متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان اغمازده | سهیلا زاهدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 290
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,534
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #1
تگ: برگزیده
نام رمان: اغما زده
نام نویسنده: سهیلا زاهدی
ژانر: #درام #معمایی #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه: زندگی درست جایی که بر وقف مراد سیندرلا و معشوقه‌اش می‌چرخید، بخاطر سنگ ریزه‌ای متوقف شد، توقفی که حال دل امیرحسین را به اغما برده است.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,534
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #2
- خب این ماجرا هم تموم شد.
لبخند محوی زد و پلک‌های بلندش را روی هم کوبید، نفس عمیقی کشید، عطر خنکش دلش را گرم کرد، مدت زیادی بود که نتوانسته بود بوی عطر تنش را نفس بکشد.
دستش روی دستگیره‌ی ماشین نشست، آرام سمت امیرحسین چرخید و با همان لبخند و لحن گرمش جواب داد:
- آره خداروشکر که تموم شد... انگار یک شبح از زندگیم کم شد.
در را باز کرد و ندید لبخند امیرحسین جان گرفت، ندید برق چشم‌هایی را که با دلتنگی تمام هیکل ریزش را می‌پایید.
آرام و بم شده صدایش کرد، دل باران لرزید و کش آمد و سر چرخاند و با تمام وجودش جواب داد:
- جانم؟!
جانم گفتنش بد به دلش نشست و عین نقل ننه شیرینیش در دهانش پیچید.
- بخوای به یکی بگی دوستش داری چطوری میگی؟!
قلبش این‌بار بیشتر لرزید، اما لبخندش را حفظ کرد؛ کسی که جا زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,534
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
کلید را داخل در خانه انداخت، از آن روز به بعد که بند اسارتش پاره شده بود دوباره برگشته بود به همانه خانه‌ی نقلی و گرم خودشان، همانی که شاهد خنده‌های از ته دلش بود، همانی که جواب بله را به امیرحسین داده بود، چقدر خوب بود که با حس دوست داشت شدن دوباره‌اش پا به خانه گذاشته بود.
در را باز کرد و وارد خانه شد، در تاریکی غرق بود و فقط آباژور پایه بلندی که نور آبی داشت کنار مبل بزرگ روشن بود، با دیدن چشم‌های منتظر آیسن و پریا لبخندش کش آمد، کیفش را که تا به الان در دستش سنگینی می‌کرد کنار جاکفشی رها کرد و بدون در آوردن پالتوی مشکی رنگش سمت آن‌ها رفت و پرسید:
- چرا شما دوتا نخوابیدین؟ آخرش اسم خفاش رو یدک می‌کشین!
پریا لبخندی زد و آیسن را که روی پایش نشسته بود و دست‌های کوچکش را سمت باران دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*
عقب
بالا