متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وانشات رمان واحد شمالی | nwginz کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nwginz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 260
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
رمان: واحد شمالی
نویسنده: nwginz
ژانر: #طنز #عاشقانه
تگ: در حال تایپ
خلاصه: آدم‌هایی متفاوت که هرکدام مشغله‌های خاص خود را دارند در نقطه‌ای از زندگی بهم برخورد می‌کنند و هر کدام برای رفع مشکل خود به آن یکی وصل می‌شود. در این میان دوستی زیبایی بین آن‌ها شکل می‌گیرد اما آیا آن‌ها می‌توانند دوستی خود را تا آخر حفظ کنند؟!
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #2
آناشید در کنج ترین نقطه‌ی سالن نشسته بود و با بی‌حوصلگی اطراف رو نگاه می‌کرد، چشمش به آرتام افتاد که با بی‌خیالی مشغول حرف زدن و خندیدن با دوستانش بود. روی قلبش بار سنگینی رو حس می‌کرد. چیزی که خیلی وقت‌ها به سراغش می‌اومد اما سعی می‌کرد بهش غلبه کنه. برای همین هم از جمع‌های شلوغ فراری بود. اون حس دوست نداشته شدن و تنها بودن بیشتر خودش رو نشون می‌داد. نفس عمیقی کشید تا بغضش رو قورت بده اما بیشتر کربن خالص وارد ریه‌هاش کرد که باعث شد چند سرفه‌ی کوتاه و پشت سر هم بکنه. دست اکثر افراد جمع سیگار و لیوانی با محتویات زرد رنگ بود و این صحنه برای آناشید خوشایند نبود.دستش رو زیر چونه‌اش زد و سعی کرد با توجه کردن به تیپ دخترها حواسش رو پرت کنه تا دقیقه های اون مهمونی کسالت بار زودتر بگذره. از لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
ناگهان حرفش رو خورد و با چشم های گرد به آرتام نگاه کرد و با صدای بلندی که در اون شلوغی معلوم نبود گفت:
- چی می‌گی برای خودت؟! آدم نمی‌تونه همین‌جوری به یکی نگاه کنه؟!
- می‌تونه اما نگاه تو بیشتر به چشم خریدار بود.
و بعد خنده‌ی ریزی کرد. آناشید عصبانی گفت:
- به تو چه. تو چرا کارهای من رو زیر نظر داری؟! برو با دوستات بخند و خوش باش.
آرتام به جلو خم شد و گفت:
- می‌بینیم که دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه!
آناشید تازه فهمید چه سوتی داده و با زبون خودش به آرتام گفته بود منم زیر نظرت دارم. با عصبانیت بلند شد و خواست از اونجا دور بشه که آرتام هم بلند شد و جلوش ایستاد. آناشید برای اینکه متوجه علت کارش بشه سرش رو بلند کرد تا بتونه توی چشم های آرتام نگاه کنه. سری به نشونه‌ی چیه تکون داد که باعث شد آرتام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
چند نفری که اطراف بودن متوجه وخامت اوضاع شدن و قبل از اینکه حقیقت بتونه کار دیگه‌ای بکنه اون‌ها رو از هم جدا کردن.
آرتام بدون اینکه به آناشید نگاه بکنه عقب گرد کرد و سرجاش نشست. آناشید که دیگه به هیچ نقطه‌ی سالن اعتماد نداشت سرش رو زیر انداخت و سر جای قبلش یعنی کنار آرتام جا گرفت. با صدای آروم و گرفته گفت:
- مرسی از کمکت.
چون صدایی از طرف آرتام نشنید سرش رو بلند کرد تا علت رو بفهمه که دید آرتام بی‌توجه به اون مشغول نگاه کردن به اطراف هست. آناشید پوفی کشید و توی ذهن خودش گفت همون بهتر که نشنید. همون لحظه آرتام به سمتش برگشت که آناشید یک لحظه ترسید آرتام قدرت ذهن خونی بلد باشه و تمام افکارش رو بدونه. آرتام که از تغییر چهره آناشید تعجب کرده بود با شک پرسید:
- خوبی؟ می‌خوای برات چیزی بیارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
- سلام آرتام.
بعد نگاهی پرسشگر به آناشید کرد و با حالتی مسخره گفت:
- سلام دختر عجیب.
آناشید روش رو به طرف دیگه کرد و به تیکه‌ی انداخته شده توجهی نکرد. آرتام که دختر رو شناخته بود خوش‌و‌بشی باهاش کرد و به پیشنهاد اون تصمیم گرفت چند‌ دقیقه‌ای رو پیش دوست‌های دیگه‌اشون بگذرونه.
آرتام به سمت آناشید که نگاهش روی زمین بود، خم شد و جوری که توی اون شلوغی صداش شنیده بشه گفت:
- من چند دقیقه می‌رم زود میام. تنها جایی نری‌ها.
و سریع دور شد. آناشید زیر لب ادای آرتام رو در آورد. خوی سرکشش فعال شد و تصمیم گرفت به حرف آرتام گوش نکنه.از سر جاش بلند شد اما برای اینکه باز مزاحمتی ایجاد نشه از طریق دری که نزدیکش قرار داشت وارد حیاط شد. هوای تازه و خنک آذر‌ماه حالش رو بهتر می‌کرد. همون‌جور که برای خودش راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
آناشید دهن باز کرد تا جواب آرتام رو بده که با صدای جیغی ساکت شد و با چشم های گرد شده از ترس به آرتام نگاه کرد. آرتام آب دهنش رو قورت داد و رو به آناشید گفت:
- یالا، بیا بریم داخل.
آناشید سری به نشونه‌ی نه تکون داد و گفت:
-‌ شاید دارن یکی رو اذیت میکنن.
- الان می‌گی چیکار کنم؟!‌ تو توی تن من لباس بتمن می‌بینی؟!
آناشید چپ‌چپ نگاهی به آرتام انداخت و گفت:
- کی بود داخل سالن می‌گفت نمی‌ذارم دست به دختر مردم بزنی و فلان.
- آره اونجا شلوغ بود درگیرم می‌شدیم اتفاقی نمی‌افتاد. الان من وسط حیاط به این بزرگی کمک از کجام بیارم.
آناشید با لحنی ملتمسانه که از اون بعید بود گفت:
- لطفاً بریم. به خاطر من. ببین یه چوبم برای احتیاط بر می‌داریم.
و بدون اینکه جواب آرتام رو بشنوه کمی اطراف رو گشت و بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا