود نس.. .
ولی ادامه حرفشو رو ناتموم میزاره و به ماشینش اشاره می‌کنه و با لحن سردی زمزمه می‌کنه:
- سوار شو.
و خودش زود به سمت ماشینش حرکت می‌کنه ولی من درگیر این تغییر اخلاق ناگهانش بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17
با‌ خجالت به چشمای به رنگ شبش نگاه می‌کنم که منو یاد حسام می‌نداخت؛ آهی می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
- اینجوری راحت‌ترم آقای جمشیدی!
به آرامی باشه‌ای زمزمه می‌کنه و به کوچه تاریک روبروش خیره میشه و ادامه میده:
- هر‌جوری که خودتون راحت هستید!
الان فقط بخاطر یک جمله من انقدر رسمی صحبت کرد.
در ماشین‌ رو به آرامی می‌بندم و زمزمه می‌کنم :
- خدا‌حافظ آقای جمشیدی.
ولی انگار اون توی یک عالم دیگه‌ی بود و فقط خیره بود به روبه‌روش، سرمو پایین می‌ندازم و به سمت کوچه راه میفتم ولی هنوز به سر‌کوچه هم نرسیده بودم که صدای لاستیک ماشین توی سکوت کوچه طنین می‌ندازه، به عقب بر‌می‌گردم که با جای خالی ماشینش روبرو میشم، احساس می‌کردم که قبلا جای اون رو دیده باشم و برام آشنا باشه ولی هر‌ چقدر فکر می‌کردم بی‌نتیجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
" نسیم"
با دیدنش احساس کردم خونی که تو رگام جریان داشت یک دفعه از جریان افتاده و فقط تونستم به آرامی اسمش رو زیر زبونم زمزمه کنم:
-امیرعلی!
ولی اون داشت مثل قدیم‌ها با نیشخند به قیافه زار من نگاه می‌کرد یک قدم به سمت من میاد ولی من جای فرار اِینه یه مجسمه شده بودم و فقط بهش خیره بودم، دستی به کت سورمه‌ای رنگش می‌کشد و با همون لحن قبلی که ترس رو توی وجودم می‌نداخت زمزمه میکنه:
- دختر‌عمو جواب سلام واجبه ها!؟
با دیدن دوباره‌ش احساس کردم تموم گذشته تلخی که داشتم یک لحظه از جلوی چشمام رد شد، نوچ کلافه‌ای می‌‌کشه و حوض رو دور میزنه و با نیشخند که همیشه روی صورتش بود دوباره به صورتم خیره میشه که همون لحظه از پشت کت سورمه‌ای رنگش اسحله رو بیرون می‌کشد که با دیدنش از هپروت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
با لبخند بهش نگاه کردم که با چه شوقی داشت جلد بستنی رو باز می‌کرد با صدای عاطفه به سمتش برگشتم که مثل همیشه با لبخند بهم خیره شده بود:
- سلام داداش، خوش اومدی!
به سمتش رفتم و بردیا روی زمین گذاشتم که بدو بدو به سمت اتاقش رفت، عاطفه رو به آغوش کشیدم که یک مشت به بازوم کوبید و با لحن بامزه‌ای زمزمه کرد:
- یه بار هم نمیای به خواهرت سر بزنی بی‌معرفت!
- ببخشید دیگه عاطفه جان میدونی که چقدر کار ریخته سرم.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- آره میدونم، بیا تو چرا جلوی در وایستادی.
وارد خونه شدم و یک روز هم با خوشی در کنار خواهرم گذروندم ولی تموم فکرم پیش نسیم بود.

***

" نسیم "

روی مبل نشسته بودم و به یک نقطه خیره شده بودم حتی فکرش هم نمی‌کردم یک روز امیر‌علی از زندان آزاد بشه و این همیشه برای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا