فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان مودیت | زهرا صالحی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 426
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1

مودیت
تگ: برگزیده
لینک رمان: برگزیده - رمان مودیت | زهرا صالحی (التهاب) کاربر انجمن یک رمان
نویسنده: زهرا صالحی
ژانر: #ترسناک #عاشقانه
مقدمه:
عکس ماه قشنگ است مخصوصاً اگر نیمه هلال باشد... .
البته تا وقتی که یک نشانه‌ی نفرین شده نباشد!
کلارا نمی‌داند چرا باید همه چیز برایش وحشت به همراه بیاورد. چرا مأمور شده است، جان انسان‌ها را بگیرد؟!
او فقط با پایان این مأموریت می‌تواند به جواب تمام سوالاتش برسد... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #2
صدای جغدها، خبر از اتفاقات شوم آینده می‌داد. صدای آرام و مکرر جغدها... . صدای وحشتناکی داشتند. بدون هیچ اتفاقی با شنیدن‌شان، رعب به جان آدم می‌انداختند. اما کدام جغدها؟! چرا نمی‌دیدم‌شان؟! تاریکی مرا می‌ترساند. صدای قدم‌هایی می‌شنیدم که انگار داشت آرام روی برگ‌ها راه می‌رفت. خیلی آرام و مرموزانه، نزدیک می‌شد به پشت سرم. رد صدا را که می‌گرفتم، کسی نبود و چشمان نیمه خسته‌ام که از شدت ترس بیرون از حدقه زده بود، فقط تاریکی را نشان می‌داد. جنگل با آن هیبت ترسناکش، درخت‌های سر بر آورده از محدوده‌ی شومش را به من نشان می‌داد. درخت‌هایی که به رنگ سیاه تمام، دستان‌شان را بالا گرفته بودند و هم‌چون صلیب خشک شده بودند. هراسناک نگاهم می‌کردند و انگار به بخت شومم می‌خندیدند. شاید هم داشتند به سرنوشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
همه چیز متوقف شده بود. من متوقف شده بودم. بدنم یخ کرده بود. چرا کابوس‌هایم به انتهای‌شان نمی‌رسیدند؟ پشت آن درخت چیزی وجود نداشت اما چرا آن صدای پاها را می‌شنیدم. آن دست خونی و... . روی درخت جسد دختری با لباس سفید را دیدم که طناب دار دور گردنش بود اما الان چرا نبود؟! چرا با آن لبخند کریه، نگاهم نمی‌کرد و از چشمانش خون نمی‌بارید؟! همه‌اش توهم؟!
جاستین و کارن، آن‌جا بودند اما امان از صداها! امان از تاریکی! امان از صداها!
***
کارن به من نزدیک‌تر شد. جاستین به سمت ما چرخید و دستان من را گرفت. به خودم آمدم. ناگهان در کمال تعجب، آن را رها کرد و گفت:
- کلارا؟ چیزی توی دستته؟!
چیزی در دستم وجود نداشت. در جوابش گفتم:
- نه برای چی؟!
جاستین: نه ولی دستم سوخت. خیلی داغه. حالت خوبه؟!
با سر در گمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
ناگهان آن دستم که در دست جاستین بود، شروع به سوزش شدیدی کرد. گویی آتشی مذاب روی آن می‌ریختند. آن لحظه‌ای در مغزم جرقه زد که جاستین، دستم را رها کرد. یعنی سوزش دست جاستین برای آن علامت بود؟! ماه نیمه هلال کف دستم، چرا باید می‌سوخت؟! صدای کلاغ‌ها بالا رفت. چند بار برایم پیش آمده بود که کف دستم به این شدت بسوزد. شاید وقت تنش‌های زیاد و نزدیک شدن یک چیز. اما چه چیزی؟! سرم ناخودآگاه به سمت بالا کج شد. ماه نیمه هلال در آسمان، کاملاً قرمز شده بود.
***
می‌توانستم حدس بزنم نیم ساعتی می‌شد که پیاده روی می‌کردیم. با احتیاط جلو می‌رفتیم و جاستین خیلی هوای‌مان را داشت. هر از گاهی به پشت سرش، سر می‌زد و تا نگاهش به ما می‌افتاد، سری تکان می‌داد. در حین راه رفتن، کارن آهسته گفت:
- به نظرت الان بتی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
جاستین شاخه را از روی زمین برداشت و پایش را روی آن گذاشت تا بشکند. با دقت شاخ و برگ‌هایش را جدا کرد و بعد به سمت من آمد. همه‌ی این کارها را در عرض چند ثانیه انجام داد اما برای من به اندازه‌ی چند ساعت گذشت. داشتم پس می‌افتادم. جاستین به من نزدیک شد و شاخه را به سمت زانوهایم گرفت. گفت:
- عالیه! همین‌طوری وایستا!
دیگر تحمل نداشتم. به زحمت، کمی گردن قفل شده‌ام را جلو آوردم و با دیدن مار جیغ بلندی کشیدم. یک مار به کلفتی یک درخت، با تن راه راه و چندش‌آور، دور پاهایم پیچیده بود و داشت همان‌طور بالا می‌آمد. کارن که نور را روی پاهایم گرفته بود، گفت:
- کلارا آروم باش! چیزی نمی‌شه!
می‌دانستم برای آرام کردن من دارد این جملات را به هم می‌بافد؛ در طی این دو سال خوب شناخته بودمش. دختری نبود که در چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا