از داخل دیوار گِلی فروریخته، نگاهی به داخل انداخت. تمام بدنش میلرزید، با دستهایش بازوهای لاغرش را چسبیده بود و با رنگی شبیه به گچ، داخل را نگاه میکرد. سروصدای چند نفر را از پشت سر میشنیدم، کمی دورتر، صدای خنده و متلک انداختن. برگشتم و به سه یا چهار پسری که ایستاده بودند، نگاه کردم. کمی طول کشید تا سیاهی قدکشیدهی پشتسرشان را از تاریکی بیانتهای محیط تشخیص دهم. نمیدانم چطور اما چشمهای خونآلودش را میدیدم؛ ناخواسته هوا را به جای لباس پسر چنگ زدم و بعد صدای فریادی آشنا...
وحشتزده در رختخوابم نشستم. صورتش را واضح در سفیدی دیوار میدیدم.
خلاصهی رمان: فربد، پسری که به دلیل نیروی عجیبش توسط خانوادهاش رها شده است، در دامان مامانپری...