«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان تلخند روزگار | مبینا یحیی‌زاده کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان: تلخند روزگار
نام نویسنده: مبینا یحیی‌زاده
ژانر: #درام #عاشقانه
خلاصه: داستان دختریست که هر کجای زندگی فکر کرد خوشبختی نزدیک است، اتفاقی او را از خوشبختی دور و از زندگی ناامید می‌کند؛ روزگار برایش سختی‌های زیادی در نظر گرفته تا بفهمد چقدر تحمل دارد و از پای در نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
به سمت خانه‌شان رفت. در تمام طول راه اشک بود که از چشمانش می‌بارید.
حس می‌کرد همه با ترحم به او نگاه می‌کنند، حس می‌کرد همه از اتفاقی که برای او افتاده خبر دارند. حس می‌کرد فروشندگان دکه‌ی روزنامه و مردمی که اطراف آن بودند، همه و همه می‌خواستند زندگی او را کنکاش کنند.
بوی ساندویچ‌های درون مغازه‌ها، که معروف به ساندویچ چرک بودند، همان‌هایی که مریم جانش را برای آن‌ها می‌داد، الان بدترین بو بود و حالش را بد می‌کرد.
لحظه‌ای حس کرد، تمام محتویات معده‌اش به دهان هجوم آورده‌اند، به سرعت کنار جوی آبی که بوی تعفن می‌داد نشست و عوق زد؛ اما بالا نیاورد. کاش می‌توانست حقایق را بالا بیاورد و خود را آزاد کند.
موهایش از شال نامرتب بیرون زده بودند و حال زارش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
با آن‌که برای آمدن خواستگار و ازدواج کردن رضایت داده بود، اما حس مبهمی داشت. حسی مثل ساییده شدن زانو بر روی فرش یا بریدن انگشت با کاغذ شاید زخمی ایجاد نشده بود اما سوزش عجیبی داشت که تا مغز استخوانش را می‌سوزاند.
هنوز هم با دیدن بی‌وفایی فرهاد عاشقش بود و ذره‌ای از عشقش کم نشده بود.
با آن‌که می‌دانست فکر کردن به مردی که زن دارد گناه است اما جلوی قلبش را که نمی‌توانست بگیرد.
می‌دانست فرهاد هیچ‌وقت برنمی‌گردد و او باید دیر یا زود ازدواج کند، پس چه بهتر که این ازدواج زود اتفاق بی‌افتد تا او هم از فکر کردن به فرهاد بیرون بیاید.
سرش را روی زانوهایش گذاشت و با خود زمزمه کرد:
- خدایا، بهم قدرت بده تا بتونم فرهاد رو فراموش کنم. بتونم زندگی جدیدی بسازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
***
دو هفته‌ی پایانی هم در چشم بر هم زدنی تمام شد.
حالا همه‌چیز برای شروع یک زندگی دونفره‌ی شاد برای مریم محیا بود.
تمام خریدهایشان را کرده بودند و فقط منتظر رسیدن روز عروسی‌شان بودند، روزی که هر دختری برای آن لحظه‌شماری می‌کرد.
روزی که هر دختری آرزویش را داشت و دوست داشت که لباس سفید عروسکی را بر تن کند و در مجلس بدرخشد.
مریم هم شاد بود، مثل تمام دختران دیگر. لباس سفید عروسی‌ زیبایش با بالاتنه‌ی سنگ دوزی شده و دامنی که اندکی پف داشت درون کاور قرار داشت و داخل کمد اتاقش آویزان شده بود فقط منتظر روز عروسی بود تا بر بدن مریم بنشیند و او را در آن شب متمایزتر از دیگر دختران مجلس کند.
مریم هم دیگر آن خلاء را در زندگی حس نمی‌کرد، حالا سبک‌تر شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5

چند ساعتی گذشته بود، همه رفته بودند الی مریم.
دلش را نداشت که سعید را تنها بگذارد و برود. دوست داشت تا آخرین لحظه‌ی عمرش این‌جا بنشیند اما حیف که نمی‌شد.
گل‌های محمدی‌ای که در دست داشت را روی قبر پرپر کرد، آب‌دهانش را قورت داد تا بغض چمباتمه زده در گلویش پایین برود اما، نرفت.
گله‌ها داشت از سعید، دستی به خاک مرطوب‌شده با گلاب زد و شروع کرد به حرف زدن:
- سلام سعید، سلام بی‌معرفت. خوب رفیق نیمه‌راه شدی ها! تو که موندنی نبودی، چرا قول موندن به من دادی؟ چرا امیدوارم کردی به این زندگیه نکبتی؟ راستش رو بگم سعید، این چند ساعت که بدون تو گذشت خیلی سخت بود، حالا من چطوری تا آخر عمرم بدون تو باشم؟
دیگر نتواست اشک‌هایش را کنترل کند، مرواریدهای افتاده از چشمانش صورتش را خیس کردند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,825
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
بالاخره زبان باز کرد و آرام ل**ب زد:
- یعنی اجازه نمیدین بابا؟!
قبل از آن که آقا مرتضی چیزی بگوید، متین مثل بمبی ترکید و گفت:
- اینو دیگه از کجات در آوردی؟ هان؟! مثلاً می‌خوای بری سرکار که چی بشه؟! که باز با یک گند دیگه برگردی، که باز آبرومون رو بگیری تو دستت بریزی تو آب؟! چرا خودسر بازی در میاری مریم، هان؟!
هان آخرش آن‌قدر بلند بود که مریم از ترس از جا پرید.
حرف‌هایش برای شانه‌های نحیف این دختر خیلی سنگین بود، آن‌قدری که حس می‌کرد هر لحظه امکان ریزش پیکرش هست. اشک‌های حلقه بسته در چشمانش را با پشت دست پاک کرد، بلند شد و روبه‌روی برادرش ایستاد و گفت:
- متین من دیگه کم آوردم، این مریمی که روبه‌روته دیگه کم آورده! من دیگه خودم نیستم، شدم یک آدم بیچاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا