• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بالش مرگ | Sarina.n کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina Alipur
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,987
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بعد از چند ساعت بالاخره رسیدم به اون روستای نحسی که لئا سوار قطار شد، قطار... روستا... اصلاً به هم نمیان!
چرا باید یه قطار مسافرهاش رو توی روستا سوار کنه و پاریس متوقف بشه؟
- ببخشید آقا؟
با صدای مردونه‌ای از فکر بیرون اومدم و نگاهم رو بهش دوختم:
- بفرمایید.
دستی به کوله‌ی خردلی رنگ روی شونه‌ش کشید و گفت:
- یک ماه و سه هفته پیش، مادرم اومد این روستا به گفته خودش می‌خواست بره پاریس اون ‌هم با این قطار، خب جای تعجب داره چرا قطار خراب و داغون این روستا رو انتخاب کرد؟
متعجب نگاهش کردم، چرا داره برای من تعریف می‌کنه؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- بدون توجه به نصیحت‌های من و بقیه رفت... رفتنی بدون برگشت، دیگه نتونستم ببینمش خیلی اومدم این‌جا؛ هر بار که از راننده می‌پرسیدم جواب درست و حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخند مصنوعی زدم:
- خب می‌شنوم؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- تو داشتی می‌گفتی.
- آهان.
گوشیم رو، روی پام گذاشتم و دستی به موهام کشیدم:
- تقریباً میشه گفت همون روزهایی که مادر تو با قطار رفت، زن من هم باهاشون بوده، قرار بود بره پاریس دنبال خواهر گمشده‌ش.
با تکون‌های شدید قطار صحبتم رو قطع کردم و با وحشت به بیرون خیره شدم؛ قطار از ریل خارج شده بود و روی پُل بودیم:
- ب... بلند شو، قطار... از ریل خارج شده.
سریع ایستاد و گفت:
- چی؟
- ببین آروم باش باید وایستیم ببینیم چی میشه!
با ترس خندید و گفت:
- چ... چرا؟
- اَه پسر تو فراموشی داریا؟ مگه نمی‌خوایم بریم دنبال خانوادمون؟ هـــان؟
- آ... آره باید بریم.
خب... .
با برخورد سرم به میله‌ی قطار حرفم قطع شد و سرم گیج رفت با چشم‌های نیمه باز بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

ناچار ایستادم:
- باشه بیا.
نزدیکم شد و با نفس نفس دستشو روی شونم کوبید:
- دمت گرم خیلی مَردی.
تک خنده‌ای کردم:
- کاری نکردم که!
طاها: همین که گذاشتی باهات بیام خودش خیلی کاره. هر کس دیگه‌ای بود اجازه نمی‌داد منم نمی‌تونم تنها برم دنبال مادرم.
- انشالله هم مادر تو، هم زن من پیدا میشه.
سری ‌تکون داد و هم قدم راه افتاد:
- خب الان دقیقاً می‌خوایم چیکار کنیم؟
- هر چیزی که باشه، همین اطرافه.
طاها: چرا این‌قدر مطمئنی؟
- خودمم نمی‌دونم.
هوفی کشید و روی زمین نشست:
- حداقل بیا استراحت کنیم.
- طاها ما وقت استراحت نداریم!
بطری آب معدنی رو از جیب کوله‌ش بیرون کشید:
- هم خسته‌ایم، هم گرسنه. چطوری می‌خوایم با شکم گرسنه تمرکز کنیم؟
به تقلید از خودش روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بلند شدیم و با خستگی سمت غار حرکت کردیم. کارم به جایی رسیده که باید غارنشینی رو تحمل کنم!
با چیزی که روبه‌روم دیدم خنده‌ای کردم:
- پسر عجب چیزی پیدا کردی! هتل پنج ستاره‌اس.
چشم‌ غره‌ای رفت:
- شرمندم که فرش قرمز جلو پاتون پهن نمی‌کنن.
کوله‌ام رو، روی شونم جابه‌جا کردم:
- بنظرت تا صبح بستنی یخی نمی‌شیم؟
خمیازه‌ای کشید:
- من نمی‌دونم؛ الانم فقط به خواب فکر می‌کنم.
همونطور که سمت بالای کوه قدم برمی‌داشتیم گفتم:
- یعنی تو گرسنه‌ت نیست؟
نیشش تا بناگوش باز شد:
- شکمو.
بعد از بالا رفتن از کوه بلند و رسیدن به غار، یا بهتره بگم فرو رفتگی که توی دل کوه بود، روی زمین غار نشستیم.
طاها با بی‌حالی چشماش رو بست:
- هِم، من می‌خوابم.
شب بخیری گفتم و با کنار هم گذاشتن چوب‌های کوچیک و بزرگ و زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
مگه می‌شد بارون رو دوست نداشته باشم؟ بارونی که شاهد تمام حال خوب و بدم بود.
نظاره‌گر خندیدن‌های شیرین لئا بود وقتی از قطرات آب بارون، کتم رو پناه خودش می‌کرد.
لبخند تلخی روی لبای خشک شدم از سرما جاخوش کرد.
- دلت براش تنگ شده. نه؟
نگاه گذرایی به آتیش انداختم:
- خیلی.
سری تکون داد:
- منم دلم برای مادرم تنگ شده. من بزرگم آره؛ ولی نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم. تمام این سال‌ها کنارم بوده فکر نبودش نابودم می‌کنه!
- درکت می‌کنم، عاشق بودن خیلی سخته؛ ولی جنس عشق من و تو فرق می‌کنه.
طاها: عشق تو برای کسیه که به تازگی وارد زندگیت شده؛ اما دوست داشتن مادرم از همون متولد شدن همراهم بود.
لبخندی به حرفش زدم و چشمام رو بستم:
- همون عشق دنیامه!
لئا
- آبجی، آبجی بیدار شو توروخدا.
بین پلک‌هام رو فاصله‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
با استرس ناخن انگشت شستش رو زیر دندونش برد:
- ولی...ولی اون... .
- اون چی؟
آرام: ل...لئا اون موجود به همه آسیب می‌رسونه من...من نمی‌خوام اتفاقی برات بیوفته.
چشمام رو باز و بسته کردم و لبم رو گاز ریزی گرفتم:
- آرام تو دوست نداری از این قفسی که برامون درست کرده بریم بیرون؟
آرام: آروم باش آبجی می‌ریم؛ اما الان نه!
- الان...!
سری تکون داد که بعد از چند مین فکر کردن یک دفعه بلند شدم و سمت نوری که توی اتاق تابیده میشد قدم برداشتم.
- لئا... .
انگشتم رو به نشونه سکوت جلوی لب‌هام قرار دادم و سرم رو سمت آرام چرخوندم.
حرفی نزد و با صورت رنگ پریده‌ای خیرم شد.
حرکت سرم و به منبع نور رسیدم و با گذاشتن دست‌هام روی دیوار قدیمی و پوسیده، خودم رو بالاتر کشیدم که با پنجره‌ی کوچیکی روبه‌رو شدم.
ارتفاع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
آرام: ت...تو محل قرار گیری پنجره رو تغییر دادی؟
سریع دستم رو عقب کشیدم و پشت سرم گذاشتم:
- تَوَهُم بود؟
آرام: نه.
- اما...اما آرام من هیچ کاری نکردم جز اشاره کردن به پنجره و حرکت دادن انگشتم.
با خوشحالی که جایگزین بهت و تعجبش شده بود گفت:
- آروم باش لئا تو باید خوشحال باشی شاید...شاید بتونیم با استفاده از قدرتت نجات پیدا کنیم مطمئنم این قدرت بی‌استفاده نیست.
نگاه ترسیدم رو، به آرام دوختم که ادامه داد:
- انجامش بده تو می‌تونی.
آب دهنم رو قورت دادم:
- یعنی میخوای بگی با این کار می‌تونم هردومون رو نجات بدم؟
وا رفته گفت:
- آ...آره صد در صد میشه!
باشه‌ای گفتم و با استرس قدمی جلو رفتم دستم رو سمت دیوار گرفتم و با انگشت شستم پنجره رو نشون گرفتم.
آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sarina Alipur

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
آرام ناامید گفت:
- نمی‌تونیم از بین این دو میله کوچیک رد بشیم... .
- صد در صد نمی‌تونید.
با صدایی که از پشت سرمون اومد وحشت زده برگشتم سمت صدا.
آب دهنم رو قورت دادم که آرام بهم نزدیکتر شد و محکم دستم رو گرفت:
- با...باهاش صحبت نکن.
باهاش صحبت نکنم؟ از شدت بهت و حیرت زبونم نمی‌چرخید.
قدمی به عقب برداشتم و آرام همراهم کشیده شد.
با برخورد کمرم به دیوار قلبم شروع کرد به تپیدن.
مردی که بیرون اتاقک ایستاده‌ بود به سمت میله‌ها قدم برداشت و ازشون رد شد... .
چشمام دیگه از این گرد تر نمی‌شد!
یک مرد روبه روی من و خواهرم بود...مردی که بدون هیچ محدودیتی از میله‌ها عبور کرد و موقع رد شدنش بدنش هیچ آسیبی ندید.
سمت آرام قدم برداشت:
- خب، می‌گفتی! باهام صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sarina Alipur
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
آرام صورتش از درد و تنگی نفس قرمز شده بود، آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آرام رو پایین بکشم:
- ل...لطفاً...کاری... .
قبل از این که حرفم تمام کنه کامل از جلوی دیدم محو شد...هم اون هم آرام!
از شدت شوک و تعجب خشک شده بودم و فقط به یک نقطه نامعلوم زل زدم.
خواهرم جلوی چشمم شکنجه شد.
کاری نتونستم انجام بدم و اون..‌اون خواهرم رو برد... .
دم مشکی و داغش که پر از انرژی منفی بود دور گردن آرام حلقه کرده بود من حتی نتونستم ازش دفاع کنم... .
تمام این اتفاقات برام دقیقا مثل یک رویاعه آزار دهنده بود، یک رویا که پر از درد بود.
از شوک خارج شدم و سیلی آرومی به گونم زدم. من خوابم...صد در صد خوابم.
ضربه‌های دیگه به گونم زدم و متوجه شدم خواب نیستم و این اتفاقات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sarina Alipur
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sarina Alipur

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/9/20
ارسالی‌ها
290
پسندها
1,630
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
با حس سرما و سوزشی کف دستم ترسیده نگاهم روی میله‌ها سر خورد.
اتفاقی نیوفتاده بود و فقط کف دستم سرد شد.
متعجب دوباره دستم رو روی میله‌ها کشیدم:
- امکان نداره!
خودمو عقب کشیدم و با کتفم توی میله‌ها کوبیدم:
- آرام...آرام.
و دوباره هجوم حس‌های مختلف!
سردرگم شروع کردم با کف دست کوبیدن به میله‌ها و مدام صدا کردن آرام.
بعد از چند دقیقه خسته و صد البته نومید روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم:
- نمی‌تونم.
حس به شدت بدی به سلول‌های بدنم نفوذ کرد:
- امیدوارم بلایی سر آرام نیورده باشه!
پاهام رو توی بغلم جمع کردم و با خیره‌ شدن به بیرون توی فکر فرو رفتم.
من! تونستم پنجره رو حرکت بدم... اشک‌هام به کریستال تبدیل شدن و با دست زدن بهشون کریستال بزرگتر شد‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sarina Alipur
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا